خیابان بوق بوقی
لاله جعفری
بوق بوق، بیق بوق.
ماشینها پشت خطکشی سر چهارراه منتظر بودند. منتظر سبز شدن چراغ راهنما.
اما چراغ راهنما نه زرد میشد، نه سبز میشد، فقط و فقط قرمز بود.
موتور، قامقامقام خودش را به چراغ رساند و گفت: «چرا سبز نمیشوی؟ داغ شدیم از گرما!» چراغ راهنما با چشمهای قرمزش موتور را نگاه کرد.
چشمهایش خیلی غصه داشت. انگار یک عالمه اشک داشت.
ماشین نارنجی بوق زد: «آخی... گرمش شده»
ماشینها بوق زدند: «خورشید خانم! بیچاره چراغ راهنما داغ شد از گرما!» خورشید گفت: «او که گرمش نیست.»
ماشینها گفتند: «ما میدانیم او گرمش است.» خورشید گفت: «ولی ..»
موتور گفت: «خیلی گرم است. کمی نتاب!»
خورشید که دید هیچ کس به حرفش گوش نمیدهد ناراحت شد. قهر کرد و رفت پشت ابر. ابر بزرگ چیلیک چیلیک بارید و همه جا را خیس کرد.
ماشین صورتی بوق زد: «آخیش ... چراغ جان! خنک شدی. حالا دیگر سبز میشوی؟» چراغ راهنما با چشمهای قرمزش اشک ریخت.
ماشین نارنجی بوق زد: «آخی! سردش شده!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 67صفحه 4