آسمان آبی
در آرزوی پروازم
پرواز در آسمان
سبک و تند پر بزنم
در آسمان همراه آفتاب
اما چرا آسمان ما
لطف و صفایی نداره
کثیف و دودآلوده
اون رنگ آبی رو نداره
همیشه تو نقاشیهام
آسمونم آبی بودش
اما حالا خاکستری
چون که آبی ندیدمش
دلم گرفت از این هوا
چرا نداریم ما حالا
آسمان آبی و زیبا
کاشکی میشد آسمان ما
وقتی که شب میشد بازم
ستارهها رو میدیدیم
از توی آسمون باز ستارهها رو میچیدیم
اون قدیما که مثل حالا نبود
آسمون به رنگ آبی بود
شب که میشد ستاره ها
قشنگ و نقرابی بود
دستمو دراز میکردم
تا ستارهای بچینم
اما همش خیال بود
ستارهای نچیدم
فرحناز پاک نیا از تهران
مائده یکتا شهرستانی/ از تهران
دادم به مادر
محمدی بود
آن گل زیبا
عطرش میتابید
از آن دور دورا
به صحرا رفتم
گلها را دیدم
روش زنبوری بود
من گل را چیدم
کمی بالاتر
نرگس را دیدم
آنرا هم چیدم
برای خواهرم
دادم به مادر
گل محمد
گرفتم از او
چند گل احمد
ساجده ذوالفقاری
از کانون پرورش فکری سمیرم
الهام فرحمند/ 10 ساله/ از لاهیجان
«موجودات آبکی»
زندگیاش را با هزار جور سرگرمی های وقت پرکن و صدو بیست و
یک میلیون ول خوشی هایی که حتی خودش هم میداند آنها دروغ است،
پر میکند. مثل یک تراکتور که یخ سکوت زمین های کشاورزی را در هم
میشکند، می دود تا به مطلوبش یعنی زندگی برسد. اما نمی داند در
این زمستان خاطرهها، گلها را با قدم هایش لگدمال و احساس نرم باران را
جریحه دار می کند. نمی داند که امروزش برای چیست و برای فردا چه
برنامه ای دارد؟ نمی داند اگر شبنم سرپرستی گلها را به عهده نمی گرفت،
آیا شب به صبح می رسید یا نه؟
نمی داند چرا کهکشان راه صداقت رنگ خود را از آبی به سیاه داد؟ نمی
داند چرا در میان هیاهوی امواج دریا جزیره ای نهاده اند به نام زندگی!
نمی داند چرا عاشقان سبزقبا، رنگ سبز عشق را از یاد بردند؟
نمی داند چرا کویر تنهایی عشق خاک هایش را عاشقانه فوت نمی کرد؟
نمی داند چرا صمیمیّت به ندرت جایش را با خشونت عوض میکرد!
نمی داند زندگی چیست و در این کویر عادت به موجودی آبکی تبدیل
شده که فراموش کرده منشاء عشق کیست و فقط میگوید: من؛ منم! او
انسانی بیش نیست.
بهاره کنجاوفرد14 ساله از تهران
مجلات دوست کودکانمجله کودک 364صفحه 2