
کلوچه
گور خر گلابی
میمون
موز
کلوچه
اسب آبی
یکی بود، یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود.
شب بود. خیلی گرسنه بود. همینطور که این طرف و آن طرف میرفت. چشمش به یک
افتاد. نصفه بود. با خودش گفت:«خوردن یک نصفه بهتر از گرسنه ماندن است.»
بعد جلوتر رفت، اما همین موقع، ماه را دید که گرد و زیبا وسط آسمان بود. با خودش گفت:«به به!
یک کاسه پر از شیر! باید بروم و آن را بخورم.» با سرعت به طرف ماه دوید. توی راه را دید.
مشغول خوردن بود. گفت:« ، ، میخوری؟» گفت:« نـه! چیز
خوشمزهتری پیدا کردهام.» رفت و رفت تا به رسید. مشغول گاز زدن بود.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 19صفحه 17