فرشتهها
دیروز من و داییعباس و پدربزرگ، برای افطاری به خانهی دوست داییعباس رفتیم.
من خیلی خوشحال بودم و دلم میخواست زودتر به آنجا برسیم.
پدربزرگ پایش درد میکرد و آهسته راه میرفت. خانهی دوست دایی عباس در طبقهی دوم
بود و پدربزرگ نمیتوانست تند تند از پلهها بالا بیاید.
به دایی عباس گفتم:«دایی! بیا با هم مسابقه بدهیم و از پلهها بالا برویم.»
دایی عباس گفت:«نه. ما باید همراه پدربزرگ باشیم و به او کمک کنیم.»
گفتم:«پدربزرگ نمیتواند تند بیاید» دایی عباس در حالی که دست پدربزرگ را گرفته بود
گفت:«یک روز شخصی به دیدن امام خمینی رفت. او پدرش را هم با خود برده بود.
وقتی به در اتاق امام رسید، خودش زودتر از پدرش وارد شد.
پشت سر او هم پدر وارد اتاق امام شد.
وقتی امام دیدند که آن شخص قبل از پدر وارد اتاق شد خیلی ناراحت شدند و احترام به
بزرگترها را به او یادآوری کردند.»
وقتی حرف دایی عباس تمام شد، ما به در خانهی دوست او رسیدیم.
دست پدربزرگ را گرفتم و بوسیدم.
پدربزرگ مثل همیشه به من نگاه کرد و خندید.
آن روز من دایی عباس بعد از پدربزرگ وارد خانه شدیم.
کاش امام بودند و این کار خوب ما را می دیدند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 58صفحه 8