![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/177/177_6.jpg)
همسایه گفت: «برای اینکه ماهیها را به شهر ببری، بفروشی و با پولش هرچیز که دلت خواست بخری.» پیرمرد کمی فکرکرد و گفت: «مثلاً چه چیزهایی؟»
همسایه که حوصلهاش سر رفته بود، گفت: «مثلاً میوهها و خوراکیهای خوشمزه، یک خانهی خوب و راحت و هرچیز که تو را خوشحال کند.»
پیرمرد به دور و برش نگاه کرد و گفت: «ولی من هرچیز که دلم مـیخواهد دارم. من یک خانهی خوب و راحت دارم. یک بز دارم که هر صبح شیر تازه به
من میدهد. یک مرغ دارم که برایم
تخم میگذارد. خروسم هر صبح
مرا از خواب بیدار میکند و با قلاب
ماهیگیریام هر روز یک ماهی تازه
میگیرم. باغچهام پر از سیب و سبزی
است. من خوشحال و راحت هستم!»
همسایه تور ماهیگیریاش را روی شانهاش
گذاشت و درحالیکه به حرفهای پیرمرد فکر میکرد از آنجا رفت.
پیرمرد زیر سایهی درخت سیب دراز کشید و به سیبهای قرمز و رسیده نگاه کرد.
او بدون تور ماهیگیری هم خوشحال و خوشبخت بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 70صفحه 6