داستان احمد اکبرپور
خواب کنار دریا
کسی در میان دریا ، نه آنجایی که خیلی دور است . کمی نزدیک ساحل من را صدا می کند . تنم از خواب سنگین است . دستی پلکهایم را بالا می زند . صدا برایم آشناس .
« کمک ، بابا ، بابا خلیل . . . ؟ ! »
صدای جیغ می آید . جیغ مهتاب و مادرش . سیمین زنم بر سر می زند ، اما من که دست ندارم این طرف می روم ، آن طرف می روم ، آستین هایم مثل دست های عروسک خیمه شب بازی در هوا می رقصند . هوا داغ است و شن های کنار ساحل آشفته اند ، دست های کوچک او در آستانه صفحه سبز آب پیدا می شوند .
خرچنگی هراسان از روی شن های داغ به سوی آب هجوم می برد قبل از خواب من آمده بود زیر همین بوته کنار قالیچه ما . یادم می آید به او گفتم :
- « نرو سامان جان ، دریا آرام و قرار ندارد . ببین خرچنگ بیچاره هم هول کرده . » کاش دستهایم بودند . من شناگر ماهری هستم . توی هر آبی هر وقت دلم می خواست تا عمق سی متری پایین می رفتم . هر کسی باور نمی کند . اصلاً باید به چهره من دقیق شود ، دماغی کشیده با صورتی استخوانی . این مشخصات اکثر آدم های بومی دریایی شمال است ؟
سیمین جیغ می کشد . دارد می رود توی آب . مهتاب از ما دور می شود . حال چه وقت خواب بود . سامان بعد از غفلت کوتاه من پا به دریا گذاشته بود . آه ای خدا . . . کجاست دستهایم ؟ آب به پایم می خورد ، خرچنگ انگشتم را گاز می گیرد و سریع به پشت تخته سنگ کوچکی پنهان می شود . سیمین نزدیکم می آید . با صورت مملو از قطره های دریا ، محکم به سینه ام می کوبد ، صدایش مثل غرش آشنایی در گوشم می پیچد :
- « کجا می ری ؟ با کدام دست می خواهی . . . ؟ » مثل شدت موج انفجار پرتاب می شوم ، سرم به تخته سنگ می خورد . آفتاب داغ پشت تکه ابری می رود . . . دریا رودی می شود و ساحل پر از سنگر های آشنا .
گلوله ها مثل دانه های تگرگ توی دل رود فرو می روند و ناله می کنند .
جز جز جز جز ، جز . . .
هنوز دو نفر که برای شناسایی رفته اند برنگشته اند . موهای بدنم زیر لباس غواصی سیخ میشود . دل به دریا می زنم .
تنم میان آب قوس می رود . اینجا دریای شمال نیست ، اروند رود است . موج مثل کاروانی به شکل کوهان شتر از دنبال هم می آید ، توی تاریکی هر دوی آن ها را می بینم . آخرین رمقهایشان است و با دیدن من لبهایشان می جنبد :
- « آقا خلیل ، اگر می توانی ما را بکشون توی ساحل خودی . زخمی شدیم . »
وظیفه ام بود . دو دستم را زیر بازوهایشان گرفتم . . . به زحمت از موجها گذشتیم . نزدیک ساحل صدای سوت آمد و ترکش خمپاره ما را از هم جدا کرد . دو دستم با آن ها به زیر آب رفت .
- « شما اینجا چه می کنید ؟ کی به شما خبر داد سامان داره غرق می شه ؟ شنیده بودم شهدا را به این راحتی آب پس نمی ده ؟ »
سامان را به کنارم می آورند هر دو همان لباس غواصی شانزده سال قبل را به تن داریمس .
- « آقا خلیل ناراحت نباش ، سامان حالش خوبه فقط ترسیده . »
. . . دستی مهربان صورتم را نوازش می دهد . صدای مهتاب در گوشم می پیچد :
- « مامان بیا ، بابا به هوش اومده . »
پلکهایم را آرام باز می کنم . اندام خیس و لرزان سامان بالای سرم ایستاده است . لبخندی روی لبهایم می نشیند .
سیمین زیر سرم را بلند می کند . چشمم به دریا می افتد ، در میان موج ها دو غواص در حال دور شدن از ساحل هستند .
مجلات دوست نوجوانانمجله نوجوان 63صفحه 4