شیر اسب آبی
فیل دندانهای اسب آبی تمساح
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
با دوست بود. آنها هر روز با هم بازی میکردند و برای هم ماجراهای خندهدار تعریف
میکردند.یک روز برای یک جوک با مزه تعریف کرد. شروع کرد به خندیدن.
هم میخواست بخندد که چشمش به دندانهای افتاد و با تعجب پرسیدند:«ای وای چرا دندانهایت
کم شدهاند؟» گفت:«دو تا از دندانهایم لق بودند. افتادند.» گفت:«افتادند؟ اصلا ناراحت
نباش دوست من. خودم میگردم و دندانهایت را پیدا میکنم!» میخواست چیزی بگوید که
به سرعت رفت. خیلی ناراحت بود. او به طرف برکه رفت و را صدا زد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 58صفحه 17