هاپو خرگوش
به دنبال گنج
خرسی موشی
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
و و و نقاشیهایشان را رنگ زدند و آنها را به هم نشان دادند.
آنها گل و درخت و خانه کشیده بودند. اما نقاشی با بقیه فرق داشت. یک نقشهیگنجکشیده بود. گفت: « جان! حالا میخواهی نقاشیات رابه دیوار بزنی؟» گفت: «نه.»
گفت: «پس میخواهی چه میکنی؟» گفت: «میخواهم از روی نقشه گنج را پیدا کنم!»
با خوشحالی گفت: «چه خوب! من هم به تو کمک میکنم.» گفت: «من بو میکشم و به تو میگویم که گنج کجا پنهان شده است.» گفت: «من هم زمین را سوراخ میکنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 67صفحه 17