ای شمایان که بی شمارانید...
□
ای شمایان!
ای شمایان که هزارانید
در هزاره های تاریخ
هزاران بار فروافتادید
و هزاران بار برخاستید
فرونپاشید
اینک هزاره ای دیگر است
□
ای شمایان!
آیینۀ تمام نمای مردی و مردانگی
تیغ دریغ از نیام حسرت برنکشید
شمشیر صبوری برگیرید
و جغد تِلواسه را گردن زنید
که خورشید عشق را هرگز غروبی نیست
و جهان بی حجت نمی ماند.
□
ای شمایان!
فرونپاشید
" مَرد " نمُرده است
" مَرد " شمایانید
و " او" روحی است در کالبد شمایان
مردان مرد روزگار
و شمایان
هم اویید، که در پهندشت بکر تکاپو پراکنده اید
و مشام جان هایتان را،
از گلعطر دست نخوردۀ بیداری آکنده اید.
□
ای شمایان!
باور کنید " مَرد " نمُرده است
ریشه های " او" در شماست
" او"، استوانۀ استواری شماست
و شمایان،
ستارگان دنباله دار آن کهکشان درخشانید
که هر صبح و شام،
بر ظلمتکدۀ غم گرفتۀ خاک
نور می افشانید.
آری،
شما پاره های مُذاب آن آفتابید
و قلب نورانی او
در سینه های زلال و بلورین شما می تپید
او؛ آینه ای است در مقابل شما
و شما، آینه ای در مقابل تاریخ
و تاریخ، حیرت زده ای انگشت به دهان...!
براستی آن " مرد" که بود؟ !
" آن سپیدار سبز قامت ـ
که ریشه های سرخش، همچون خون
در رگ، رگ فصل، فصل تاریخ،
جاری است!
به راستی آن " مرد" که بود؟!
آن بلند بالای سربه زیر
آن حجم بی نهایت عصیان
آن مؤذن شگفت آوا
آن اقیانوس کرانه ناپیدای عرفان...
نه...، او یک قهرمان بود
یک " انسان " بود
ساکن ولایت " سادگی"
هر بامداد که از مشرق جماران
خورشید قامتش طلوع می کرد
در عالَم خاک، رستاخیزی بپا می شد
او مهربان و صبور می تابید
و زیر باران تبسّم اش
گلهای محمدی طراوتی دیگر می یافتند
و هَزاران، هزار آوای شگفت سر می دادند
از ردای بهشتی اش
بوی فقر به مشام می رسید
و از قلب زخمی اش
بوی زلال دعا
هنوز هم گرسنگان
از نان سادگی او، سدّ جوع می کنند
و تشنگان عشق
از کوثر زلال محبت او پیاله می زنند
و شهروندان فقر
از قرابت با او، به خود می بالند
چرا که هیچکس مثل او؛
دلش را با تهی دستان قسمت نکرده بود
و بر خان قناعت
با نان خشک و نمک
طعام نساخته بود.
او، مقسم " عشق" و " آزادی" و " عدالت" بود
و دلش، دریای بیکران عطوفت
تنها او بود که بر سر غنچه های یتیم دست نوازش می کشید
و برای سینه سرخان مهاجر، دعا می کرد
و به یادمان می آورد که: " باید لاله ها را پاس بداریم"
تنها او بود که به پرستوها " عرفان" می آموخت
و شقایق های عاشق نیز،
تنها در مکتب او
" عشق" را به شاگردی می نشستند.
تنها او بود که با دستان سبز سخاوت
میان سروهای جنگل ایمان
" نان آزادگی" قسمت می کرد
و بر زخم کبوتران حَرَم
مرهم عشق می گذاشت
تنها او بود که گلاب لبخندش را،
نذر پروانه ها کرده بود
و چلچراغ نگاهش را،
وقف مُصَلّای مرغان سپید بال کربلا
و از خانۀ دلش حسینیه ای ساخته بود
برای " یا کریم" های عاشق...
او، صداقت سیال آب بود
و " منظومۀ آفتاب" را می سرود
او یک " مرد" بود.
□
ای شمایان!
ای شمایان که هزارانید
ـ بی شمارانید ـ
شما را می گویم
شما بزرگان کوچک
شما کوچک های بزرگ
شما طلایه داران انقلاب
شما سلسله جنبانان عشق
اینک؛ گاه آزمون " مردی" شماست
و فریاد " مرد "، در گلوی شماست
" ای دریای بیکران انسانها...."
بپا خیزید و شولای " مردی" بپوشید
و چونان سیل و توفان و تُندر
بغُرید... بتوفید... بجوشید
آری، اینک زمان فریاد شماست
پس بر تخت " مردی " قهرمانانه بنشینید
بذر " درد " به جانتان بپاشید
و همچون آن آفتاب همیشه جاویدان
" مرد " باشید
" مرد " باشید.
رضا اسماعیلی