گفت: «میآیم.» گفت: «من هم میآیم» همینطور که میخندید گفت: «پس راه بیفتیم و این درخت عجیب را ببینیم.» و و میخواستند به طرف جنگل بروند که ناگهان صدای خش خشی را شنیدند. از ترس پرید و پشت یک سنگ پنهان شد و گفت: «آمد!» و
و با چشمهای منتظر به سمتی که صدا میآمد نگاه کردند. کمی بعد، یک کوچولو، با شاخهـای قشنگش از لابهلای درختها بیرون آمد و گفت: «شما یک کوچولو را ندیدهاید؟ او میخواست با من بازی کند! روی شاخهای من نشست، بعد پر زد و رفت. من نتوانستم او را پیدا کنم.» و
و خندیدند. آرام از پشت سنگ بیرون آمد. گفت: «این درخت پادار! یـک شاخدار است جانم! نه خنده دارد و نه ترس!» این طوری شد که و و و با دوست شدند و همه با هم کنار دریاچه بازی کردند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 44صفحه 19