هیس!... شب خوابیده !
سرور کتبی
یکی بود یکی نبود. شب سیاهی بود که خوابش میآمد، اما جایی برای خوابیدن نداشت.
شب تصمیم گرفت برود و یک جای خواب پیدا کند. رفت و رفت تا به یک
دریاچه رسید. شب گفت:«به! چه دریاچهی نرمی! چه رختخواب چینداری!
میتوانم روی این دریاچه بخوابم و خوابهای چیندار ببینم.»
شب روی دریاچه دراز کشید و چشمهایش را بست. اما هر کار کرد، خوابش نبرد. یک
ماهی دم دراز... شالا... شالاپ... روی شکم شب پرید و نگذاشت او بخوابد. شب
ناراحت شد. از جا بلند شد و دوباره راه افتاد، رفت و رفت و رفت تا به یک کوه رسید.
شب گفت:«به به! چه کوه محکمی! چه جای خوابی! میتوانم روی این کوه بخوابم و
خوابهای سنگین ببینم.» شب روی کوه دراز کشید و چشمهایش را بست.
اما یک دفعه... قل ... قل ... قل... یک مارمولک کوچولو، کف پای شب را قلقلک داد و
نگذاشت او بخوابد. شب از جا بلند شد و راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به یک درخت رسید.
شب گفت:«به به به! چه درخت قشنگی! چه جای بلندی! میتوانم روی این کوه بخوابم
وخوابهای بلند ببینم.» شب از درخت بالا رفت و روی شاخهای دراز کشید.
تازه داشت خوابش میبرد که یک مرتبه ... جغ جغ جغ ... یک پرنده ی جیغ جیغو
توی گوش شب جغ جغ کرد و نگذاشت او بخوابد. شب خیلی ناراحت شد.
از درخت پایین آمد و پیش خودش گفت:«حالا چی کار کنم؟ کجا بخوابم؟ دریاچه که نشد.
کوه که نشد. درخت هم نشد. حالا کجا بخوابم؟»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 19صفحه 4