گفت:«سلام ! میخوری؟» گفت:«نه! چیز خوشمزهتری پیدا کردهام.» رفت
و رفت تا به رسید. ، میخورد که را دیـد و گفت:«سلام !
میخوری؟» گفت:«نه! چیز خوشمزهتری پیدا کردهام.» خداحافظی کرد و رفت و رفت تا به
رسید. میخواست های خوشمزهاش را بخورد که را دید و گفت:«سلام !
میخوری؟» گفت:«نه. چیز خوشمزهتری پیدا کردهام.» بعد هم از خداحافظی کرد و
رفت ،رفت و رفت، خیلی خسته شده بود. اما هنوز به کاسهی شیری که توی آسمان بود نزدیک نشده بود.
روی زمین نشست و با خودش گفت:«این کاسهی شیر خیلی دور است. من هم خیلی گرسنهام.
بهتر است برگردم و از ، بگیرم» برگشت، وقتی را دید پرسید:« داری؟»
گفت:«نه! همه را خوردم.» با عجله به سراغ رفت و به او گفت:« داری؟»
جواب داد:«نه! همه را خوردم!» رفت به سراغ و گفت:« داری؟» سرش
را تکان داد و گفت :«نه! همه را خوردم.» رفت و رفت تا به رسید. گرسنه و خسته روی زمین
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 19صفحه 18