بو میکشید و و و هم به دنبـال او میرفتند، کمـی جـلوتر، نزدیک بـاغچه ایستاد و گفت: « جان! اینجا را سوراخ کن. گنج همین جاست.» شروع کرد به کندن زمین. هم با بیلچهاش به او کمک کرد. و منتظر بودند.کمی بعد فریاد زد:
«بچه ها! گنج را پیدا کردم.» گفت: «صبر کن تا با بیلچهام آن را بیرون بیاورم.» و هم کمک کردند و گنج را از زیر خاک بیرون آوردند. گنج آنها یک استخوان بود. همه به هاپو نگاه کردند و شروع کردند به خندیدن. همین موقع مامان با یک سینی پر از غذا به حیاط آمد و گفت: «بچه ها! ناهار حاضر است!» گفت: «گنج دست مامان است! یک ظرف پر از خوراکی!» و و و همانطور که قرار گذاشته بودند، گنج را تقسیم کردند و آن را با هم خوردند!
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 67صفحه 19