فرشتهها
یک روز داییعباس ماشین دوستش را آورده بود تا من و مادرم را پیش مادربزرگ ببرد.
من خیلی خوشحال بودم چون دایی قول داده بود بعد از ظهر همه با هم با ماشین به پارک برویم.
مادرم یک عالمه خوراکی آماده کرد و همه را در سبد گذاشت.
من زود کفشهایم را پوشیدم و از در بیرون رفتم. دلم میخواست ماشین دوستداییعباس را ببینم.
بعد دایی را صدا کردم و گفتم: «دایی جان، زود بیا و ماشین را باز کن!»
اما هرچه منتظر شدم دایی نیامد. دوباره برگشتم. داییعباس کفش پوشیده بود و آماده بود.
اما مادرم داشت کفشهایش را میپوشید. دست دایی را کشیدم و گفتم: «دایی، بیا ما زودتر برویم!» دایی مرا بغل کرد و گفت: «ما صبر میکنیم تا مادرت هم کفشهایش را بپوشد و بیاید.»
پرسیدم: «چرا؟» دایی گفت: «سالها پیش، وقتی که امامخمینی بعد از مدتها دوری از ایران به کشور برمیگشتند، مردم زیادی در فرودگاه جمع شده بودند تا ایشان را ببینند. برادر بزرگتر امام هم در میان جمع بودند. وقتی هواپیمای امام بر زمین نشست، برادر بزرگتر امام داخل هواپیما شدند تا به ایشان خوشامد بگویند. امام خمینی با این که سالها از مردم دور بودند و دلشان میخواست هرچه زودتر به میان مردم بیایند، آنقدر صبر کردند تا اول برادر بزرگترشان از هواپیما خارج شوند. امام همیشه به بزرگترها احترام میگذاشتند.»
گفتم: «حالا فهمیدم، مادر من از شما بزرگتر است!»
دایی مرا بوسید و گفت: «و ما هر دو باید به او احترام بگذاریم.»
همین موقع مادرم گفت: «من آمادهام! میتوانیم برویم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 70صفحه 8