خداحافظ آقای خاص
حجازی رفت و آسمانی شد. رفت و حالا عکسش شده قاب روی دیوار. قاب عکسی برای تداعی «دستان» و «زبانی» که یک عمر درد تحمل کردند اما برای تعظیم، به کار نیفتادند. او رفت. ماند خاطره سری که خم نشد تا بر دستان اعلیحضرت بوسه زند. ماند خاطره سیلی از سر خشمش بر صورت ژنرال شاهنشاهی که سرنوشت قبل از انقلابش را برای خود و همسرش، تلخ رقم زد. او رفت و ماند خاطره مردی که پس از انقلاب تکفیرش می کردند چون مدام صورتش را اصلاح می کرد و کراواتش را همیشه بر گردن می بست. او که عادت نداشت از عقاید مذهبی دستاویزی بسازد برای رسیدن به پله های بالاتر... " خوب یا بد، من عادت دارم حرفم را رک بزنم. عادت ندارم مجیزگو باشم".