با خوشحالی گفت: «پس همه با هم میرویم و گنج را پیدا میکنیم.»
پرسید: «گنج چه طور چیزی است؟» گفت: «گنج یک چیز خیلی مهم است.»
گفت: «گنج یک جعبهی پر از خوراکی است.» کمیفکر کرد وگفت: « درست میگوید. گنج یک جعبهی پر از خوراکی است. چون خوراکیخیلی مهم است!» بیلچه را برداشت و همهازخانه بیرون آمدند و رفتند توی حیاط. مامان وقتی آنها را دید پرسید: «بچهها! چیزی به آماده شدن ناهار نمانده. کجا میروید؟» گفت: «میرویم تا گنج را پیدا کنیم.» مامان خندید و گفت: «پس خیلی دور نشوید.» گفت: «نه، خیلی دور نمیشویم.گنج همینجا توی حیاط است!»
مامان مشغول کارهایش شد و بچهها از روی نقشهی گنج شروع کردند به گشتن.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 67صفحه 18