اما جنگل خیلی بزرگ بود و پیدا کردن دندان های خیلی سخت. گفت:«بیا برویم و از
بپرسیم که دندانهایش را کجا گم کرده است.» گفت:«آفرین دوست من.اینطوری مجبور
نمیشویم همهی جنگل را بگردیم.» و نزدیک برکه رسیدند و دیدند که و
با هم حرف میزنند و میخندند. به گفت:« نگاه کن! او دو تا دندان ندارد.» جلو رفت
و گفت:«دوست من ناراحت نباش. من کمک میکنم تا دندانهایت را پیدا کنی!» گفت:«اما من
ناراحت نیستم.» با تعجب پرسید:«ناراحت نیستی؟ چرا؟» گفت:«چون حالا منتظر هستم تا
دندانهای محکمی به جای آنها دربیاید.» گفت: « عزیز! تو صبر نکردی که به تو
بگوید دندانهایش را گم نکرده. آنها لق بودند و افتادند تا دندانهای محکم به جایشان در بیاید.»
و به هم نگاه کردند و به اشتباهشان خندیدند. و هم خندیدند. بدون
دندان هم قشنگ و دوست داشتنی بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 58صفحه 19