خندید و گفت: «یک درخت پادار چه قدر خندهدار است!» عصبانی شد و گفت: «من شوخی نمیکنم. خواب هم نبودم.» از آب بیرون پرید و گفت: «کدام حرف خندهدار است؟ به من هم بگویید تا بخندم!» عصبانی بود، برای همین هم به گفت: «من حرف خندهداری نزدم که تو هم بخندی.»
با مهربانی به گفت: « یک درخت را دیده که پـا دارد و به دنبـالش میدود.
میخواست بخندد که چشمش به اخمهای افتاد و نخندید. گفت: «خیلی دلم میخواهد درختی را که میگوید ببینم.» گفت: «خب اگر نمیترسید بـرویم و آن را ببینـیم.» گفـت: «نه. من میترسم.» گفت: «درخت که ترس ندارد.» گفت: «من نمیترسم و میآیم.» جستیزد و گفت: «درخت پادار ترس ندارد، خنده دارد!» و بعد شروع کرد به خندیدن.
گفت: «حتی اگر خندهدار هم باشد من نمیآیم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 44صفحه 18