فصل نهم: آخرین روزها
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : رجایی، غلامعلی

محل نشر : تهران

ناشر: مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

فصل نهم: آخرین روزها

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

          فصل نهم: آخرین روزها

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 297


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 298

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

‏ ‏

راضی نیستم برای کسی تعریف کنید

‏حاج احمدآقا چند روزی پس از ارتحال امام(رض) از قول مادر گرامیشان نقل می کرد:‏‎ ‎‏حدود یک ماه و نیم قبل از عمل جراحی، حضرت امام خوابی دیدند و این خواب را‏‎ ‎‏برای همسرشان تعریف کردند و متذکر شدند که در زمان حیاتم راضی نیستم برای کسی‏‎ ‎‏تعریف کنید. ایشان خواب دیده بودند که فوت کرده اند و حضرت علی(ع) ایشان را‏‎ ‎‏غسل و کفن کردند و برایشان نماز خواندند و سپس حضرت امام را در قبر گذاشته و از‏‎ ‎‏ایشان پرسیدند: حالا راحت شدید؟ امام فرمودند: «در سمت راستم خشتی است که‏‎ ‎‏ناراحتم می کند». در این موقع حضرت علی(ع) دستی به ناحیۀ راست بدن امام کشیدند‏‎ ‎‏و ناراحتی حضرت امام مرتفع گشت.‏‎[1]‎

‏ ‏

ان شاءالله مرگ من رسیده!

‏در طول تقریباً چهار ـ پنج سال گذشته، چندین بار امام در این بیمارستان ‏‏[‏‏بقیة الله ‏‎ ‎‏جماران‏‏]‏‏ بستری شدند و یک بار شاید به مدت یک ماه بستری بودند و ما هیچ موقعی‏‎ ‎‏ندیدیم که امام طلب مرگ از خدا بکنند، ولی این بار (بیماری اخیر) بنده سه مرتبه از‏‎ ‎‏ایشان شنیدم که خبر مرگ خود را می دادند. یک بار موضوعی پیش آمد‏‎[2]‎‏ که امام‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 299

‏فرمودند: «خدا به من مرگ بدهد». بار دیگر وقتی بود که امام می خواستند دستشویی‏‎ ‎‏بروند و چون توان نداشتند که خودشان بروند، من و یک نفر دیگر زیر بغل امام را گرفتیم‏‎ ‎‏و ایشان را به دستشویی بردیم. ایشان از آن غیرت والایی که داشتند، این امر خیلی‏‎ ‎‏برایشان سخت و نگران کننده بود. لذا طلب مرگ از خدا کردند. من عرض کردم: «خدا‏‎ ‎‏نکند. خدا ما را مرگ دهد و شما ان شاءالله زنده باشید و این پرچم را به دست امام‏‎ ‎‏زمان(عج) بسپارید». امام فرمود: «نه، حالا دیگر مرگ من رسیده، ان شاءالله مرگ من‏‎ ‎‏رسیده، ان شاءالله » که ما خیلی ناراحت و نگران حال امام شدیم. و شاید این دعای امام‏‎ ‎‏بود که مورد استجابت قرار گرفت و دعای 50 میلیون عاشق دلباخته اش که برای‏‎ ‎‏بهبودیش دعا می کردند، مستجاب نشد.‏‎[3]‎

‏ ‏

دیگر آخر کار است

‏دو هفته قبل از جراحی امام، یک شب ناراحتی قلبی برایشان رخ داده بود، من و دو نفر از‏‎ ‎‏دکترها و دو پرستار، خدمت امام رسیدیم. فوراً آقا را بستری کردند و مشغول معالجه‏‎ ‎‏شدند. همان طور که آقا استراحت کرده بودند، وقتی فشار خونشان را می گرفتند،‏‎ ‎‏فرمودند: «هر چیزی پایانی دارد و این هم پایانش است». من برگشتم و گفتم: آقا این‏‎ ‎‏حرفها را نزنید، شما ان شاءالله عمر زیادی خواهید کرد. ما همه نگران شده بودیم، ولی‏‎ ‎‏باز هم امام فرمودند: «دیگر، آخر کار است». وقتی برگشتیم، آن دو پرستار خیلی گریه‏‎ ‎‏کردند، ولی یکی از دکترها برای دلداری آنان شروع به تفسیر و تأویل کردن کرد که لابد‏‎ ‎‏مقصود امام این است که دیگر مرض به پایان می رسد و حالشان خوبِ خوب می شود.‏‎ ‎‏این نخستین باری بود که امام چنین حرفی می زدند که گویا ما را آمادۀ وفاتشان می کردند.‏‎ ‎‏روزی هم که داشتند برای آزمایش به طرف بیمارستان می رفتند کنار همین درخت توت‏‎ ‎‏(در منزل) که رسیدند، باز هم این حرف را تکرار کردند که: «این دیگر پایان کار‏‎ ‎‏است».‏‎[4]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 300

دیگر برنمی گردم

‏شب قبل از عمل، امام با پای خود به بیمارستان رفتند. زمانی که می رفتند به ما گفتند:‏‎ ‎‏«من دارم برای عمل می روم، ولی دیگر برنمی گردم». وقتی می گفتیم: نه اینطور نیست.‏‎ ‎‏می فرمودند: «شما مطلع نیستید».‏‎[5]‎

‏ ‏

این سِرم بیرون نمی آید

‏روزی که امام می خواستند به بیمارستان بروند به علت اینکه سنی از ایشان گذشته بود و‏‎ ‎‏بیمار نیز بودند، عصای خود را برداشته و به کمک آن برخاستند و از تک تک افراد بیت‏‎ ‎‏خداحافظی نمودند. امام به اهل بیت گفتند: «من دیگر برنمی گردم». یکی از پزشکان‏‎ ‎‏حضرت امام می گفت: به امام گفتم آقا این سِرم شما را ناراحت کرده است. ما فردا شب‏‎ ‎‏این سِرم را از دستتان بیرون می آوریم. البته قرار هم این بود که سِرم را دربیاوریم.‏‎ ‎‏براساس مشاوره پزشکی که به عمل آمده بود حال امام بهتر بود، ولی خودشان فرمودند:‏‎ ‎‏«دیگر این سِرم از دست من بیرون نمی آید».‏‎[6]‎

‏ ‏

مطالعه نمی کردند

‏همواره صبحها که برای دادن گزارشات کارهای دفتر خدمتشان می رسیدیم، پس از دادن‏‎ ‎‏گزارشها، چند سؤال و جواب پیش می آمد و سپس ما مشغول کارمان می شدیم و امام هم‏‎ ‎‏مشغول مطالعه بولتنهای خبری و نامه های مهم می شدند. ولی این چند روز آخر (قبل از‏‎ ‎‏رفتن امام به بیمارستان) وضعیت امام را متفاوت با سالهای متوالی که خدمتشان بودیم،‏‎ ‎‏یافتیم. در این روز (یکشنبه، دوشنبه) قبل از جراحی امام، ایشان دیگر مطالعه نمی کردند.‏‎ ‎‏و در چهرۀ مبارکشان، آثار تفکری عمیق و تأملی شگرف مشاهده می شد. من نمی توانم‏‎ ‎‏آن وضعیت چهرۀ امام را ترسیم کنم و هیچ واژه ای نیست که گویای حالت امام در آن دو‏‎ ‎‏سه روز باشد، قیافۀ امام به گونه ای بود که گویا یک مسافرت طولانی در پیش دارد و‏‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 301

‏نگران حال خانواده و عزیزانش (که همۀ ملت هستند) می باشد.‏‎[7]‎

‏ ‏

به فهیمه نگویید فردا مرا عمل می کنند

‏شبی که به من اطلاع دادند قرار است صبح فردا امام را برای عمل به بیمارستان ببرند.‏‎ ‎‏خدمت آقا رسیدم. امام فکر می کردند که من از ماجرای عمل بی اطلاعم و چون فکر‏‎ ‎‏می کردم که میل دارند من ماجرا را ندانم، من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم و هیچ‏‎ ‎‏اظهار ناراحتی نکردم و دیدم که به خانم (مادرم) فرمودند: «به فهیم (در خانه مرا به این‏‎ ‎‏نام صدا می کنند) نگویید که فردا مرا عمل می کنند». می خواستند احیاناً ناراحت‏‎ ‎‏نشوم.‏‎[8]‎

‏ ‏

برو با خیال راحت امتحانت را بده

‏صبح فردا (روزی که قرار بود امام را عمل کنند) روز امتحان دکترای من بود و درست‏‎ ‎‏همان روزی که قرار شد ایشان را عمل کنند، صبح زود آمدم خدمت ایشان که قبل از رفتن‏‎ ‎‏برای عمل ببینمشان و بعد بروم برای امتحان. وقتی وارد منزل امام شدم دیدم که همه با‏‎ ‎‏خوشحالی گفتند: «آقا را عمل نمی کنند. دکترها گفته اند حالا واجب نیست حتماً امروز‏‎ ‎‏عمل بشوند». ظاهراً می خواستند یک سری آزمایشهای دیگری انجام دهند و خودشان‏‎ ‎‏هم از اینکه می دیدند این قدر ما خوشحالیم، خوشحال بودند. وقتی من رفتم خدمتشان،‏‎ ‎‏مرا بغل کردند و بوسیدند و گفتند: «تو برو» می دانستند که من امتحان دارم. شاید هم‏‎ ‎‏اینکه سفارش کرده بودند کسی به من نگوید که می خواهند ایشان را عمل کنند. برای‏‎ ‎‏همین بود که فکر می کردند اگر من بدانم، نگران می شوم و به امتحانم لطمه وارد‏‎ ‎‏می شود. به من گفتند: «تو برو، برو با خیال راحت امتحانت را بده، من دیگر عمل‏‎ ‎‏ندارم».‏‎[9]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 302

خداحافظ خانم

‏در آخرین شبی که امام در منزل بودند و می خواستند ایشان را به بیمارستان ببرند من و‏‎ ‎‏دکتر، کنار امام ایستاده بودیم. خانم داشتند می آمدند. سر پله ها که رسیدند امام‏‎ ‎‏فرمودند: «خانم خداحافظ. شما دیگر زحمت نکشید». ایشان ظاهراً متوجه نشدند‏‎ ‎‏یک بار دیگر امام فرمودند: «خداحافظ. شما نیایید». و بار سوم در حالی که دست به‏‎ ‎‏سینۀ مبارکشان گرفته بودند، خیلی مؤدبانه فرمودند: «خداحافظ خانم!» امام همیشه‏‎ ‎‏با احترام و خیلی مؤدب با همسرشان صحبت می کردند، همان طور که با همۀ مردم‏‎ ‎‏مؤدب بودند.‏‎[10]‎

‏ ‏

حالا دیگر شب وداع است

‏روزهای آخر که قرار بود آقا را عمل کنند، آقا طبق معمول که روزی نیم ساعت آن هم‏‎ ‎‏سه بار در روز قدم می زدند به علی (فرزند حاج احمدآقا) گفتند: «علی بیا آخرین قدمها‏‎ ‎‏را با هم بزنیم». ما گفتیم: آقا، چنین حرفی را نزنید. شب که شد، امام شام میل نداشتند.‏‎ ‎‏خانم گفتند: آقا، هر طور شده این یک قاشق آبگوشت را بخورید. باز گفتند: «میل ندارم».‏‎ ‎‏خانم گفتند: «به خاطر من هم که شده میل بفرمایید». گفتند: «حالا دیگر آخر شب است.‏‎ ‎‏چه فایده که من بخورم یا نخورم حالا دیگر شب وداع است و آخرین شب».‏‎[11]‎

‏ ‏

می دانم که دارم می روم

‏شب قبل از عمل در خدمت امام بودیم. ما فکر می کردیم که مانند دو سه سال پیش که‏‎ ‎‏امام دچار ناراحتی قلبی شده بودند، حالا هم همان ناراحتی را دارند، ولی امام با‏‎ ‎‏خنده ای گفتند: «خُب، من رفتم. بعد از عمل دیگر من سالم بیرون نمی آیم. من می دانم که‏‎ ‎‏دارم می روم و این یک چیز مسلّمی است».‏‎[12]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 303

فردایی در کار نیست

‏صبح دوشنبه آمدم بیت، ناهار را با شادی و خوشی خوردیم. هنوز تصمیم عمل جراحی‏‎ ‎‏حضرت امام حتمی نبود. بعدازظهر این مسأله قطعی شد. همان شب هم قدری قلبشان‏‎ ‎‏ناراحتی پیدا کرد. من جرأت نگاه کردن به صورت آقا را نداشتم. امام به خانم گفتند:‏‎ ‎‏«خانم، نصیحت می کنم که در مرگ من هیاهو نکنید». خانم گفتند: این چه حرفهایی‏‎ ‎‏است که می زنید! آبگوشتتان را بخورید. فردا عملتان می کنند و من خودم به زور به شما‏‎ ‎‏غذا می دهم. امام فرمودند: «نه، آبگوشتم را نمی خورم. فردایی هم در کار نیست».‏

‏     موقع رفتن به بیمارستان که شد، امام همان طور که از سرازیری کوچه پایین می رفتند،‏‎ ‎‏می گفتند: «این سرازیری که من می روم، دیگر بالا نمی آیم» این جملات را با لبخندی بیان‏‎ ‎‏می کردند که چندین معنی داشت. ایشان افسوس و نگرانی زیادی برای تنها ماندن‏‎ ‎‏همسرشان داشتند. حضرت امام علاقۀ عجیبی به همسرشان نشان می دادند و دائم به‏‎ ‎‏دایی (سید احمدآقا) سفارش می کردند که خانم را تنها نگذارید. یک معنایی که‏‎ ‎‏خنده شان داشت، روحانیت و آرامش ایشان در مسأله مرگ بود.‏‎[13]‎

‏ ‏

برای همیشه از پیشتان می روم

‏پس از آنکه پزشکان تصمیم خود را مبنی بر بستری شدن امام در بیمارستان اعلام‏‎ ‎‏کردند، امام به هنگام وداع با اهل منزل به ایشان گفتند: «من برای همیشه از پیشتان‏‎ ‎‏می روم و دیگر باز نخواهم گشت». اهل منزل گفتند شما باز خواهید گشت و سلامتی‏‎ ‎‏خود را دوباره باز خواهید یافت، ولی امام دوباره تکرار کردند: «اما این بار می دانم که‏‎ ‎‏بازگشتی در کار نیست». سپس امام خطاب به همسر حاج احمدآقا گفتند: «به پدرتان ـ که‏‎ ‎‏فرد بسیار مؤمن و عالمی است ـ تلفن بزنید و بگویید برایم دعا کند و از خداوند بخواهد‏‎ ‎‏که مرا بپذیرد و عاقبت مرا ختم به خیر گرداند». هنگامی که منزل را به طرف بیمارستان‏‎ ‎‏ترک می کردند. حاج احمدآقا کنار در ایستاده بود. امام در حضور دکترها و پرستارها به‏‎ ‎‏ایشان اشاره کردند و ایشان نزدیک آمد. امام گونه حاج سید احمد را بوسیدند، این‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 304

‏منظره را تا آن لحظه کسی مشاهده نکرده بود و این خود گویای علم امام به «رفتن بدون‏‎ ‎‏بازگشت» بود.‏‎[14]‎

‏ ‏

پیشنهاد عمل جراحی را قبول کردند

‏از همان بدو امر و برخورد اول با حضرت امام در زمینۀ کسالتشان که شروع شد؛ با آن‏‎ ‎‏جلسه واقعاً فراموش نشدنی، ایشان را یک فرد استثنایی و یک بیمار واقعاً خارق العاده‏‎ ‎‏دیدیم که با حالت تهوّر و شجاعت که مختص ایشان بود، پیشنهاد و عمل جراحی را تقبّل‏‎ ‎‏کردند. در طول کسالتشان و حتی در شدیدترین لحظات کسالت همیشه بسیار صبور و‏‎ ‎‏متهوّر بودند. در زمینه درمانهایی که به ایشان ارائه می شد و بعضی هایش مثل تزریق‏‎ ‎‏آمپول و یا گذاشتن بعضی لوله ها و امثال اینها به صورت فیزیکی بدن شریف ایشان را به‏‎ ‎‏هر حال تا حدودی می آزرد، ولی در توضیحی که همکاران خدمت ایشان عرض‏‎ ‎‏می کردند و بعد کار را انجام می دادند، بسیار صبورانه و با نهایت مهربانی و رأفت رفتار‏‎ ‎‏می کردند و واقعاً باید این جمله را گفت که خَم به ابرو نمی آوردند.‏‎[15]‎

‏ ‏

نهایت شکیبایی را داشتند

‏امام هیچ گاه احساس درد و تألّمی به غیر از افراد گروه پزشکی ابراز نمی کردند و حتی به‏‎ ‎‏ما که پزشک بودیم و بر بالین ایشان می آمدیم تا سؤال نمی کردیم که آیا دردی دارید یا‏‎ ‎‏نه؟ جوابی نمی شنیدیم یعنی ایشان ابتدا به ساکن احساس دردی را اظهار نمی کردند؛...‏‎ ‎‏که این ناشی از نهایت صبر و شکیبایی ایشان در مقابل ناملایمات بود.‏‎[16]‎

‏ ‏

آرامش در کمال درد

‏معمولاً افرادی که بیمار می شوند و یا جراحی می کنند، در اثر درد قبل و بعد جراحی ناله‏‎ ‎‏می کنند، گاهی فریاد می زنند و یا لااقل اخم می کنند و ابرو درهم می کشند، ولی امام با‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 305

‏اینکه در اثر بیماری درد هم داشتند و پس از جراحی معمولاً درد به قدری زیاد است که‏‎ ‎‏اصلاً قابل کنترل نیست، با این حال هرچه دقت کردیم، نه اخمی در چهرۀ امام دیدیم و نه‏‎ ‎‏ناله و فریادی از آن بزرگوار شنیدیم.‏‎[17]‎

‏ ‏

در اوج درد آرام بودند

‏من در خیلی مواقع کنار امام بودم، بخصوص مواقعی که ایشان کسالت داشتند. موقعی که‏‎ ‎‏دکترها می آمدند آمپول به ایشان بزنند، می گفتند آمپول باید در رگ زده شود که طبیعتاً‏‎ ‎‏یک دردی دارد و آدم یک تکانی می خورد. ولی حتی این را دیدم که ایشان هیچ تغییری‏‎ ‎‏در حالتشان دیده نمی شود؛ یعنی همین طور ایشان ذکر می گفتند آرام، بدون اینکه صدا‏‎ ‎‏شنیده شود. حتی یکی از دکترها نقل کرده بود که من وقتی ایشان را معاینه می کردم‏‎ ‎‏متوجه می شدم که درد شدیدی داشت، مخصوصاً، به چهره امام نگاه می کردم ببینم که‏‎ ‎‏ایشان در موقع این درد چه می کنند. چنان ایشان نگاهشان آرام بود و با لبشان ذکر‏‎ ‎‏می گفتند که هیچ فرقی بین آن وقتی که من معاینه می کردم و یا نمی کردم در ظاهر ایشان‏‎ ‎‏معلوم نبود. دکتر گفته بود یقین دارم مواقعی هست که ایشان یک ارتباطی برقرار می کنند‏‎ ‎‏و این مثلاً مواقعی بود که ایشان از اینجا کنده شدند، ولی من خودم خوب شاهد بودم‏‎ ‎‏ایشان در مواقع کسالت، با اینکه کسالت شدید بود و تمام صورت ایشان عرق نشسته بود‏‎ ‎‏در اثر ناراحتیها؛ ابرو خم کردن یا به هم کشیدن ابرو را در ایشان ندیدیم.‏‎[18]‎

‏ ‏

آقای دکتر، از شما بعید است

‏قبل از ظهر روز اول ـ پس از عمل ـ که امام از تخت خارج شدند و روی صندلی به‏‎ ‎‏استراحت پرداختند، احساس ضعف شدیدی می کردند. آقای دکتر عارفی که وضع امام‏‎ ‎‏را دید، وحشت زده گفت: امام حالش خوب نیست، کمک کنید ایشان را بگذاریم روی‏‎ ‎‏تخت، که حضرت امام با خوشرویی به آقای دکتر عارفی نگاه کردند و گفتند: «حالم‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 306

‏خوب است آقای دکتر عارفی، از شما بعید است». به هر حال این امام بود که به ما‏‎ ‎‏دلداری می دادند.‏‎[19]‎

‏ ‏

خیلی ضعف دارم

‏یک روز ظهر، هنگام ناهار، خدمت امام بودم. هیچ وقت سابقه نداشت ایشان مطالبه غذا‏‎ ‎‏کنند، بلکه همیشه می نشستند تا هر وقتی غذا برایشان آورده می شد مشغول شوند. آن‏‎ ‎‏روز رو به من کردند و گفتند: «بگو غذا بیاورند». ظاهراً خودشان هم متوجه این نکته‏‎ ‎‏شدند که برخلاف همیشه غذا را مطالبه کرده اند، فوراً گفتند: «خیلی ضعف دارم، حتی‏‎ ‎‏قاشق را نمی توانم بلند کنم». با سابقه اخلاقی ای که از ایشان داشتم اصلاً اهل اینکه‏‎ ‎‏اظهار ضعف کنند، نبودند؛ به این شکل از بیماری ایشان مطلع شدیم.‏‎[20]‎

‏ ‏

تمام بدنم درد می کند

‏بعد از عمل جراحی که خدمت امام می رفتیم، ایشان هیچ اظهار ناراحتی و درد‏‎ ‎‏نمی کردند. البته بستگی داشت چگونه از ایشان سؤال کنیم. اگر می پرسیدیم حالتان‏‎ ‎‏چطور است؟ در جواب می گفتند: «خوبه بد نیستم»، ولی اگر می پرسیدیم درد دارید؟‏‎ ‎‏چون اهل دروغ گفتن نبودند، همیشه جواب می دادند درد دارم. من هر وقت پرسیدم که‏‎ ‎‏آیا درد دارند یا نه، می فرمودند: «تمام بدنم درد می کند».‏‎[21]‎

‏ ‏

فقط اسمش صبحانه بود

‏بعد از عمل جراحی خدمت ایشان چایی بردم و عرض کردم: آقا چایی میل می کنید.‏‎ ‎‏گفتند: «اینکه برگردن من هست، بده و خلاصم کن» من هم ایشان را نشاندم و دو لقمه،‏‎ ‎‏دقیقاً دو لقمه نان؛ هر کدام به اندازه یک قاشق چایخوری که به اندازه سر سوزن پنیر بر‏‎ ‎‏آنها گذاشتم، میل کردند. نان شیرینی بود که به ایشان دادم و نصف استکان چای هم بعد‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 307

‏از آن خوردند. غذا هم در این مدت، مقداری گوشت را با چیزهای دیگر مثل عدس و‏‎ ‎‏سبزیجات می پختیم و بعد صاف می کردیم و به صورت یک مایع غلیظی به ایشان‏‎ ‎‏می دادیم. گاهی در میان روز، کمپوت و امثال آن می دادیم. دکترها گفته بودند روزی پنج‏‎ ‎‏وعده غذا باید به ایشان داده شود و در هر وعده مقدار غذا کم و مقوی باشد، زیرا در‏‎ ‎‏هنگام عمل، تقریباً دو سوم حجم معده را برداشته بودند. ما هم معمولاً صبحانه، چایی و‏‎ ‎‏یک چیز مختصری به ایشان می دادیم. اصلاً باور کردنی نیست که چقدر کم بود. فقط‏‎ ‎‏اسمش صبحانه بود.‏‎[22]‎

‏ ‏

تو را هم دوست داشتم

‏آقا در آن 10 روز بیماریشان خیلی درد کشیدند. بعضی اوقات می دیدیم که اشک در‏‎ ‎‏چشمانشان است. یک بار خانم گفتند: آقا، چی می خواهید؟ امام پاسخ دادند: «مرگ‏‎ ‎‏می خواهم». دکترها می گفتند که درد امام کُشنده است، ولی متعجب بودند که ایشان‏‎ ‎‏اینهمه صبوری به خرج می دادند. شب آخر، ما برای امام غذا بردیم. دکترها به ما گفته‏‎ ‎‏بودند که لقمه هایشان را بشماریم تا معلوم شود چقدر غذا در معده شان هست. ما لقمه ها‏‎ ‎‏را شمردیم دیدیم 5 قاشق چایخوری شد که دو قاشق آخر را هم به اصرار به ایشان‏‎ ‎‏دادیم. بعد برایشان آب میوه بردیم. گفتند: «نمی خورم» من گفتم: شما که این آب میوه را‏‎ ‎‏دوست داشتید، به من گفتند: «تو را هم یک زمانی خیلی دوست داشتم!»‏‎[23]‎

‏ ‏

نمی دانید من چه می کِشم

‏آخرین باری که نزد امام رفتم، به اتفاق یکی از بستگان بود. امام مشغول ذکر گفتن بودند‏‎ ‎‏و معلوم بود که از بیماری، خیلی رنج می برند. وقتی از ایشان پرسیدیم: «حالتان خوب‏‎ ‎‏است؟» در جواب فرمودند: «شما نمی دانید من چه می کِشم!»‏

‏     شکایت امام از بیماری همیشه در همین حد بود. آن روز حاج احمدآقا وارد اتاق‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 308

‏شدند و گفتند: «آقایی به اسم آقای معلم آمده اند و می خواهند شما را ببینند». با شنیدن‏‎ ‎‏این حرف، به سرعت صورت آقا باز و بشّاش شد و ما یاد آن آقای معلم افتادیم که با امام‏‎ ‎‏همکلاس بودند. در این لحظه امام از ما خواستند که از اتاق بیرون برویم، اما ما داخل‏‎ ‎‏اتاق در جایی مخفی شدیم؛ برای ما دانستن این نکته جالب بود که چرا با وجود آن همه‏‎ ‎‏درد، صورت امام تا آن حد گشوده شد. این تنها موردی بود که من به حرف امام گوش‏‎ ‎‏ندادم و اوامرشان را اجرا نکردم. پس از چند لحظه پیرمردی وارد اتاق شد که حدس‏‎ ‎‏زدیم همان آقای معلم است. بین او و امام نگاههایی رد و بدل شد و سپس او دستش را بر‏‎ ‎‏روی دست امام گذاشت، دعایی خواند و بیرون رفت. در این مدت هیچ کلامی گفته نشد‏‎ ‎‏و هر دوی آنها به سکوت برگزار کردند. تصور می کنم که این فرد تنها کسی بود که وارد‏‎ ‎‏اتاق امام شد و چنین نگاههای عارفانه ای بین او و امام رد و بدل شد. در ضمن انگشتر‏‎ ‎‏امام را هم آقای معلم درست کرده بودند. به هر حال با آمدن ایشان، امام سرحال شدند.‏‎ ‎‏پس از رفتن او از آقا پرسیدم معلوم است شما به آقای معلم علاقه خاصی دارید.‏‎ ‎‏فرمودند: «بله، نمی دانم چرا اینقدر ما همدیگر را دوست داریم؛ با آنکه در سنین جوانی‏‎ ‎‏هر یک در وادی خاصی بودیم، ولی خیلی همدیگر را دوست داشتیم».‏‎[24]‎

‏ ‏

علی را از اینجا دور کنید

‏امام وقتی که روی تخت بیمارستان بودند، وقتی تا مغز استخوانشان از درد می سوخت،‏‎ ‎‏با هر کس که ملاقات می کردند، حتماً لبخند می زدند و به گونه ای برخورد می کردند که او‏‎ ‎‏رنجور نشود. وقتی می دیدند صحنه های تلخ بیماری و استراحتشان به شکلی است که‏‎ ‎‏اگر نوه عزیز خودش (فرزند حاج احمدآقا، که مورد علاقه حضرت امام بود) شاهد آن‏‎ ‎‏باشد، از این صحنه ها متأثر می شود، می فرمودند: «او را دور کنید». اما در همان وضع اگر‏‎ ‎‏به ایشان گفته می شد فلان کس مریض شده، امام حتماً سراغ حال او را می گرفتند و‏‎ ‎‏سفارش او را به اطرافیان می کردند.‏‎[25]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 309

حوصله تان سر نرود

‏در روزهایی که حال حضرت امام خوب نبود، هنگامی که ما کنار تختشان می رفتیم،‏‎ ‎‏ایشان سؤال می کردند: «مگر صندلی نیست که بنشینید؟» ما در جواب می گفتیم: آقا، ما‏‎ ‎‏راحت هستیم. اما حضرت امام می گفتند: «نه! خسته می شوید!» و گاهی هم حضرت امام‏‎ ‎‏می فرمودند: «شما اینجا نیایید، اینجا محیطش کسل کننده است». می گفتیم: آقا، ما به‏‎ ‎‏خاطر آمدن پیش شما، توی خانه نوبت می گذاریم و از همدیگر سبقت می گیریم. آنگاه‏‎ ‎‏حضرت امام می گفتند: «پس دو نفر، دو نفر بیایید تا حوصله تان سر نرود».‏‎[26]‎

‏ ‏

حال خواهرت چطور است؟

‏وقتی امام در بیمارستان بستری بودند، خواهرم مریض بود، ایشان در آن حال اغما و‏‎ ‎‏بیهوشی هر وقت که چشمشان به یکی از ما می افتاد، سراغ او را می گرفتند. یعنی وقتی‏‎ ‎‏چشم باز می کردند، فقط می پرسیدند فلان کس چطوره؟ حالش خوبه؟ همین نمونه کافی‏‎ ‎‏است تا بفهمیم ایشان تا چه حد به مسائل عاطفی اهمیت می دادند.‏‎[27]‎

‏ ‏

شما چگونه اید؟

‏وقتی امام روی تخت بیمارستان بودند؛ در آن حالت دردآور بیماری، ایشان هرگز‏‎ ‎‏ـ به خاطر آن عظمت اخلاقی که داشتند ـ حتی آخ نمی گفتند. در یک چنین شرایطی وقتی‏‎ ‎‏یاران امام به دیدارشان می آمدند و از امام سؤال می کردند آقا، حالتان چگونه است؟ امام‏‎ ‎‏برای تسلی خاطر آنها می فرمودند: «حال من خوب است، اما حال شما چگونه است؟‏‎ ‎‏شما بیمار بوده اید، شما چگونه اید؟»‏‎[28]‎

‏ ‏

برو قم، دیگر هم برنگرد

‏در یکی از روزهای بعد از عمل جراحی امام، از قم به تهران آمدم و به خدمت ایشان‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 310

‏رفتم. آقای دکتر طباطبایی هم در اتاق بودند. من از پایین تخت با اشاره دست خواستم‏‎ ‎‏چیزی به آقای طباطبایی بگویم. آقا درحالی که روی تخت خوابیده بودند، فرمودند:‏‎ ‎‏«اون کیه که با دست اشاره می کند؟» آقای طباطبایی گفت: مسیح، امام فرمودند: «مسیح‏‎ ‎‏اینجاست؟!» آقای طباطبایی گفت: بله؛ من بلافاصله نزدیکتر رفتم و سلام کردم. امام‏‎ ‎‏فرمودند: «سلام علیکم، تو این جا چه کار می کنی؟» گفتم: آقا، کتابهایمان را آورده ایم و‏‎ ‎‏درسمان را می خوانیم.‏

‏     بعد از چند لحظه امام فرمودند: «برنامه درسی تان را به خاطر من به هم نزنید». در آن‏‎ ‎‏موقع خانم طباطبایی هم در اتاق بودند. آقا رو به خانم طباطبایی کردند و گفتند: «به‏‎ ‎‏فریده ـ همسر آقای اعرابی ـ بگویید برنامه شان را به خاطر من به هم نزنند. به بقیه هم‏‎ ‎‏بگویید برنامه درسی شان را به خاطر من به هم نزنند...» من که دیدم جهت حرف از من‏‎ ‎‏برگشت، از ترس این که مبادا آقا امر کنند که به قم برگردم، خودم را کنار کشیدم. چون هر‏‎ ‎‏وقت به تهران می آمدم و خدمت آقا می رسیدم، تأکید داشتند که به قم برگردم تا درسهایم‏‎ ‎‏قطع نشود.‏

‏     روز بعد هم خدمت آقا بودم؛ طوری بالای سر ایشان ایستاده بودم که مرا نبینند. آقای‏‎ ‎‏دکتر طباطبایی هم کنار آقا ایستاده بود و داشت سِرم دست ایشان را درست می کرد. به‏‎ ‎‏ظاهر، حال آقا نسبت به روز قبل بهتر شده بود. در همین لحظه، نگاه آقا به من افتاد و به‏‎ ‎‏دنبال آن، آقای طباطبایی به شوخی گفت: آقا! مسیح هم یواش یواش دارد دکتری یاد‏‎ ‎‏می گیرد». آقا با حالت تغیّر پرسیدند: «مسیح اینجاست؟»‏

‏     آقای طباطبایی گفتند: بله. اما دیگر کار خراب شده بود.‏

‏     آقا گفتند: «من از مسیح بدم آمد».‏

‏     گفت: چطور؟‏

‏     گفتند: «درسش را ول کرده، آمده این جا».‏

‏     من فوری جلو رفتم و سلام کردم. امام گفتند: «سلام علیکم، تو این جا چه کاری‏‎ ‎‏می کنی؟»‏

‏     گفتم: آقا، من هستم در خدمتتان... .‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 311

‏     گفتند: «نخیر، برو قم درست را بخوان!»‏

‏     گفتم: آقای سلطانی هم آمده اند این جا و من پیش ایشان درس می خوانم.‏

‏     گفتند: «نخیر، برو قم!»‏

‏     گفتم: آقا می دانم که همیشه سفارش شما به ما درباره درسمان بوده، برای همین‏‎ ‎‏نمی گذارم به درسم لطمه بخورد... .‏

‏     امام فرمودند: «نخیر، برو قم! دیگر هم برنگرد».‏

‏     آقای طباطبایی خواست شوخی کند، گفت: آقا، العلم علمان، علم الابدان و‏‎ ‎‏علم الادیان، آقا مسیح در قم علم الادیان می خواند، این جا هم آمده که علم الابدان یاد‏‎ ‎‏بگیرد... .‏

‏     امام گفتند: «همان علم الادیان برایش کافیه».‏

‏     من دیگر چیزی نگفتم، آقای طباطبایی هم دیگر سکوت کرد... صبح روز بعد باز‏‎ ‎‏پرسیدند: «مسیح هنوز این جاست؟»‏

‏     من هم برای اینکه خیالشان را راحت کنم، جلو رفتم و گفتم: آقا، من ساعت 5 صبح به‏‎ ‎‏قم می روم.‏

‏     فرمودند: «من بهت دعا می کنم».‏‎[29]‎

‏ ‏

از آقای انصاری بپرسید

‏در یکی از روزهای آخر عمر امام که بنده و فرزند گرامی ایشان در محضرشان به‏‎ ‎‏تلویزیون که تصویر جنگنده های اف ـ 14 را نشان می داد، نگاه می کردیم. در این میان‏‎ ‎‏حاج احمدآقا از امام پرسید آقا، این جنگنده ها چه خصوصیات و ویژگیهایی دارند؟ در‏‎ ‎‏این میان امام با حالت نقاهتی که داشتند با تبسم شیرینی اشاره به من کردند و به حاج‏‎ ‎‏احمدآقا فرمودند: «این مسائل را از آقای انصاری بپرس، چون ایشان از همه چیز سر‏‎ ‎‏درمی آورد و اظهار نظر می کند» (منظور امام این بود که وقتی معمولاً این گونه بحث ها‏‎ ‎‏می شد، من معمولاً اظهار نظری می کردم و امام با آن حال نقاهت، سعی کردند که با بنده‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 312

‏مزاحی داشته باشند).‏‎[30]‎

‏ ‏

خدایا مرا بپذیر

‏توی همان نماز که امام آن شب خوانده بودند ـ دوربین های مخفی که آنجا بود نشان‏‎ ‎‏می داد؛ خودشان که نمی دانستند، دوربین ها مخفی بود ـ گفتند، امام گریه می کرده، زار‏‎ ‎‏می زده و می گفته: «خدایا مرا بپذیر، خدایا مرا بپذیر». آن شب کسانی که پشت دوربین‏‎ ‎‏تماشا کرده بودند، آنجا ناظر بوده اند.‏‎[31]‎

‏ ‏

شما به مردم این را بگویید

‏وقتی هم که امام خواستند از همۀ ما خداحافظی کنند، ایشان گفتند: «من دیگر خوب‏‎ ‎‏نمی شوم. شما از مردم بخواهید دعا کنند که خدا من را بپذیرد».‏

‏     در دیداری که برادر عزیزمان آقای هاشمی با امام داشتند، در صبح جمعه ای بود که‏‎ ‎‏می خواستند به نماز جمعه بروند، به من گفتند، می خواهم امام را ببینم، می روم به مردم‏‎ ‎‏خبر سلامتی امام را بدهم. من گفتم عیبی ندارد، با هم رفتیم خدمت امام، امام فرمودند:‏‎ ‎‏«شما به مردمی که می آیند نماز جمعه بگویید از خدا بخواهند مرا ببخشد و ببرد» امام‏‎ ‎‏احساس کرده بودند که دارد چه قصه ای اتفاق می افتد، وقتی آقای هاشمی از پیش امام‏‎ ‎‏بیرون آمدند گریه شان گرفته بود. بغض کرده بودند. به من گفتند: ما چه کار کنیم؟ این‏‎ ‎‏حرف را چگونه با مردم بزنیم؟ از این حرف ممکن است دشمن سوء استفاده بکند. ‏‎ ‎‏گفتم:  بگذارید من یک بار دیگر پیش امام بروم، بلکه امام مسأله ای را بگویند که به این‏‎ ‎‏تلخی نباشد برای مردم. رفتم به آقا گفتم: آقا، مردم شما را دوست دارند و این حرف آنها‏‎ ‎‏را خیلی متأثر می کند، شما اجازه بدهید ما به مردم بگوییم اگر شما خوب شدید، شما‏‎ ‎‏خودتان جواب محبتهای مردم را می دهید. ایشان به من نگاه کردند، گفتند: «عیب ندارد،‏‎ ‎‏این جمله را به آقای هاشمی بگویید که فلانی این را هم گفتند». من به آقای هاشمی گفتم‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 313

‏و آقای هاشمی هم همین مسأله را در نماز جمعه خودشان بیان داشتند.‏‎[32]‎

‏ ‏

از مردم بخواه دعا کنند

‏امام فرمودند: «سلام مرا به مردم خوبمان برسان و از کسانی که ابراز احساسات کردند‏‎ ‎‏تشکر کن و بگو که من ان شاءالله به زودی جواب این محبت ها را خواهم داد و از مردم‏‎ ‎‏بخواه دعا کنند که خداوند مرا بپذیرد».‏‎[33]‎

‏ ‏

دعا کنید خدا عاقبت مرا به خیر کند

‏در آخرین جمعه حیات حضرت امام که هنوز نفس گرم ایشان سایه بان امت بود آقای‏‎ ‎‏هاشمی حدود ساعت ده و نیم صبح خدمت امام رسیدند. حال امام رضایت بخش‏‎ ‎‏می نمود و به دلها نور امید می تاباند. آقای رفسنجانی سلامی عرض کردند و جویای حال‏‎ ‎‏ایشان شدند، سپس گفتند: عازم نماز جمعه هستند، اگر فرمایشی و یا دستوری دارید‏‎ ‎‏بفرمایید، امام فرمودند: «سلام مرا به ملت برسانید و از مردم بخواهید برایم دعا کنند و‏‎ ‎‏از خداوند بخواهند مرا بپذیرد»، امام تأکید کردند که این پیام حتماً در نماز جمعه اعلام‏‎ ‎‏شود.‏

‏روز شنبه آیت الله خامنه ای تشریف آوردند و گفتند: آقا، ان شاءالله خدا به شما سلامتی‏‎ ‎‏دهد. امام فرمودند: «شما دعا کنید که خدا عاقبت مرا ختم به خیر گرداند، مرا بپذیرد و‏‎ ‎‏ببرد».‏‎[34]‎

‏ ‏

اگر برای مردم است، بکنید

‏دکترها می گفتند: هر جای بدن امام را درست کردیم، جای دیگری بیمار شد. دکتر‏‎ ‎‏عارفی گفته بود: هرچه ما تک زدیم، بدن امام پاتک زد. آن روز دایی برای ما صحبت کرد.‏‎ ‎‏گفت: آقا شانس ندارند. باید دعا کرد. فقط 2% شانس دارند. شب، ما در بیمارستان‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 314

‏بودیم. خانم خیلی گریه می کردند. به دکترها گفتند: مثل اینکه نه دعاهای ما و نه کوشش‏‎ ‎‏شما!... دکترها گفتند: باید باطری در قلب کار بگذاریم. از آقای خامنه ای و دیگران اجازه‏‎ ‎‏این کار را گرفتند. صبح آقا به دکترها گفته بودند: «من می دانم زنده نمی مانم. اگر مرا برای‏‎ ‎‏خودم نگه داشته اید، به حال خودم بگذاریدم، اما اگر برای مردم است، هر کاری‏‎ ‎‏می خواهید بکنید».‏‎[35]‎

‏ ‏

برای مردم دعای خیر می کردند

‏امام در روزهای قبل و بخصوص روز آخر عمرشان، مسئولین یا افراد مختلف وقتی به‏‎ ‎‏دیدار و عیادت ایشان می آمدند، مردم عزیز را دعا می کردند و دعا برای مردم از زبان‏‎ ‎‏ایشان قطع نمی شد و دائماً برای مردم دعای خیر و عاقبت بخیری می کردند.‏‎[36]‎

‏ ‏

به آقای خامنه ای نگاه خاصی می کردند

‏آقای خامنه ای خدمت ایشان بودند. یک نگاهی ایشان به آقای خامنه ای کردند، یک‏‎ ‎‏نگاهی ایشان داشتند ـ دیگر تقریباً نمی توانستند راحت صحبت کنند ـ که من خدمتشان‏‎ ‎‏بودم، با یکی دیگر از بستگان. گفتم به این نگاه، نگاه کن، اصلاً این نگاه طبیعی نیست؛‏‎ ‎‏یک دنیا محبت است. به اضافه اینکه آن موقع عقلمان نرسید که با این نگاه دارند‏‎ ‎‏مسئولیت را منتقل می کنند. با این نگاه دارند بار را منتقل می کنند. آن موقع ما عقلمان‏‎ ‎‏نرسید، چون آنقدر امیدوار بودیم.‏‎[37]‎

‏ ‏

به او وعده نده

‏امام روزی در اواخر عمرشان پرسیدند: «علی کجاست؟» گفتم: علی هم سراغ شما را‏‎ ‎‏می گیرد و می گوید می خواهم با آقا بازی کنم و دوست ندارم خوابیده باشند، ولی من به‏‎ ‎‏او گفته ام که صبر کن، ان شاءالله تا چند روز دیگر می آیند و مثل همیشه با هم بازی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 315

‏می کنید. امام در پاسخ فرمودند: «چند روزی دیگر نمانده. به او وعده نده».‏‎[38]‎

‏ ‏

علی را بیرون ببرید

‏روزهای آخر عمر امام پسر من علی را که سه ساله بود و ایشان شدیداً به او علاقه‏‎ ‎‏داشتند، از اتاق خود بیرون کردند. برای اینکه جز به خدا متوجه هیچ کس نباشند.‏‎[39]‎

‏ ‏

علی را پیش من نیاورید

‏زمانی که امام عزم سفر از این دنیا کردند، خواستند علی نوه شان را به دیدارشان نبریم.‏‎ ‎‏جویای علت شدیم. متوجه شدم که ایشان از آنجا که از تمام تعلقات رها شده بودند و از‏‎ ‎‏آنجا که به علی خیلی علاقه داشتند و تنها همین یک تعلق برایشان مانده بود، از ما‏‎ ‎‏خواسته بودند که علی را پیششان نبریم. این ارتباط با خدا و بریدن از غیر او، از همان‏‎ ‎‏زمان جوانی در ایشان وجود داشت. عصارۀ تمام خصلتهای جوانی امام در زمان پیری در‏‎ ‎‏وجودشان جمع شده بود. پس از عمل جراحی و زمانی که هنوز به هوش نیامده بودند،‏‎ ‎‏ذکر الله اکبر بر زبانشان جاری بود.‏‎[40]‎

‏ ‏

علی اینجا نیاید

‏یک وقتی امام از مرحوم شاه آبادی، عارف بزرگ نقل می کردند در موقع مرگ، شیطان‏‎ ‎‏کوشش می کند انسان را به گونه ای از یاد خدا غافل کند، آن چیزهایی را که مورد‏‎ ‎‏علاقه اش است جلوی چشمش می آورد. شاید به همین خاطر بود که ایشان با اینکه به‏‎ ‎‏علی پسر حاج احمدآقا خیلی علاقه داشتند، ولی سه روز مانده به فوتشان گفته بودند:‏‎ ‎‏«علی این جا نیاید!»‏

‏     امام دائماً در حال ذکر بودند. حتی در یکی از موارد وقتی به هوش آمده بودند لبهای‏‎ ‎‏مبارکشان تکان می خورده است. وقتی دکتر گوشش را جلو می برد می شنود که امام «الله ‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 316

‏اکبر» می گویند. با همان حال ذکر گفتن نیز از دنیا رفتند.‏‎[41]‎

علی را بیاور ببوسمش

‏شب جمعه آخری که امام در بیمارستان بودند یکی از برادرها گفت: مژده بدهم، امشب‏‎ ‎‏آقا حالشان خیلی بهتر است من هم رفتم، علی فرزند حاج احمدآقا را بغل کردم و نزد‏‎ ‎‏امام بردم. صدا زدم، آقاجون، علی را آوردم. چون امام به او خیلی مأنوس بود، ولی امام‏‎ ‎‏جواب ندادند؛ چون قدرت حرکت نداشتند، ولی صورت حرکت را نشان دادند و با‏‎ ‎‏اشاره به من فرمودند که علی را بیاور ببوسمش و دهانشان را غنچه کردند. فهمیدم‏‎ ‎‏می خواهند علی را ببوسند، ولی نمی توانند. صورت علی را جلو بردم و این آخرین باری‏‎ ‎‏بود که امام، علی را بوسیدند.‏‎[42]‎

‏ ‏

هر کدام میل دارید بنشینید

‏ساعت آخری که ما را خواستند دور تختشان، اصلاً ما فکر نمی کردیم که ایشان خیالی‏‎ ‎‏دارند یا ما را برای آخرین بار می خواهند ببینند. آن موقع هیچ این فکر را نمی کردیم.‏‎ ‎‏ساعت 2 بعدازظهر بود که به ما گفتند بیایید، آقا، شما را خواستند. ما همه رفتیم دور‏‎ ‎‏تخت آقا، خانم کنارشان نشستند روی صندلی. ما هم دور تخت ایشان ایستادیم. آقا فقط‏‎ ‎‏یک نگاه به دور تخت به ما کرد. آن وقت صدا زدند: «آقای انصاری بیاید، می خواهم یک‏‎ ‎‏مسأله ای به ایشان بگویم». آقای انصاری آمد و سرشان را خم کردند و یک چند تا مسأله‏‎ ‎‏را به آقای انصاری گفتند و بعد به ما گفتند هر کدام میل دارید بنشینید، هر کدام که‏‎ ‎‏می خواهید بروید. من خودم همان آن، این حس را کردم که از بس این مرد با ملاحظه‏‎ ‎‏است می گوید نکند که به ما بگوید بروید، ما بدمان بیاید و ناراحت شویم. یک دکتر هم‏‎ ‎‏بیشتر در اتاق نبود. دکترها همه رفتند بیرون و ما به تدریج یکی یکی رفتیم، من مثل اینکه‏‎ ‎‏آخری باشم، شنیدم که به دکتر گفتند: «چراغ را خاموش کن».‏‎[43]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 317

به اهل بیت بگو بیایند

‏عصر روز رحلت، امام فرمودند: «به اهل بیت بگو بیایند». برای اولین بار بود که لفظ اهل‏‎ ‎‏بیت را درباره خانواده شان از ایشان می شنیدم. من رفتم خانه و همشیره ها و دخترها را‏‎ ‎‏صدا کردم و همه آمدند دور تخت ایشان. ولی البته چیز خاصی به آنها نگفتند. بعد رو‏‎ ‎‏کردند به من و گفتند: «هر کسی می خواهد اینجا بماند، بماند و هر کسی می خواهد برود‏‎ ‎‏برود. من می خواهم بخوابم، چراغ را خاموش کنید».‏‎[44]‎

‏ ‏

با شما دیگر کاری ندارم

‏بعدازظهر روز رحلت، امام گفتند: «بگویید آقایان آشتیانی و توسلی بیایند»، آمدند و‏‎ ‎‏گفتند آقای توسلی نیستند. فرمودند: «پس آقای انصاری و آشتیانی بیایند». آقا رو کردند‏‎ ‎‏به من و با قیافه خیلی جدّی گفتند: «من دارم تو را شاهد می گیرم که بگویی اعلام کنند»‏‎ ‎‏دو مرتبه فرمودند: «من تو را شاهد می گیرم که بگویی اعلام کنند» دو مسأله شرعی را به‏‎ ‎‏آقای آشتیانی و انصاری گفتند که یکی مرتبط بود به وضوی قبل از وقت و دیگری مربوط‏‎ ‎‏بود به بلاد کبیره. من قبل از اینکه امام به بیمارستان بروند از ایشان سؤال کرده بودم «نظر‏‎ ‎‏شما درباره وضوی قبل از وقت چیست؟» فرمودند: «من معتقدم که با هر نیتی که وضو‏‎ ‎‏گرفته باشند، با وضوی قبل از وقت می توان نماز خواند. چه برای نماز قید کند، چه قبل‏‎ ‎‏از وقت باشد یا برای امر دیگر وضو بگیرد، من جایز می دانم». در بیمارستان هم‏‎ ‎‏فرمودند: «شما این را بگویید اعلام کنند». البته کلام امام بسیار سخت قابل فهم بود، زیرا‏‎ ‎‏هم صدای ایشان خیلی ضعیف بود و هم از زیر ماسک اکسیژن صحبت می کردند.‏‎ ‎‏در مورد بلاد کبیره فرمودند: «اگر شهر آن قدر بزرگ باشد که از یک طرفش خورشید‏‎ ‎‏طلوع کند و از یک طرفش ماه غروب کند...» صدای ایشان به قدری ضعیف می شد که‏‎ ‎‏چیزی نمی توانستیم بشنویم. با آنکه برای آقای آشتیانی تکرار می کردند، ولی باز قسمت‏‎ ‎‏آخرش مفهوم نبود. فقط آقای آشتیانی گفتند: «چشم! چشم!» بعد امام فرمودند: «با شما‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 318

‏دیگر کاری ندارم».‏‎[45]‎

‏ ‏

لحظه آخر عمر من است

‏روز آخر پس از نماز ظهر و عصر بود که امام فرمودند: «خانواده را خبر کنید». خانم،‏‎ ‎‏دخترها، نوه ها، حاج احمدآقا و خانم ایشان آمدند، امام را دیدند. بعد امام فرمود:‏‎ ‎‏«بروید». سپس فرمود: «آقای رسولی و توسلی و صانعی و آشنایان را خبر کنید». خبر‏‎ ‎‏کردیم. آنها هم امام را دیدند و رفتند. سپس حاج احمدآقا آمد به امام گفت: «آقا چه‏‎ ‎‏طوری؟» امام فرمود: «خوب نیستم و لحظه آخر عمر من است» حاج احمدآقا نتوانست‏‎ ‎‏تحمل کند، پیشانی امام را بوسید و از اتاق بیرون رفت. سپس امام فرمود: «آقای صانعی‏‎ ‎‏را بگو بیاید». ایشان که آمد، امام به من فرمود: «برو بیرون». و بعد دیگر نمی دانم بین آنها‏‎ ‎‏چه گذشت.‏‎[46]‎

‏ ‏

آخرین روز عمر با برکت امام

‏امام در حالی که احساس می کرد فشارشان دارد سقوط می کند، به یقین می دانست که‏‎ ‎‏در واقع مراحل آخر زندگی را طی می کند. در این مراحل دیگر با خودش و خدای‏‎ ‎‏خودش بود. با اینکه بیماری آن قدر وسیع پیشرفت کرده بود که تمام تاروپود وجود‏‎ ‎‏ایشان را سلولهای سرطانی گرفته بود، ریه را گرفته بود، کبد را گرفته بود و جاهای‏‎ ‎‏مختلف را گرفته بود... ایشان در بستر که خوابیده بودند، اغلب در یک حالت بی حالی که‏‎ ‎‏درست نمی توانست جواب بدهد و تُن صدا پایین آمده بود، وقتی که حس می کرد‏‎ ‎‏نزدیک ظهر است، دائماً به ما ذکر می کرد که بگویید وقت نماز ظهر شده؟ یا وقت نماز‏‎ ‎‏مغرب شده؟ وقتی که به نماز می رسید ایشان با تُن صدای خوب نماز می خواند و‏‎ ‎‏هوشیاری کامل داشت. وقتی نماز تمام می شد، ایشان دوباره می رفت به حالت خودش و‏‎ ‎‏ما همه حس می کردیم با خدای خودش خلوت کرده است. ساعت های آخر عمر دائماً‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 319

‏سورۀ الحمد را می خواندند. دائم و متصل می خواندند؛ البته با صدای بسیار ضعیف.‏‎ ‎‏یک چیزی که برای من جالب بود این نکته بود که در یکی از منابر شنیده بودم که یک‏‎ ‎‏فردی آمده کتابی نوشته که آخرین جمله ای که بزرگان دین گفتند، چه بوده است؟ البته‏‎ ‎‏این صحبت را چند سال پیش، قبل از اینکه ایشان رحلت بکنند شنیده بودم. بعداً که‏‎ ‎‏ایشان در آن مراحل بد و خیلی ناجور قرار داشتند و دیگر تُن صدا خیلی پایین بود و فشار‏‎ ‎‏بسیار پایین آمده بود و اصلاً قدرت تنفس و قدرت صحبت و توان از ایشان گرفته شده‏‎ ‎‏بود، ناگهان مرا به اسم صدا کردند و چون به من گفتند: «آقای دکتر» (من نزدیک بودم)‏‎ ‎‏گفتم، جانم، چیه؟ ایشان ذکر کردند که وضو گرفتن قبل از وقت، تا این جمله را گفتند من‏‎ ‎‏متوجه شدم یک مسأله فقهی را دارند مطرح می کنند. آقای آشتیانی نزدیک بود. صدا‏‎ ‎‏کردم و حاج احمدآقا نزدیک بود، ایشان را هم صدا کردم، گفتم، تشریف بیاورید. امام‏‎ ‎‏یک مسأله فقهی را می گویند و در حد من نیست.‏‎[47]‎

‏ ‏

ذکر خدا و یاد مولا علی (ع)

‏تقریباً چهل و هشت ساعت قبل از رحلت امام بود که من بالای سر ایشان رفتم. احساس کردم‏‎ ‎‏امام تحلیل می روند. درد شدیداً اذیتشان می کرد. فرمودند: «درد، خیلی اذیتم می کند» یکی ـ‏‎ ‎‏دو تا از متخصصان به من گفتند که آلودگی خون به شدت زیاد می شود. به گفتۀ همۀ نزدیکان‏‎ ‎‏و پزشکان، عکس العمل ایشان در برابر درد، ذکر خدا و یاد مولا علی(ع) بوده است.‏‎[48]‎

‏ ‏

مرگ چیزی نیست

‏روحیه امام تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه حیات هیچ تغییری نکرده و همانطوری که‏‎ ‎‏آن روز حرف می زدند، در مقابل مرگ نیز همانطور بسیار عادی برخورد می کردند. یکی‏‎ ‎‏از بستگان امام به ایشان گفته بود که این چیزی نیست و حال شما خوب خواهد شد. امام‏‎ ‎‏فرموده بودند: «نه آمدنش چیزی هست و نه رفتنش چیزی هست و نه مرگش چیزی‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 320

‏هست، هیچ کدام از اینها چیزی نیست».‏‎[49]‎

‏ ‏

آخرین مناجات امام

‏امام هرچه به لحظه های پایانی عمر نزدیکتر می شدند، درحالی که هر روز و هر ساعت‏‎ ‎‏از نظر جسمی رو به کاستی و ضعف و رنج بیشتر بودند، که به موجب روال طبیعی و سیر‏‎ ‎‏مادی و جسمانی بروز و ابراز بیشتر آثار تألم و ناله و جزع را می طلبید اما از نای‏‎ ‎‏وجودشان که جز برای خدا ننالیده بود به جای ناله از آلام جسمانی، زمزمه ذکر خدا و‏‎ ‎‏آهنگ روح انگیز وصل و قرب و لقاء حق برمی خاست و هیچ کس در این مدت کمترین‏‎ ‎‏ناله و اخمی از درد و الم جسمانی و شخصی از ایشان نشنید و ندید. فقط زمزمه مناجات‏‎ ‎‏و نوای عطرآگین عبادت و خشوعشان بود که فضای اطراف و چشم و گوش همه را‏‎ ‎‏پر کرده بود.‏‎[50]‎

‏ ‏

از مرگ هیچگونه وحشتی نداشتند

‏هرگز شب آخر عمر امام با شبهای دیگرشان فرقی نداشت و اصلاً امام ـ قبل از اینکه‏‎ ‎‏پزشکان تشخیصی بدهند ـ می دانستند که عمر شریفشان به اتمام رسیده و این راه، راه‏‎ ‎‏برگشت پذیری نیست و با این حال هیچ گونه ترس و اضطراب و وحشتی در وجود‏‎ ‎‏شریفشان نبود.‏‎[51]‎

‏ ‏

فقط نگاه می کردند

‏فردای آن روز، ساعت 5 / 8 صبح امام را عمل کردند و تا ساعت 5 / 10 عمل شان طول‏‎ ‎‏کشید. ما را هم به بیمارستان دعوت کردند که جریان عمل را در تلویزیون مدار بسته‏‎ ‎‏ببینیم. چقدر اضطراب داشتیم. دائم دعا می کردیم. عمل که تمام شد، گفتند که آقا‏‎ ‎‏حالشان خوب است و بعد از عمل فوری به هوش آمدند. ما آمدیم خانه و به خانم مژده‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 321

‏دادیم. چقدر شاد بودیم. عصرش هم گفتند که هر کس می خواهد، خدمت آقا برود. ما‏‎ ‎‏رفتیم بیمارستان. سلام کردیم، فقط نگاه کردند. بعد از آن دیگر دکترها اجازه ملاقات‏‎ ‎‏ندادند. روز آخر ساعت 9 صبح بود که پیش امام رفتیم. سلام و علیک کردیم، «شکر،‏‎ ‎‏شکر» گفتند. ساعت یک بعدازظهر قرار بود برایشان غذا ببرم. رفتیم بیمارستان. وقتی به‏‎ ‎‏بیمارستان رسیدیم، دیدیم درها باز است و دکترها با لباس سبز در تلاش و رفت و‏‎ ‎‏آمدند. دایی (حاج احمدآقا خمینی) اشک در چشم داشت و گوشه ای نشسته بود. معلوم‏‎ ‎‏بود که دکترها هم کاری از دستشان برنمی آید. امام دستشان لرزش داشت. من دست‏‎ ‎‏ایشان را گرفتم. دیگر نمی توانستم دستشان را رها کنم. هرچه دست آقا را می بوسیدم،‏‎ ‎‏انگار سیر نمی شدم. در آن موقع شاید امام، صد بار اشهد گفتند. یک لحظه اشهد‏‎ ‎‏گفتنشان قطع نمی شد.‏‎[52]‎

‏ ‏

با چشم اشاره کردند

‏در آن لحظات آخر که من بالای سر ایشان بودم، هیچ وقت ندیدم که امام اینقدر زیبا‏‎ ‎‏بشوند. یک جمال به این زیبایی را در این ده سالۀ انقلاب هیچ وقت در امام ندیده بودم.‏‎ ‎‏گویی تمام صفات خدا، تمام کمال و جمالش در صورت امام متجلی شده بود؛ هرچه‏‎ ‎‏کمال داشته. واقعاً آنجا فهمیدم که امام، مظهر خدا شده. حدود ساعت دوازده ظهر بود‏‎ ‎‏که خدمت ایشان رفتم. سلام کردم. به چشم فقط اشاره کردند. نگاه کردم، دیدم که شاید‏‎ ‎‏بیش از صد مرتبه در آن لحظه ذکر می گفتند.‏‎[53]‎

‏ ‏

خانم ها را صدا بزنید

‏آقا ساعت 12 ظهر همان روز (رحلت) گفتند خانم ها را صدا بزنید، کارشان دارم. وقتی‏‎ ‎‏خانم ها رفتند، گفتند: «این راه، راه سختی است» و بعد هی می گفتند: «گناه نکنید». بعد‏‎ ‎‏گفتند که آقایان توسلی، آشتیانی و انصاری بیایند. صحبتهایی راجع به اختلاف نظر فقها‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 322

‏کردند، که نمی دانم چه بود؟‏

‏     ساعت 10 و 20 دقیقه شب بود که نوار صاف شد. پاسداران ریختند و شروع به گریه‏‎ ‎‏کردند، صورت امام گرمِ گرم بود. چقدر این صورت لاغر و مریض، درشت و روشن شده‏‎ ‎‏بود. چقدر نورانی بود. ده روز درد کُشنده داشتند، ولی حرف نمی زدند. هربار‏‎ ‎‏می پرسیدیم: آقا چطورید؟ می گفتند: «ان شاءالله تو سلامت باشی».‏‎[54]‎

‏ ‏

موقع نماز شب، خودشان بیدار می شدند

‏امام برای کار روزانه شان جدولی داشتند که خود ایشان آن را تهیه کرده بودند. در آن‏‎ ‎‏جدول کارهای همه ساعات شبانه روز امام درج شده بود، بجز از ساعاتی از شب که‏‎ ‎‏ایشان برای نماز شب و رازونیاز با خدا از خواب برمی خاستند. امام همیشه از ساعت 2‏‎ ‎‏نیمه شب تا 4 صبح برای نماز شب و عبادت برمی خاستند. برنامۀ زندگیشان یک برنامه‏‎ ‎‏حساب شده ای بود که لحظه لحظۀ آن حساب داشت. ایشان در مواقعی که کسالت و‏‎ ‎‏مریضی داشتند نیز برنامه هایشان تغییر چندانی نمی کرد و دیدیم که برنامه های روزانه و‏‎ ‎‏عبادتهای شبانه ایشان برایشان ملکه شده است. مواقع بیماری حدود یک ساعت قبل از‏‎ ‎‏اذان صبح از خواب برمی خاستند ولی در مواقع عادی معمولاً از حدود 2 ساعت مانده‏‎ ‎‏به اذان صبح خود را برای راز و نیاز با محبوب خویش آماده می کردند و شب زنده داری‏‎ ‎‏می کردند. امام با یک شور و اشتیاق وصف ناپذیری برای عبادت از خواب برمی خاستند.‏‎ ‎‏برخی مواقع که ما شبها بالای سر امام بودیم جهت اینکه ایشان را برای نماز شب بیدار‏‎ ‎‏کنیم، همین که موقع نماز شبشان فرا می رسید، خودشان به حالت عجیبی از خواب بیدار‏‎ ‎‏می شدند، که گویی کسی ایشان را صدا کرده باشد.‏‎[55]‎

‏ ‏

صورتشان پر از اشک بود

‏امام حتی در بیمارستان نیز عبادات خاص خود را ترک نگفتند و بلکه با شور و حال‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 323

‏بیشتری به عبادت می پرداختند. یکی از نزدیکان حضرت امام نقل می کرد: زمانی به اذان‏‎ ‎‏صبح باقی بود که وارد اتاق امام در بیمارستان شدم. ایشان را در حالت عجیبی یافتم. امام‏‎ ‎‏آن قدر گریه کرده بودند که تمامی چهرۀ منورشان خیس شده بود و هنوز اشکهای‏‎ ‎‏مبارک، همچون باران جاری بود و چنان با خدای خود رازونیاز می کردند که من تحت‏‎ ‎‏تأثیر قرار گرفتم. وقتی متوجه من شدند، با حوله ای که بر شانه داشتند صورت مبارک را‏‎ ‎‏خشک کردند.‏‎[56]‎

‏ ‏

نیمه شبها، در حال تضرّع بودند

‏ما که در کنار امام بودیم، شبها شاهد تضرّع و گریه و زاری امام در برابر خداوند بودیم.‏‎ ‎‏حتی آن شبی که ایشان را به بیمارستان انتقال دادیم و بایستی فردای آن شب مورد عمل‏‎ ‎‏جراحی قرار می گرفتند، همچنان مانند گذشته، از خواب بیدار شدند و به نماز شب‏‎ ‎‏پرداختند که فیلم نماز شبشان از طریق دوربین مخفی، در معرض دید همگان قرار‏‎ ‎‏گرفت، ولی یک قطعه از فیلم را برحسب مصلحت حذف کردند و آن موقعی بود که‏‎ ‎‏ساعت گریه و زاری امام در پیشگاه حضرت ذوالجلال رسیده بود و من امیدوارم که این‏‎ ‎‏قسمت از فیلم را هم برای مردم عزیزمان پخش کنند که همگان متوجه شوند، آن امام‏‎ ‎‏بزرگواری که پدیده ای به نام ترس در سراسر وجودشان نبود، و در برابر جهان‏‎ ‎‏استکباری، یکه و تنها می ایستادند و از هیچ کس وحشتی نمی کردند، در سحرگاهان که‏‎ ‎‏در برابر خداوند قرار می گرفتند، چنان لرزه براندام مبارکشان ظاهر می شد و اشک‏‎ ‎‏می ریختند و با صدا گریه می کردند.‏

‏     گاهی از اوقات که بنا به مصالح و عللی مجبور بودیم در آن وقت از شب نیز، نزدیک‏‎ ‎‏امام باشیم، بدون اینکه امام متوجه شوند، شاهد آن حالت روحانی بودیم، یا گاهی ناچار‏‎ ‎‏بودیم در همان لحظات برای برخی مسائل پزشکی خدمتشان برسیم، ایشان را در چنان‏‎ ‎‏حالت تضرّع و زاری می یافتیم.‏‎[57]‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 324

وقت نماز شب را می پرسیدند

‏خواب امام در ساعت معینی شروع می شد و رأس ساعت 2 نیمه شب جهت اقامۀ نماز‏‎ ‎‏شب، از خواب برمی خاستند. در طول مدتی که در بیمارستان تحت مداوا و مراقبت‏‎ ‎‏درمانی قرار داشتند و علی رغم اینکه به منظور به خواب رفتنشان دارو به ایشان داده‏‎ ‎‏بودند، لیکن امام به همان شکل، رأس ساعت 2 نیمه شب از خواب برخاسته و جویای‏‎ ‎‏وقت مربوط به اقامه نماز شب می شدند و این نشانی از نظم و ترتیب و دقت عمل در‏‎ ‎‏برنامه ریزیهای زندگی ایشان است.‏‎[58]‎

‏ ‏

در همان ساعت همیشگی نماز شب می خواندند

‏ساعت دو بعد از نیمه شب بود که من بالای تخت ایشان ایستاده بودم و چشمم به ایشان‏‎ ‎‏بود که ملاحظه کردم درست در همان ساعت دو بعد از نیمه شب که امام همیشه برای‏‎ ‎‏انجام نماز شب برمی خاست، لبهای ایشان شروع کرد به تکان خوردن و ذکر گفتن؛ بدون‏‎ ‎‏آنکه حتی یک لحظه دیروزود شده باشد. و امام نماز شب خود را حتی در آن حالت‏‎ ‎‏برگزار کردند.‏‎[59]‎

‏ ‏

برای هر نماز، عمامه می گذاشتند

‏امام در شدیدترین لحظات کسالت و در فراز و نشیب هایی که در دوران کسالت و بعد از‏‎ ‎‏عمل داشتند، مهمترین مسأله ای که کاملاً مشهود بود و مد نظر ایشان قرار داشت، فقط‏‎ ‎‏انجام عبادت بود. آن هم نه به صورتی که بشود با لغات وصف کرد. فقط دیدنش‏‎ ‎‏بزرگترین درس و زیباترین خاطره ای است که در ذهن هر شخصی می توانست بماند.‏‎ ‎‏بسیار عاشقانه و خالصانه؛ که کاملاً مشهود بود. ایشان با وجود خستگی و کسالتی که‏‎ ‎‏داشتند تمام آدابی را که می خواستند رسماً در مقابل مردم ظاهر شوند، اینها را انجام‏‎ ‎‏می دادند، با یک دقت مشتاقانه. این نکاتی که گفته می شود خیلی کمتر از آن چیزی است‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 325

‏که آدم دیده است، چون قابل بیان نیست و در این زمینه حتی در حال خستگی و حالت‏‎ ‎‏درد، برای ادای نماز شب در همان ساعاتی که معلوم بود سالها بدنشان آمادگی پیدا کرده‏‎ ‎‏است، در همان ساعات اطرافیان را صدا می کردند تا مقدمات کار را برای انجام نماز‏‎ ‎‏شب فراهم کنند. حتی از همان شبهای بعد از عمل، که این موضوع برای ما خیلی‏‎ ‎‏تعجب آور است که یک شخص با آن کسالت، چنین کاری را با این همه دقت انجام دهد و‏‎ ‎‏این چیزی جز عشق و اخلاص که نهایتش آن حالت جذبه و کشش را ایجاد می کند،‏‎ ‎‏نمی تواند باشد و واقعاً پوشیدن آن لباس سفید پاک و گذاشتن عمامه و سایر مقدماتی که‏‎ ‎‏گفته شد، اینها همه اش هر کدام خاطره ای است. کلاً دیدن هر لحظۀ قیافه ملکوتی امام،‏‎ ‎‏واقعاً برای ما خاطره است.‏‎[60]‎

‏ ‏

قبل از وقت، خودشان را آمادۀ نماز می کردند

‏امام حتی در ایام بیماری (در بیمارستان) اهمیت زیادی به نماز اول وقت می دادند.‏‎ ‎‏وقتی که نزدیک وقت نماز می شد، در وجود ایشان اضطرابی به وجود می آمد که‏‎ ‎‏خودشان را آماده کنند تا به محض دخول در وقت فریضه، بتوانند نمازشان را انجام‏‎ ‎‏دهند.‏‎[61]‎

‏ ‏

نماز نافله را خوابیده می خواندند

‏این روزهای آخر، امام برای نماز تیمم می کردند و آقای انصاری به ایشان در تیمم کمک‏‎ ‎‏می کرد. این نکته را باید بگویم که آقا قبل از اینکه تیمم بکنند، اول خودشان امتحان‏‎ ‎‏می کردند، زحمت می کشیدند ببینند می توانند دست راستشان را روی دست چپ شان‏‎ ‎‏بکشند یا بالعکس یا مثلاً آیا دستشان به پیشانی شان می رسد که خودشان تیمم بکنند، و‏‎ ‎‏هر دو روز هم این امتحان را می کردند و گاهی اوقات که نمی توانستند تیمم بکنند آقای‏‎ ‎‏انصاری کمک می کرد که دست آقا به پیشانی شان برسد، ولی اگر دستشان می رسید،‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 326

‏نمی گذاشتند آقای انصاری آن قسمت را انجام بدهد و با این همه تیمم می کردند و نماز‏‎ ‎‏نافله را به صورت خوابیده و با اشاره چشم و... می خواندند.‏‎[62]‎

‏ ‏

در نماز، کلمات را به خوبی ادا می کردند

‏وقتی در بیمارستان بستری بودند، علی رغم ناراحتیهای جسمی و روحی فراوان، با چنان‏‎ ‎‏صلابت و استواری نماز را قرائت می کردند که همه می شنیدند. با توجه به اینکه ماسک‏‎ ‎‏اکسیژن بر دهان و بینی حضرت امام نصب بود، ایشان نماز را به راحتی می خواندند، ولی‏‎ ‎‏وقتی نمازشان تمام می شد، ما نمی توانستیم سخنان حضرت امام را بشنویم و این‏‎ ‎‏وضعیت برای ما تعجب آور بود که چطور ایشان موقع نماز، آن قدر فصیح کلمات را ادا‏‎ ‎‏می کنند.‏‎[63]‎

‏ ‏

نیم ساعت قبل از وقت نماز، بیدار می شدند

‏عکسبرداری، آزمایشها و معاینه های خسته کننده شش ساعته قبل از عمل جراحی، امام‏‎ ‎‏را سخت خسته کرده بود. امام هنگام خواب از من خواستند طبق معمول ایشان را از یک‏‎ ‎‏ساعت قبل از وقت نماز مطلع سازم، که ما گفتیم خواب و استراحت بعد از این خستگی‏‎ ‎‏مفرط ضروری است. در هر حال، خود امام نیم ساعت قبل از وقت مقرر بیدار شدند و‏‎ ‎‏وقت را سؤال کردند.‏‎[64]‎

‏ ‏

مگر وقت نماز رسیده؟

‏آن روز که امام به بیمارستان منتقل گردیدند، سفارش فرمودند، ساعت اقامه نماز ظهر و‏‎ ‎‏عصر را به ایشان اطلاع دهند و در مرحله اول نمازشان را خواندند و بعد به صرف غذا‏‎ ‎‏پرداختند. یکی از روزها در بیمارستان، امام یک دفعه متوجه شدند که سینی حامل غذا‏‎ ‎‏وارد اتاق شد، ایشان پرسیدند: «مگر وقت اقامه نماز فرارسیده؟» حاضرین در‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 327

‏جواب شان گفتند: بله، وقت نماز رسیده است. امام با نهیبی رو به حاضرین فرمودند:‏‎ ‎‏«پس چرا مرا بیدار نکردید؟» که در جواب گفته بودند به دلیل وضع خاص شما،‏‎ ‎‏نخواستیم بیدارتان کنیم و باز ایشان با ناراحتی گفتند: «چرا با من این شکلی برخورد‏‎ ‎‏می کنید؟ غذا را پس ببرید تا من نماز را اقامه سازم».‏‎[65]‎

‏ ‏

من از شما گله دارم

‏وقتی امام تازه از عمل جراحی فارغ شده بودند، دکترها اصرار داشتند با توجه به اینکه‏‎ ‎‏معدۀ ایشان جراحی شده بود، امام چند قاشق سوپ را که با داروهایی مخلوط شده بود‏‎ ‎‏میل بفرمایند. اتفاقاً این امر (که به دلیل این که امام اولین بار پس از عمل جراحی باید‏‎ ‎‏مختصری غذا می خوردند برای دکترهای معالج بسیار مهم بود) مصادف بود با اقامه نماز‏‎ ‎‏اول وقت ظهر و عصر که امام در طول عمر پربرکت خود بدان اهتمام و توجه خاص‏‎ ‎‏داشتند. به دلیل این همزمانی مصرف غذا و اقامه نماز، امام از دکترها خواستند که غذا را‏‎ ‎‏پس از نماز میل کنند، اما دکترها اصرار به قبل از نماز داشتند. امام مرا طلبیدند و‏‎ ‎‏خواستند اگر امکان دارد این امر به تعویق بیفتد. اما من هم که نگران حال امام بودم نظر‏‎ ‎‏دکترها را تأیید کردم و عرض کردم که بهتر است همین حالا قبل از نماز، غذایتان را میل‏‎ ‎‏بفرمایید. امام با زبان گلایه به من فرمودند: «من از شما گله دارم. چرا شما اجازه می دهید‏‎ ‎‏برنامه های من به هم بخورد؟». و بعد که حاج احمدآقا خدمت ایشان رسیده بود، امام باز‏‎ ‎‏از بنده به خاطر این امر گله کرده بودند.‏‎[66]‎

‏ ‏

در آن حال استثنایی، ذکر می گفتند

‏وقتی کسی از حالت بیهوشی می خواهد بیرون بیاید، معمولاً حال خاصی به او دست‏‎ ‎‏می دهد. سردرد می گیرد و خلاصه حالت نیمه بیهوشی، از خود بیهوشی به مراتب بدتر‏‎ ‎‏و سخت تر است. و قطعاً کسی در آن حالت که حواس درستی ندارد، نمی تواند به فکر‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 328

‏چیزی باشد، ولی امام که همه چیزش استثنایی است، در این مورد نیز حالی عجیب‏‎ ‎‏داشت. هنگامی که امام را از اطاق بیهوشی بیرون آوردند، دیدم لبهای امام تکان‏‎ ‎‏می خورد، به دکتر گفتم: نگاه کنید، ظاهراً امام دارند ذکر می گویند. دکتر گفت چون‏‎ ‎‏دندانها در دهان امام نیست، لبها قدرت ندارد، لذا لرزش دارند!! من با دقت از زیر‏‎ ‎‏ماسک اکسیژن نگاه کردم، دیدم زبان مبارک امام نیز دارد تکان می خورد، اینجا بود که‏‎ ‎‏همه یقین کردیم، امام در آن حالت استثنایی هم از یاد و ذکر خدا غافل نیست.‏‎[67]‎

‏ ‏

با اشاره انگشت نماز می خواندند

‏ساعت 10 دقیقه به هشت بود که آقا را به اتاق سی.سی.یو آوردند. من بغل گوش امام‏‎ ‎‏عرض کردم: آقا وقت نماز است، آقای انصاری بیاید که وضو بگیرید؟ آقا یک اشاره ای با‏‎ ‎‏ابرو کردند. دکتر الیاسی گفت: آقا همۀ حرفها را می شنوند، ولی نمی توانند جواب‏‎ ‎‏بدهند. اینجا بود که دیدم امام با انگشت دست راست اشاره می کنند و تصور ما این بود‏‎ ‎‏که دارند نماز می خوانند‏‎[68]‎‏.‏‎[69]‎

‏ ‏

پس از عمل، زیر لب ذکر می گفتند

‏پس از اتمام عمل جراحی در حالی که ایشان را روی تخت متحرک بیمارستان از اطاق عمل‏‎ ‎‏خارج می کردند، همۀ حاضران متوجه حرکت لبهای ایشان شدند. در این لحظه، حاج‏‎ ‎‏احمدآقا نزدیک امام رفت و متوجه شد امام، زیر لب، ذکر «الله اکبر» را زمزمه می کنند.‏‎[70]‎

‏ ‏

نگران نماز اول وقتشان بودند

‏بعد از عمل، یکی از دکترها گفت: آقا چشمشان را باز کردند. آقای انصاری را که مسئول‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 329

‏کارهای شرعی بود، صدا کردند. ایشان به امام گفتند: «شما می خواهید نماز بخوانید؟»‏‎ ‎‏امام ابرویشان را تکان دادند، اما به هیچ سؤال دیگری پاسخ نمی دادند. بعد هم دیدیم‏‎ ‎‏دستشان را تکان می دهند که معلوم بود نماز می خوانند. این اواخر همه اش نگران نماز‏‎ ‎‏اول وقتشان بودند.‏‎[71]‎

‏ ‏

نکند نمازم قضا بشود

‏جمعه شب (یک شب قبل از وفات امام ) در بیمارستان، از ساعت 10 شب تا 5 صبح در‏‎ ‎‏خدمتشان بودم، چند بار از خواب بیدار شدند و آب طلب کردند. آب میوه می آوردیم،‏‎ ‎‏ولی می گفتند: «آب معمولی بدهید» و آب میوه میل نمی کردند. و چند بار نیز از ساعت و‏‎ ‎‏وقت می پرسیدند و مرتب می گفتند: «مواظب باشید، نکند آفتاب بزند و نمازم قضا‏‎ ‎‏شود!»‏‎[72]‎

‏ ‏

آخرین پیام امام، نماز بود

‏مهمترین عمل امام، نماز ایشان بود. ایشان تا آخرین لحظه حتی نافله های نماز را ترک‏‎ ‎‏نکردند. حتی وقتی که نمی توانستند لبشان را تکان بدهند، با حرکتهای انگشت نماز‏‎ ‎‏می خواندند. من این را کاملاً حس می کردم. برخی از پزشکان فکر می کردند ایشان‏‎ ‎‏چیزی می خواهند، ولی من گفتم که خیر، ایشان دارند نماز می خوانند. این اهمیت نماز‏‎ ‎‏بود و آخرین پیام امام، نماز بود.‏‎[73]‎

‏ ‏

فکر می کردیم با ما کاری دارند

‏حضرت امام دائماً نماز می خواندند و چون ما عادت کرده بودیم که وقتی ایشان لبهایشان‏‎ ‎‏را تکان می دادند، فکر می کردیم که چیزی می خواهند بگویند، لذا من چند بار فکر کردم‏‎ ‎‏که امام با ما کاری دارند که وقتی نزدیک می رفتیم متوجه می شدیم که ایشان در حال نماز‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 330

‏خواندن هستند.‏‎[74]‎

‏ ‏

مرتب ذکر می گفتند

‏امام، در شب رحلت، از صبح یکسره مشغول نماز بودند. هر وقت که به ایشان سر‏‎ ‎‏می زدیم امام را در حال نماز می یافتیم، مرتب سبحان الله و تکبیر می گفتند.‏‎[75]‎

‏ ‏

دائم تسبیحات اربعه می گفتند

‏امام تا آخرین لحظات هم ذکر و نماز و دعا را فراموش نکردند و به گفته حاج احمدآقا‏‎ ‎‏پیش از ظهر آخرین روز عمر امام، ایشان شروع به خواندن نماز کردند، که ما نمی دانستیم‏‎ ‎‏چه نمازی می خواندند. پس از مدتی نماز خواندن پرسیدند که آیا ظهر شده یا نه و پس از‏‎ ‎‏اینکه جواب مثبت دریافت کردند، نماز ظهر و عصرشان را خواندند. امام تا قبل از اینکه‏‎ ‎‏به حالت بیهوشی بروند، دائماً تسبیحات اربعه می گفتند.‏‎[76]‎

‏ ‏

می خواهم نماز بخوانم

‏صبح روز آخر، امام سؤال کردند: «ساعت چند است؟» عرض کردم ساعت یک ربع به‏‎ ‎‏یازده است. فرمودند: «من می خواهم وضو بگیرم». عرض کردم، چون وقت زیادی به‏‎ ‎‏ظهر مانده است، شما یک ساعت استراحت کنید. فرمودند: «پس به آقای انصاری‏‎ ‎‏بگویید 20 دقیقه به 12 بیاید که من می خواهم وضو بگیرم». به آقای انصاری خبر‏‎ ‎‏دادیم و در همان ساعت خدمت امام رسیدیم. ایشان وضو گرفتند و فرمودند:‏‎ ‎‏«می خواهم نماز بخوانم». آقای انصاری گفت، آقا می خواهند نماز نافله بخوانند و فعلاً‏‎ ‎‏نیازی به مهر نیست. (با اشاره، نماز مستحبی می خواندند) در هر صورت امام پس از‏‎ ‎‏نافله و خواندن نماز ظهر و عصر، همچنان به نماز خواندن (با اذان و اقامه) و ذکر گفتن‏‎ ‎‏ادامه دادند. از ساعت 5 / 2 به بعد دیگر صدای ذکر خواندن امام نمی آمد. ولی لبها‏‎ ‎


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 331

‏همچنان حرکت می کردند. ساعت 3 و چند دقیقه درحالی که امام داشتند ذکر‏‎ ‎‏می خواندند، یک مرتبه فشار خون ایشان پایین آمد و خیلی سقوط کرد، تا اینکه امام‏‎ ‎‏سکته کردند.‏‎[77]‎

‏ ‏

چقدر به ظهر مانده؟

‏امام به نماز اول وقت خیلی علاقه داشتند، حتی در آخرین روز که تقریباً ساعت 10 شب‏‎ ‎‏بود که این اتفاق افتاد، نماز مغرب و عشا را با اشاره خواندند. در حالت بیهوشی بودند،‏‎ ‎‏یکی از دکترها رفت بالای سرشان و گفت برای اینکه آقا را شاید به وسیله نماز بشود‏‎ ‎‏به هوش بیاورد، گفت: آقا، وقت نمازه. همین که گفت وقت نمازه، آقا به هوش آمدند و‏‎ ‎‏نمازشان را با اشاره دست خواندند. از صبح آن روز هم مرتب از ما سؤال می کردند که‏‎ ‎‏چقدر به ظهر مانده، چون خودشان ساعت دم دستشان نبود و آن قدرت را نداشتند که به‏‎ ‎‏ساعت نگاه کنند. یک ربع به یک ربع از ما می پرسیدند، نه به خاطر اینکه نمازشان قضا‏‎ ‎‏نشود، به خاطر اینکه نماز را اول وقت بخوانند.‏‎[78]‎

‏ ‏

ناگهان، چشم خود را باز کردند

‏روز شنبه گذشته (روز رحلت امام) حدود مغرب بود که به زیارت امام به بیمارستان‏‎ ‎‏رفتم. من حدود ساعت نزدیک 8 بعدازظهر بود که به بالای سر مبارک ایشان رفتم که در‏‎ ‎‏حال اغما بودند و نفس مصنوعی به ایشان می دادند. یکی از دوستان که در آنجا حضور‏‎ ‎‏داشت، گفت: امام، امام، وقت مغرب و نماز است. آب بیاورند، وضو بگیرید و نماز‏‎ ‎‏بخوانید. عجیب است، همین که امام شنیدند وقت نماز است ناگهان در حالی که‏‎ ‎‏در حالت اغما بودند، یک دفعه چشم خود را باز کردند و یک کلمه گفتند و بعد چشم‏‎ ‎‏خود را بستند و من بعد از آن دیگر حرفی نشنیدم.‏‎[79]‎

‏ ‏


برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 332

انگار به خواب رفته بودند

‏حدود ساعت دو بعد از نیمه شب؛ یعنی همان زمانی که امام نماز شب خود را‏‎ ‎‏می خواندند، جنازۀ مطهرشان را به خانه کوچک امام بردند؛ یعنی همان خانه ای که مردم‏‎ ‎‏به حضورشان شرفیاب می شدند. تختی چوبی آوردیم و جنازۀ امام را بر روی آن‏‎ ‎‏گذاشتیم. حاج احمدآقا، آقای جمارانی و عده ای دیگر از برادرها نیز حضور داشتند. این‏‎ ‎‏افتخار نصیب من شد که بدن امام را غسل بدهم. بدن امام به هیچ وجه شبیه بدن یک‏‎ ‎‏مرده نبود. گویی ایشان زنده ای بودند که به خواب فرورفته بودند.‏‎[80]‎

‏ ‏

هر روز دعای عهد را می خواندند

‏امام تقیّد خاصی به خواندن دعای عهد به مدت چهل روز، حتی در ایام بیماری داشتند.‏‎ ‎‏وقتی پس از رحلت، اثاثیه ایشان، از جمله مفاتیح شان را به بیت منتقل می کردیم، متوجه‏‎ ‎‏شدم که در گوشۀ صفحه، تاریخ 8 شوال را به عنوان دعا مرقوم فرموده اند.‏‎[81]‎

‏ ‏

با دقت به حسابها رسیدگی می کنند

‏چندی پیش خدمت خانم ـ همسر بزرگوار امام(س) ـ رسیدم، عرض کردم، آیا به تازگی‏‎ ‎‏خوابی از حضرت امام دیده اید؟ فرمودند: اوایل، بیشتر ایشان را در خواب زیارت‏‎ ‎‏می کردم، اما حالا کم شده است. بعد فرمودند: چند شب پیش آقا را در خواب دیدم که‏‎ ‎‏لباس مرتبی بر تن داشته و کناری آرام و مؤدب مثل همیشه نشسته بودند. به ایشان عرض‏‎ ‎‏کردم: آقا، آنجا چگونه است؟ فرمودند: خیلی سخت و با دقت به حسابها رسیدگی‏‎ ‎‏می کنند، خیلی مواظب باشید. مواظبت کنید. مواظبت کنید. بعد از خواب بیدار شدم.‏‎[82]‎‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 333

‎ ‎

برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 334

  • . آشتیانی؛ پاسدار اسلام؛ ش 93، ص 30.
  • قضیه عزل آقای حسینعلی منتظری.
  • 1. کفاش زاده، مصطفی؛ پاسدار اسلام؛ س 8، ش 91، ص 40.
  • 2. میریان، رحیم؛ مصاحبه مؤلف.
  • . اعرابی، فرشته؛ سروش؛ ش 476، ص 20.
  • . کروبی، مهدی؛ شاهد؛ ش 184، ص 2.
  • . رحیمیان، محمدحسن؛ پاسدار اسلام؛ س 8، ش 91، ص 39.
  • . مصطفوی، زهرا؛ حضور؛ ش 4، ص 47.
  • . همان جا.
  • . جعفری، عیسی؛ پاسدار اسلام؛ س 8، ش 91، ص 39.
  • . اشراقی، زهرا؛ فصل صبر؛ ص 130.
  • . اشراقی، زهرا؛ رسالت؛ 10 / 4 / 68.
  • . اشراقی، زهرا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 205 و 206.
  • . آشتیانی؛ مرزداران؛ ش 193 ؛ پاسدار اسلام، ش 93، ص 30.
  • . دوایی، منوچهر (پزشک معالج امام)؛ اطلاعات هفتگی؛ ش 2442، ص 27.
  • . عارفی، حسن (پزشک معالج امام)؛ طبیب دلها؛ ص 299.
  • . رحیمیان، محمدحسن؛ پاسدار اسلام؛ س 8، ش 91، ص 40.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . فاضل، ایرج (پزشک معالج امام)؛ اطلاعات؛ 28 / 3 / 68.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . همان؛ حضور؛ ش 4، ص 47.
  • . مصطفوی، زهرا؛ مصاحبه مؤلف.
  • . اشراقی، زهرا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 201.
  • . اشراقی، زهرا؛ فصل صبر؛ ص 134 و 135.
  • . انصاری کرمانی، محمدعلی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . اعرابی، فرشته؛ آرشیو مؤسسه.
  • . اشراقی، زهرا؛ اطلاعات؛ ویژه نامه؛ 14 / 3 / 69.
  • . انصاری کرمانی، محمدعلی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . بروجردی، مسیح؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، چاپ جدید، پاییز 1380، ص 345 ـ 347.
  • . انصاری کرمانی، محمدعلی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . اشراقی، زهرا؛ سروش؛ ش 476.
  • . خمینی، احمد؛ فصل صبر؛ ص 18.
  • . هاشمی رفسنجانی، اکبر؛ اطلاعات؛ 6 / 3 / 68 (خطبه های نماز جمعه یک هفته قبل از رحلت امام).
  • . آشتیانی، علی اکبر؛ پاسدار اسلام؛ ش 93، ص 30.
  • . اشراقی، زهرا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 10.
  • . عارفی، حسن؛ آرشیو مؤسسه.
  • . اعرابی، فرشته؛ سروش؛ ش 476، ص 18 و 19.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ فصل صبر؛ ص 76.
  • . خمینی، احمد؛ ابرار؛ 12 / 3 / 72.
  • . طباطبایی، فاطمه؛ فصل صبر؛ ص 91.
  • . توسلی، محمدرضا؛ حوزه؛ ش 45، ص 62.
  • . جعفری، عیسی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . مصطفوی، صدیقه؛ سروش؛ ش 476، ص 12.
  • . مصطفوی، زهرا؛ حضور؛ ش 4، ص 48.
  • . همان جا.
  • . میریان، رحیم؛ مصاحبه مؤلف.
  • . عارفی، حسن؛ حضور؛ ش 8، ص 72.
  • . کروبی، مهدی؛ پابه پای آفتاب؛ ج 4، ص 112.
  • . امام جمارانی، مهدی؛ جمهوری اسلامی؛ ویژه اربعین سال 68.
  • . رحیمیان، محمدحسن؛ در سایه آفتاب؛ ص 259.
  • . پورمقدس، مسعود؛ پاسدار اسلام؛ ش 96، ص 40.
  • . اشراقی، زهرا؛ فصل صبر؛ ص 131.
  • . همان؛ سروش؛ ش 476، ص 5.
  • . اشراقی، زهرا؛ فصل صبر؛ ص 137 و 138.
  • . انصاری کرمانی، محمدعلی؛ رسالت؛ 9 / 3 / 72.
  • . آشتیانی، علی اکبر؛ پاسدار اسلام؛ ش 93، ص 30.
  • . پورمقدس، مسعود؛ پاسدار اسلام؛ ش 96، ص 39.
  • . امام جمارانی، مهدی؛ جمهوری اسلامی؛ ویژه اربعین سال 68.
  • . کلانتر معتمدی، محمدرضا (پزشک معالج امام)؛ اطلاعات هفتگی؛ ش 2442، ص 27.
  • . دوایی، منوچهر (پزشک معالج امام)؛ همان.
  • . کلانتر معتمدی، محمدرضا؛ همان؛ ص 26.
  • . بروجردی، مسیح؛ مصاحبه مؤلف.
  • . یکی از محافظین بیت امام؛ در رثای نور؛ ص 62.
  • . انصاری کرمانی، محمدعلی؛ اطلاعات؛ 29 / 3 / 68.
  • . امام جمارانی، مهدی؛ جمهوری اسلامی؛ ویژه اربعین سال 68.
  • . انصاری کرمانی، محمدعلی؛ مصاحبه مؤلف.
  • . بهاءالدینی، احمد (از اعضای بیت امام)؛ پاسدار اسلام؛ سال 8، ش 91، ص 40.
  • چون ادای نماز در هر حال و شرایطی از انسان ساقط نمی شود، در حالاتی که نمازگزار نمی تواند تحرکیبکند، لازم است به جای رکوع و سجود با انگشت اشاره نماید.
  • . کفاش زاده، مصطفی؛ پاسدار اسلام؛ ش 41.
  • . آشتیانی، علی اکبر؛ ابرار؛ 12 / 3 / 72.
  • . اشراقی، زهرا؛ زن روز؛ ش 1220، ص 4.
  • . سلیمانی، حسین (عضو بیت امام)؛ پاسدار اسلام؛ سال 8، ش 91، ص 39.
  • . مصطفوی، زهرا؛ جمهوری اسلامی؛ 17 / 3 / 68.
  • . عارفی، حسن؛ اطلاعات؛ 27 / 3 / 68.
  • . رحمانی، محمدعلی (عضو بیت امام)؛ زن روز؛ ش 1219، ص 35.
  • . خامنه ای، سید علی؛ اطلاعات؛ 19 / 3 / 68.
  • . میریان، رحیم؛ پاسدار اسلام؛ ش 91، ص 48.
  • . اشراقی، نعیمه؛ سروش؛ ش 476، ص 14.
  • . امامی کاشانی، محمد؛ کیهان؛ 15 / 3 / 68.
  • . توسلی، محمدرضا؛ پابه پای آفتاب؛ ج 1، ص 293.
  • . همان؛ ص 286.
  • . ثقفی، علی؛ مصاحبه مؤلف.