قاشق چایخوری و قند گرد و قمبلی
لاله جعفری
قاشق چایخوری، تنها توی استکان چای نشسته بود. اینور و آنور را نگاه میکرد تا شاید کسی پیدا شود
و با او بازی کند.
ناگهان، یـک قند گرد و قمبـلی، تالاپی افتاد توی اسـتکان، قاشق چــایـخوری خیلی خوشحال شد و گفت:
«میآیی بازی؟» گرد و قمبلی سرش را از توی چای بیرون آورد و گفت:«بهتر است من بازی نکنم!»
قاشق چایخوری آهی کشید و گـفت:«حـیف، چه قدرحـیف.» بعد با یک عالـمه غصه، تکیه داد به استکان.
گرد و قمبلی دلش سوخت و گفت:«باشد قبول اما فقط
یک دور بازی کنیم.» قاشق چایخوری از خوشحالی دور خودش چرخید
و گفت:«باشد فقط یک دور! حالا من گرگ هستم بدو تا تو را بگیرم.»
قاشق چایخوری بدو، گردو قمبلی بدو. بالاخره قاشق، او را یک گوشهگیرانداخت. گرد و قمبلی نفسنفس
میزد. از بس دویده بود. کوچولو و ریزه میزه شده بود. اما قاشق چایخوری فقط به فکر بازی بود.
با خوشحالی ؛ تلق تلق به استکان میزد و میگفت:«من بردم. من بردم. حالا تو گرگی.»
گرد و قمبلی گفت:«ولی گفتیم یک دور!» قاشق چایخوری گفت:«یک بار من گرگ شدم.
یک بار هم تو گرگ میشوی. این تازه میشود یک دور!» گرد و قمبلی گفت:«باشد. قبول!» این دفعه
گرد و قمبلی گرگ شد. این بدو آن بدو. قاشق چایخوری آن قدر دور استکان چرخید و چرخید که سرش
گیج رفت و فریاد زد :«خیلی خوب. تو بردی. من دیگر خسته شدم.» بعد ایستاد و تکیه داد به استکان و
گفت:«گرد و قمبلی دیدی تو بردی؟» اما گرد و قمبلی جوابی نداد. قاشق چایخوری به دور و برش نگاه
کرد و ته استکان گرد و قمبلی را پیدا کرد. او خیلی خیلی کوچولو شده بود.اندازهی یک ذره.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 19صفحه 22