![](http://statics.imam-khomeini.ir/UserFiles/fa/Majallat/MajalleDust/173/173_6.jpg)
ماشین ها بوق زدند: «ابر بزرگ، بیچاره چراغ راهنما یخ کرد از سرما!»
ابر گفت: «ولی...» موتور گفت: «نبار. نبار.» ابر ناراحت شد و دیگر نبارید.
اما چه فایده! گوشهای خیابان داشت کر میشد. از بس که خیابان بوقبوقی شده بود. ماشین آتشنشانی گفت: «شاید صدایمان را نمیشنود.» نردبانش را فرستاد
بالا. بالا و بالاتر تا به چراغ راهنما رسید. ایوای که ماشین آتشنشانی چه دید. از آن پایین ماشینها بوق زدند: «بگو چی دیدی؟» ماشین آتشنشانی گفت: «یک کبوتر! یک کبوتر زخمی!»
چشمهای کبوتر بسته بود. بیحال افتاده بود.
آمبولانس آمد و بال کبوتر را بست.
کبوتر چشمهایش را باز کرد.
این طرف و آن طرف را نگاه کرد.
بال زخمیاش را یواش تکان داد. بلند شد و بال بال زد و رفت. خیابان شلوغ را دوری زد، دور شد. اما دوباره برگشت. بال زد و
بال زد. روی چراغ راهنما نشست.
همان جا لانه کرد.
چراغ راهنما از خوشحالی رنگ و وارنگ شد.
زرد و قرمز و سبز شد.
ماشینها خوشحال شدند و زودی راه افتادند. خیابان خلوت شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 67صفحه 6