خبر،پتک سنگین در آیینه بود
دلی داشتم،شانه بر شانه رفت
دریغا که خورشید از این خانه رفت
دریغا از آن شور شیرین،دریغ
از اینجا،از این داغ سنگین،دریغ
از اینجا که غم روی غم می رود
و اندوه دریا به هم می رود
از اینجا که کوه است و پژواک غم
و جنگل که سر برده در لاک غم
از اینجا که از سینه خون می رود
و ماتم ستون در ستون می رود
از اینجا که قامت،دوتا کرده ام
خبر را لباس عزا کرده ام
خبر، فرصت تیغ با سینه بود
خبر،پتک سنگین در آیینه بود
خبر آمد و هرچه بر پا شکست
خبر،آمد و پشت دریا شکست
خبر،تیشه بر ریشه جان گرفت
خبر،از دلم بود و باران گرفت
خبر آمد و چشم این خانه رفت
دلی داشتم شانه بر شانه رفت
دلم رفت و شیون تماشایی است
و دیگر غم اینجا،غم اینجایی است
غم و غربت و من به هم آمدند
شب و شهر و شیون به هم آمدند
در این شهر و شیون کسی گم شده است
و در سینۀ من کسی گم شده است
دریغا ستونهای این سینه سوخت
و یک شهر در سوگ آیینه سوخت
بیا سوز و ماتم که می خواهمت
خرابم کن ای غم، که می خواهمت
خرابم کن ای غم که بارانی ام
سزاوار آوار ویرانی ام
خرابم کن امشب شکستن سزاست
غریبانه با غم نشستن سزاست
سزاوار دردم صدایم کنید
به درد آشنا، آشنایم کنید
به آنان که شیپور شیون زدند
خبر را چو آتش به خرمن زدند
به آنان که کاری گران کرده اند
و بر شانه تشیییع جان کرده اند
به آنان که در خود خجل مانده اند
به آنان که در سوگ دل مانده اند
به آنان که آیینه گم کرده اند
و خورشید در سینه گم کرده اند
به آنان که بیگاه پژمرده اند
و بر شانه چشم مرا برده اند
نمی بینم او را،خدایا کجاست؟
و آن چشم محراب و معنا کجاست؟
خبر آمد و چشم این خانه رفت
دلی داشتم شانه بر شانه رفت
محمد رضا عبدالملکیان