فروشگاه بزرگ
من یک خرس عروسکی دارم که خیلی کوچولو و پشمالو است. یک روز شکم عروسکم را فشار دادم. شکم او خیلی سفت بود. بعد شکم او را فشـار دادم. شکم من نرم نرم بود. به مادرم گفتم: «چرا شکم من مثل عروسکم سفت نیست؟» مـادرم گفت: «شکم عروسک تو پر از پارچه و پنبه است، چون او زنده نیست و فقط یک عروسک است. اما تو زندهای و توی شکمت را بـا پـارچه و پنبه پر نکردهاند.» گفتم: «پس توی شکم من چیست؟» مـادرم کمی فکر کرد و بعد یک کـاغذ و مـداد آورد. روی کـاغذ یک دایره کشیـد و گفت: «این دهــان تو است، وقتی که بـاز میشود!» من دهانم را بـاز کردم و گفتم: «این طوری؟» مـادرم خندید و از دایره دو تـا خط به طرف پـایین کشید و گفت: «این هم راه گلـوی تو است!» بعد زیر گردنم را قلقلک داد. من خیلی خندیدم و گفتم: «این راه به کجا میرود؟» مادرم با انگشت شکم مرا فشار داد و گفت: «این جا! یعنی به یک فروشگاه بزرگ پر از خوراکیهای خوب و خوشمزه!» مادرم پایین راه یک دایـرهی دیگر کشید و توی آن را پر کرد از میـوه، گوشت، پلو، سبزی، ماست و خیلی چیزهـای دیگر. مــادرم گفت: «غذایی که تو میخوری از دهـانت وارد گلویت میشود. از آن جا به این فروشگاه بزرگ میآید.» پرسیـدم: «بعد چی؟» مادرم گفت: «خیلیهـا این جـا منتظر هستـند تا چیزهـایی که لازم دارند با خودشـان ببرند!» پرسیدم: «برای چی ببرند؟» مـادرم گفت: «برای رشد موهـایت، محکم شدن استخوانهـا و دندانهـایت، برای قـوی شـدنت در بـرابـر میکروبهـا و خیلـی چیزهـای دیگر!» آن وقت مـادرم آدمکهـای کوچولویی را کشـید که با سبد خرید دور تا دور فروشگاه ایستـاده بودند.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 33صفحه 4