قصههای غار
راه غار
آن روز وقتی پسرک از غار بیرون آمد، پدر عطسهی بلندی کرد و گفت: «مراقب باش، راه را گم نکنی!» پسرک کمی ایستاد و به دور و بر نگاه کرد. پدر سرمـا خورده بود و او باید به شکار میرفت. این اولین باری بود که او تنها به شکار میرفت. برای شـکار باید از غار دور میشد. جـلوی غار ایستـاد و فکر کرد تا چه کار کند که راه را گم نکند. پس تصمیم گرفت از غار تامحل شکار را علامت بگذارد تا موقع برگشتن بتواند راه را پیدا کند.
کمی که جلو رفت به اولین درخت بزرگ رسید. روی تنه درخت شکل غار را نقاشی کرد. بعد جلوتر رفت.
رفت و رفت تـا به بـرکه رسید. آن جـا پراز پشـه و لاکپشت بود. پسرک میدانست که برکه محل شکار او نیست. پس از راه دیگری رفت. روی تنهی درختی تصویر آب برکه را نقاشی کرد.
این طوری میدانست که این راه به برکه میرسد. او رفت و رفت تا به دشت بزرگی رسید. دورتا دور دشت جنگل بود. او با دقت به همه جا نگاه کرد.
جلوی پایش سنگ سفید و بزرگی را دید.
از پشت سنگ، خرگوشی بیرون آمد و میان دشت دوید.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 44صفحه 4