فرشتهها
پنج شنبهها، ما به خانهی مادربزرگم میرویم. خالهجان و بچههـایش هم میآیند. آنجا به مـا خیلی خوش میگذرد. یک روز مـادرم گفت که آمـاده شو تـا به خـانهی مـادربزرگم برویم. گفتم: «امروز که پنجشنبه نیست.» پدرم گفت: «امروز عید است. ما مسلمانیم و حضرت محمد (ص) هم پیغمبر مـا مسلمانـان است. برای همین هم روز تولد او را جشن میگیریم.» ما به خانهی مادربزرگم رفتیم. دایی عبــاس جلوی درخانه را چراغانی کرده بود. ما زودتر از خالهجان به آنجا رسیدیم. خانهی مـادربزرگ پر از گل و شیرینی بود. پدرم گفت: «امروز فرشتههـا روی زمین مهمان هستند.» پرسیـدم: «به خانهی مـادربزرگ هم میآیند؟» مادر گفت: «روز تولد حضرت محمد (ص) در آسمان و زمین جشن است. هرجا که مردم خوشحال هستند. فرشتههـا هم هستند.» دایی عبـاس یک شیرینی بزرگ به من داد و گفت: «تو اولیـن فرشتـهای هستی که امشب به این جا آمده است!» مـادربزرگ خندید، پدر خندید، مـادر هم خنـدید و خانه پر از فرشته شد.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 33صفحه 8