![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/179/179_4.jpg)
به دنبال بچه فیل
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود.
در گوشهای از جنگل، ببری و بچهفیل با هم بازی میکردند. ببری قایم شد، بچهفیل او را پیدا کرد. بعد نوبت به بچه فیل رسید. ببری چشمهایش را بست و منتظر شد تا بچهفیل قایم شود.
وقتی ببری چشمهایش را باز کرد. شروع کرد به گشتن به دنبال بچه فیل. اما هرچه گشت او را پیدا نکرد.
موش کور سرش ار از خاک بیرون آورد. ببری او را دید و پرسید: «تو بچه فیل را ندیدی؟» موش کور گفت: «نه! او را ندیدم ولی میدانم که از این جا رد شده است.»
ببری با تعجب پرسید: «اگر او را ندیدی از کجا میدانی از این جا رد شده است؟»
موش کور خندید و گفت: «من صدای پای او را شنیدم. وقتی که از این جا میگذشت، زمین گرومب گرومب میلرزید!»
ببری از راهی که موش کور گفته بود، رفت تا بچه فیل را پیدا کند. اما از بچه فیل خبری نبود.
روباه کنار لانهاش خوابیده بود.
ببری نزدیک او رفت و پرسید: «تو بچهفیل را ندیدهای؟» روباه خمیازهای کشید و گفت:
«نه! او را ندیدهام اما میدانم که از آن طرف رفته است.»
ببری با تعجب پرسید: «اگر او را ندیدهای از کجا میدانی که کدام طرف رفته است؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 72صفحه 4