چه چیزی به او بدهم که خوشحال شود؟» گفت: «ساحل را بگرد. شاید چیزی پیدا کنی.»
آرام آرام از آب بیرون آمد و همه جا را گشت. امـا جز شن و هیچ چیز دیگر ندید.
دوباره پیش برگشت و گفت: «من چیزی پیـدا نکردم. کنار سـاحل فقط پـر است از شن و . کمی فکر کرد و گفت: «پس چرا میگویی چیزی پیدا نکردم! تو، شن و
پیدا کردهای! حالا برو و با آنها برای یک هدیه قشنگ درست کن.» دوباره از آب بیرون آمد. به شنها و ها نگاه کرد. او دلش میخواست هر طور شده راخوشحال کند، پس باید هدیهی خوبی به او میداد. با دست و پای کوچکش شنها و ها را جـابهجـا کرد و ناگهان فریاد زد: «فهمیدم! حالا بهترین هدیه را برای درست میکنم.»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 33صفحه 18