فصل نهم: آخرین روزها
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 297
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 298
راضی نیستم برای کسی تعریف کنید
حاج احمدآقا چند روزی پس از ارتحال امام(رض) از قول مادر گرامیشان نقل می کرد: حدود یک ماه و نیم قبل از عمل جراحی، حضرت امام خوابی دیدند و این خواب را برای همسرشان تعریف کردند و متذکر شدند که در زمان حیاتم راضی نیستم برای کسی تعریف کنید. ایشان خواب دیده بودند که فوت کرده اند و حضرت علی(ع) ایشان را غسل و کفن کردند و برایشان نماز خواندند و سپس حضرت امام را در قبر گذاشته و از ایشان پرسیدند: حالا راحت شدید؟ امام فرمودند: «در سمت راستم خشتی است که ناراحتم می کند». در این موقع حضرت علی(ع) دستی به ناحیۀ راست بدن امام کشیدند و ناراحتی حضرت امام مرتفع گشت.
ان شاءالله مرگ من رسیده!
در طول تقریباً چهار ـ پنج سال گذشته، چندین بار امام در این بیمارستان [بقیة الله جماران] بستری شدند و یک بار شاید به مدت یک ماه بستری بودند و ما هیچ موقعی ندیدیم که امام طلب مرگ از خدا بکنند، ولی این بار (بیماری اخیر) بنده سه مرتبه از ایشان شنیدم که خبر مرگ خود را می دادند. یک بار موضوعی پیش آمد که امام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 299 فرمودند: «خدا به من مرگ بدهد». بار دیگر وقتی بود که امام می خواستند دستشویی بروند و چون توان نداشتند که خودشان بروند، من و یک نفر دیگر زیر بغل امام را گرفتیم و ایشان را به دستشویی بردیم. ایشان از آن غیرت والایی که داشتند، این امر خیلی برایشان سخت و نگران کننده بود. لذا طلب مرگ از خدا کردند. من عرض کردم: «خدا نکند. خدا ما را مرگ دهد و شما ان شاءالله زنده باشید و این پرچم را به دست امام زمان(عج) بسپارید». امام فرمود: «نه، حالا دیگر مرگ من رسیده، ان شاءالله مرگ من رسیده، ان شاءالله » که ما خیلی ناراحت و نگران حال امام شدیم. و شاید این دعای امام بود که مورد استجابت قرار گرفت و دعای 50 میلیون عاشق دلباخته اش که برای بهبودیش دعا می کردند، مستجاب نشد.
دیگر آخر کار است
دو هفته قبل از جراحی امام، یک شب ناراحتی قلبی برایشان رخ داده بود، من و دو نفر از دکترها و دو پرستار، خدمت امام رسیدیم. فوراً آقا را بستری کردند و مشغول معالجه شدند. همان طور که آقا استراحت کرده بودند، وقتی فشار خونشان را می گرفتند، فرمودند: «هر چیزی پایانی دارد و این هم پایانش است». من برگشتم و گفتم: آقا این حرفها را نزنید، شما ان شاءالله عمر زیادی خواهید کرد. ما همه نگران شده بودیم، ولی باز هم امام فرمودند: «دیگر، آخر کار است». وقتی برگشتیم، آن دو پرستار خیلی گریه کردند، ولی یکی از دکترها برای دلداری آنان شروع به تفسیر و تأویل کردن کرد که لابد مقصود امام این است که دیگر مرض به پایان می رسد و حالشان خوبِ خوب می شود. این نخستین باری بود که امام چنین حرفی می زدند که گویا ما را آمادۀ وفاتشان می کردند. روزی هم که داشتند برای آزمایش به طرف بیمارستان می رفتند کنار همین درخت توت (در منزل) که رسیدند، باز هم این حرف را تکرار کردند که: «این دیگر پایان کار است».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 300 دیگر برنمی گردم
شب قبل از عمل، امام با پای خود به بیمارستان رفتند. زمانی که می رفتند به ما گفتند: «من دارم برای عمل می روم، ولی دیگر برنمی گردم». وقتی می گفتیم: نه اینطور نیست. می فرمودند: «شما مطلع نیستید».
این سِرم بیرون نمی آید
روزی که امام می خواستند به بیمارستان بروند به علت اینکه سنی از ایشان گذشته بود و بیمار نیز بودند، عصای خود را برداشته و به کمک آن برخاستند و از تک تک افراد بیت خداحافظی نمودند. امام به اهل بیت گفتند: «من دیگر برنمی گردم». یکی از پزشکان حضرت امام می گفت: به امام گفتم آقا این سِرم شما را ناراحت کرده است. ما فردا شب این سِرم را از دستتان بیرون می آوریم. البته قرار هم این بود که سِرم را دربیاوریم. براساس مشاوره پزشکی که به عمل آمده بود حال امام بهتر بود، ولی خودشان فرمودند: «دیگر این سِرم از دست من بیرون نمی آید».
مطالعه نمی کردند
همواره صبحها که برای دادن گزارشات کارهای دفتر خدمتشان می رسیدیم، پس از دادن گزارشها، چند سؤال و جواب پیش می آمد و سپس ما مشغول کارمان می شدیم و امام هم مشغول مطالعه بولتنهای خبری و نامه های مهم می شدند. ولی این چند روز آخر (قبل از رفتن امام به بیمارستان) وضعیت امام را متفاوت با سالهای متوالی که خدمتشان بودیم، یافتیم. در این روز (یکشنبه، دوشنبه) قبل از جراحی امام، ایشان دیگر مطالعه نمی کردند. و در چهرۀ مبارکشان، آثار تفکری عمیق و تأملی شگرف مشاهده می شد. من نمی توانم آن وضعیت چهرۀ امام را ترسیم کنم و هیچ واژه ای نیست که گویای حالت امام در آن دو سه روز باشد، قیافۀ امام به گونه ای بود که گویا یک مسافرت طولانی در پیش دارد و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 301 نگران حال خانواده و عزیزانش (که همۀ ملت هستند) می باشد.
به فهیمه نگویید فردا مرا عمل می کنند
شبی که به من اطلاع دادند قرار است صبح فردا امام را برای عمل به بیمارستان ببرند. خدمت آقا رسیدم. امام فکر می کردند که من از ماجرای عمل بی اطلاعم و چون فکر می کردم که میل دارند من ماجرا را ندانم، من هم اصلاً به روی خودم نیاوردم و هیچ اظهار ناراحتی نکردم و دیدم که به خانم (مادرم) فرمودند: «به فهیم (در خانه مرا به این نام صدا می کنند) نگویید که فردا مرا عمل می کنند». می خواستند احیاناً ناراحت نشوم.
برو با خیال راحت امتحانت را بده
صبح فردا (روزی که قرار بود امام را عمل کنند) روز امتحان دکترای من بود و درست همان روزی که قرار شد ایشان را عمل کنند، صبح زود آمدم خدمت ایشان که قبل از رفتن برای عمل ببینمشان و بعد بروم برای امتحان. وقتی وارد منزل امام شدم دیدم که همه با خوشحالی گفتند: «آقا را عمل نمی کنند. دکترها گفته اند حالا واجب نیست حتماً امروز عمل بشوند». ظاهراً می خواستند یک سری آزمایشهای دیگری انجام دهند و خودشان هم از اینکه می دیدند این قدر ما خوشحالیم، خوشحال بودند. وقتی من رفتم خدمتشان، مرا بغل کردند و بوسیدند و گفتند: «تو برو» می دانستند که من امتحان دارم. شاید هم اینکه سفارش کرده بودند کسی به من نگوید که می خواهند ایشان را عمل کنند. برای همین بود که فکر می کردند اگر من بدانم، نگران می شوم و به امتحانم لطمه وارد می شود. به من گفتند: «تو برو، برو با خیال راحت امتحانت را بده، من دیگر عمل ندارم».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 302 خداحافظ خانم
در آخرین شبی که امام در منزل بودند و می خواستند ایشان را به بیمارستان ببرند من و دکتر، کنار امام ایستاده بودیم. خانم داشتند می آمدند. سر پله ها که رسیدند امام فرمودند: «خانم خداحافظ. شما دیگر زحمت نکشید». ایشان ظاهراً متوجه نشدند یک بار دیگر امام فرمودند: «خداحافظ. شما نیایید». و بار سوم در حالی که دست به سینۀ مبارکشان گرفته بودند، خیلی مؤدبانه فرمودند: «خداحافظ خانم!» امام همیشه با احترام و خیلی مؤدب با همسرشان صحبت می کردند، همان طور که با همۀ مردم مؤدب بودند.
حالا دیگر شب وداع است
روزهای آخر که قرار بود آقا را عمل کنند، آقا طبق معمول که روزی نیم ساعت آن هم سه بار در روز قدم می زدند به علی (فرزند حاج احمدآقا) گفتند: «علی بیا آخرین قدمها را با هم بزنیم». ما گفتیم: آقا، چنین حرفی را نزنید. شب که شد، امام شام میل نداشتند. خانم گفتند: آقا، هر طور شده این یک قاشق آبگوشت را بخورید. باز گفتند: «میل ندارم». خانم گفتند: «به خاطر من هم که شده میل بفرمایید». گفتند: «حالا دیگر آخر شب است. چه فایده که من بخورم یا نخورم حالا دیگر شب وداع است و آخرین شب».
می دانم که دارم می روم
شب قبل از عمل در خدمت امام بودیم. ما فکر می کردیم که مانند دو سه سال پیش که امام دچار ناراحتی قلبی شده بودند، حالا هم همان ناراحتی را دارند، ولی امام با خنده ای گفتند: «خُب، من رفتم. بعد از عمل دیگر من سالم بیرون نمی آیم. من می دانم که دارم می روم و این یک چیز مسلّمی است».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 303 فردایی در کار نیست
صبح دوشنبه آمدم بیت، ناهار را با شادی و خوشی خوردیم. هنوز تصمیم عمل جراحی حضرت امام حتمی نبود. بعدازظهر این مسأله قطعی شد. همان شب هم قدری قلبشان ناراحتی پیدا کرد. من جرأت نگاه کردن به صورت آقا را نداشتم. امام به خانم گفتند: «خانم، نصیحت می کنم که در مرگ من هیاهو نکنید». خانم گفتند: این چه حرفهایی است که می زنید! آبگوشتتان را بخورید. فردا عملتان می کنند و من خودم به زور به شما غذا می دهم. امام فرمودند: «نه، آبگوشتم را نمی خورم. فردایی هم در کار نیست».
موقع رفتن به بیمارستان که شد، امام همان طور که از سرازیری کوچه پایین می رفتند، می گفتند: «این سرازیری که من می روم، دیگر بالا نمی آیم» این جملات را با لبخندی بیان می کردند که چندین معنی داشت. ایشان افسوس و نگرانی زیادی برای تنها ماندن همسرشان داشتند. حضرت امام علاقۀ عجیبی به همسرشان نشان می دادند و دائم به دایی (سید احمدآقا) سفارش می کردند که خانم را تنها نگذارید. یک معنایی که خنده شان داشت، روحانیت و آرامش ایشان در مسأله مرگ بود.
برای همیشه از پیشتان می روم
پس از آنکه پزشکان تصمیم خود را مبنی بر بستری شدن امام در بیمارستان اعلام کردند، امام به هنگام وداع با اهل منزل به ایشان گفتند: «من برای همیشه از پیشتان می روم و دیگر باز نخواهم گشت». اهل منزل گفتند شما باز خواهید گشت و سلامتی خود را دوباره باز خواهید یافت، ولی امام دوباره تکرار کردند: «اما این بار می دانم که بازگشتی در کار نیست». سپس امام خطاب به همسر حاج احمدآقا گفتند: «به پدرتان ـ که فرد بسیار مؤمن و عالمی است ـ تلفن بزنید و بگویید برایم دعا کند و از خداوند بخواهد که مرا بپذیرد و عاقبت مرا ختم به خیر گرداند». هنگامی که منزل را به طرف بیمارستان ترک می کردند. حاج احمدآقا کنار در ایستاده بود. امام در حضور دکترها و پرستارها به ایشان اشاره کردند و ایشان نزدیک آمد. امام گونه حاج سید احمد را بوسیدند، این
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 304 منظره را تا آن لحظه کسی مشاهده نکرده بود و این خود گویای علم امام به «رفتن بدون بازگشت» بود.
پیشنهاد عمل جراحی را قبول کردند
از همان بدو امر و برخورد اول با حضرت امام در زمینۀ کسالتشان که شروع شد؛ با آن جلسه واقعاً فراموش نشدنی، ایشان را یک فرد استثنایی و یک بیمار واقعاً خارق العاده دیدیم که با حالت تهوّر و شجاعت که مختص ایشان بود، پیشنهاد و عمل جراحی را تقبّل کردند. در طول کسالتشان و حتی در شدیدترین لحظات کسالت همیشه بسیار صبور و متهوّر بودند. در زمینه درمانهایی که به ایشان ارائه می شد و بعضی هایش مثل تزریق آمپول و یا گذاشتن بعضی لوله ها و امثال اینها به صورت فیزیکی بدن شریف ایشان را به هر حال تا حدودی می آزرد، ولی در توضیحی که همکاران خدمت ایشان عرض می کردند و بعد کار را انجام می دادند، بسیار صبورانه و با نهایت مهربانی و رأفت رفتار می کردند و واقعاً باید این جمله را گفت که خَم به ابرو نمی آوردند.
نهایت شکیبایی را داشتند
امام هیچ گاه احساس درد و تألّمی به غیر از افراد گروه پزشکی ابراز نمی کردند و حتی به ما که پزشک بودیم و بر بالین ایشان می آمدیم تا سؤال نمی کردیم که آیا دردی دارید یا نه؟ جوابی نمی شنیدیم یعنی ایشان ابتدا به ساکن احساس دردی را اظهار نمی کردند؛... که این ناشی از نهایت صبر و شکیبایی ایشان در مقابل ناملایمات بود.
آرامش در کمال درد
معمولاً افرادی که بیمار می شوند و یا جراحی می کنند، در اثر درد قبل و بعد جراحی ناله می کنند، گاهی فریاد می زنند و یا لااقل اخم می کنند و ابرو درهم می کشند، ولی امام با
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 305 اینکه در اثر بیماری درد هم داشتند و پس از جراحی معمولاً درد به قدری زیاد است که اصلاً قابل کنترل نیست، با این حال هرچه دقت کردیم، نه اخمی در چهرۀ امام دیدیم و نه ناله و فریادی از آن بزرگوار شنیدیم.
در اوج درد آرام بودند
من در خیلی مواقع کنار امام بودم، بخصوص مواقعی که ایشان کسالت داشتند. موقعی که دکترها می آمدند آمپول به ایشان بزنند، می گفتند آمپول باید در رگ زده شود که طبیعتاً یک دردی دارد و آدم یک تکانی می خورد. ولی حتی این را دیدم که ایشان هیچ تغییری در حالتشان دیده نمی شود؛ یعنی همین طور ایشان ذکر می گفتند آرام، بدون اینکه صدا شنیده شود. حتی یکی از دکترها نقل کرده بود که من وقتی ایشان را معاینه می کردم متوجه می شدم که درد شدیدی داشت، مخصوصاً، به چهره امام نگاه می کردم ببینم که ایشان در موقع این درد چه می کنند. چنان ایشان نگاهشان آرام بود و با لبشان ذکر می گفتند که هیچ فرقی بین آن وقتی که من معاینه می کردم و یا نمی کردم در ظاهر ایشان معلوم نبود. دکتر گفته بود یقین دارم مواقعی هست که ایشان یک ارتباطی برقرار می کنند و این مثلاً مواقعی بود که ایشان از اینجا کنده شدند، ولی من خودم خوب شاهد بودم ایشان در مواقع کسالت، با اینکه کسالت شدید بود و تمام صورت ایشان عرق نشسته بود در اثر ناراحتیها؛ ابرو خم کردن یا به هم کشیدن ابرو را در ایشان ندیدیم.
آقای دکتر، از شما بعید است
قبل از ظهر روز اول ـ پس از عمل ـ که امام از تخت خارج شدند و روی صندلی به استراحت پرداختند، احساس ضعف شدیدی می کردند. آقای دکتر عارفی که وضع امام را دید، وحشت زده گفت: امام حالش خوب نیست، کمک کنید ایشان را بگذاریم روی تخت، که حضرت امام با خوشرویی به آقای دکتر عارفی نگاه کردند و گفتند: «حالم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 306 خوب است آقای دکتر عارفی، از شما بعید است». به هر حال این امام بود که به ما دلداری می دادند.
خیلی ضعف دارم
یک روز ظهر، هنگام ناهار، خدمت امام بودم. هیچ وقت سابقه نداشت ایشان مطالبه غذا کنند، بلکه همیشه می نشستند تا هر وقتی غذا برایشان آورده می شد مشغول شوند. آن روز رو به من کردند و گفتند: «بگو غذا بیاورند». ظاهراً خودشان هم متوجه این نکته شدند که برخلاف همیشه غذا را مطالبه کرده اند، فوراً گفتند: «خیلی ضعف دارم، حتی قاشق را نمی توانم بلند کنم». با سابقه اخلاقی ای که از ایشان داشتم اصلاً اهل اینکه اظهار ضعف کنند، نبودند؛ به این شکل از بیماری ایشان مطلع شدیم.
تمام بدنم درد می کند
بعد از عمل جراحی که خدمت امام می رفتیم، ایشان هیچ اظهار ناراحتی و درد نمی کردند. البته بستگی داشت چگونه از ایشان سؤال کنیم. اگر می پرسیدیم حالتان چطور است؟ در جواب می گفتند: «خوبه بد نیستم»، ولی اگر می پرسیدیم درد دارید؟ چون اهل دروغ گفتن نبودند، همیشه جواب می دادند درد دارم. من هر وقت پرسیدم که آیا درد دارند یا نه، می فرمودند: «تمام بدنم درد می کند».
فقط اسمش صبحانه بود
بعد از عمل جراحی خدمت ایشان چایی بردم و عرض کردم: آقا چایی میل می کنید. گفتند: «اینکه برگردن من هست، بده و خلاصم کن» من هم ایشان را نشاندم و دو لقمه، دقیقاً دو لقمه نان؛ هر کدام به اندازه یک قاشق چایخوری که به اندازه سر سوزن پنیر بر آنها گذاشتم، میل کردند. نان شیرینی بود که به ایشان دادم و نصف استکان چای هم بعد
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 307 از آن خوردند. غذا هم در این مدت، مقداری گوشت را با چیزهای دیگر مثل عدس و سبزیجات می پختیم و بعد صاف می کردیم و به صورت یک مایع غلیظی به ایشان می دادیم. گاهی در میان روز، کمپوت و امثال آن می دادیم. دکترها گفته بودند روزی پنج وعده غذا باید به ایشان داده شود و در هر وعده مقدار غذا کم و مقوی باشد، زیرا در هنگام عمل، تقریباً دو سوم حجم معده را برداشته بودند. ما هم معمولاً صبحانه، چایی و یک چیز مختصری به ایشان می دادیم. اصلاً باور کردنی نیست که چقدر کم بود. فقط اسمش صبحانه بود.
تو را هم دوست داشتم
آقا در آن 10 روز بیماریشان خیلی درد کشیدند. بعضی اوقات می دیدیم که اشک در چشمانشان است. یک بار خانم گفتند: آقا، چی می خواهید؟ امام پاسخ دادند: «مرگ می خواهم». دکترها می گفتند که درد امام کُشنده است، ولی متعجب بودند که ایشان اینهمه صبوری به خرج می دادند. شب آخر، ما برای امام غذا بردیم. دکترها به ما گفته بودند که لقمه هایشان را بشماریم تا معلوم شود چقدر غذا در معده شان هست. ما لقمه ها را شمردیم دیدیم 5 قاشق چایخوری شد که دو قاشق آخر را هم به اصرار به ایشان دادیم. بعد برایشان آب میوه بردیم. گفتند: «نمی خورم» من گفتم: شما که این آب میوه را دوست داشتید، به من گفتند: «تو را هم یک زمانی خیلی دوست داشتم!»
نمی دانید من چه می کِشم
آخرین باری که نزد امام رفتم، به اتفاق یکی از بستگان بود. امام مشغول ذکر گفتن بودند و معلوم بود که از بیماری، خیلی رنج می برند. وقتی از ایشان پرسیدیم: «حالتان خوب است؟» در جواب فرمودند: «شما نمی دانید من چه می کِشم!»
شکایت امام از بیماری همیشه در همین حد بود. آن روز حاج احمدآقا وارد اتاق
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 308 شدند و گفتند: «آقایی به اسم آقای معلم آمده اند و می خواهند شما را ببینند». با شنیدن این حرف، به سرعت صورت آقا باز و بشّاش شد و ما یاد آن آقای معلم افتادیم که با امام همکلاس بودند. در این لحظه امام از ما خواستند که از اتاق بیرون برویم، اما ما داخل اتاق در جایی مخفی شدیم؛ برای ما دانستن این نکته جالب بود که چرا با وجود آن همه درد، صورت امام تا آن حد گشوده شد. این تنها موردی بود که من به حرف امام گوش ندادم و اوامرشان را اجرا نکردم. پس از چند لحظه پیرمردی وارد اتاق شد که حدس زدیم همان آقای معلم است. بین او و امام نگاههایی رد و بدل شد و سپس او دستش را بر روی دست امام گذاشت، دعایی خواند و بیرون رفت. در این مدت هیچ کلامی گفته نشد و هر دوی آنها به سکوت برگزار کردند. تصور می کنم که این فرد تنها کسی بود که وارد اتاق امام شد و چنین نگاههای عارفانه ای بین او و امام رد و بدل شد. در ضمن انگشتر امام را هم آقای معلم درست کرده بودند. به هر حال با آمدن ایشان، امام سرحال شدند. پس از رفتن او از آقا پرسیدم معلوم است شما به آقای معلم علاقه خاصی دارید. فرمودند: «بله، نمی دانم چرا اینقدر ما همدیگر را دوست داریم؛ با آنکه در سنین جوانی هر یک در وادی خاصی بودیم، ولی خیلی همدیگر را دوست داشتیم».
علی را از اینجا دور کنید
امام وقتی که روی تخت بیمارستان بودند، وقتی تا مغز استخوانشان از درد می سوخت، با هر کس که ملاقات می کردند، حتماً لبخند می زدند و به گونه ای برخورد می کردند که او رنجور نشود. وقتی می دیدند صحنه های تلخ بیماری و استراحتشان به شکلی است که اگر نوه عزیز خودش (فرزند حاج احمدآقا، که مورد علاقه حضرت امام بود) شاهد آن باشد، از این صحنه ها متأثر می شود، می فرمودند: «او را دور کنید». اما در همان وضع اگر به ایشان گفته می شد فلان کس مریض شده، امام حتماً سراغ حال او را می گرفتند و سفارش او را به اطرافیان می کردند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 309 حوصله تان سر نرود
در روزهایی که حال حضرت امام خوب نبود، هنگامی که ما کنار تختشان می رفتیم، ایشان سؤال می کردند: «مگر صندلی نیست که بنشینید؟» ما در جواب می گفتیم: آقا، ما راحت هستیم. اما حضرت امام می گفتند: «نه! خسته می شوید!» و گاهی هم حضرت امام می فرمودند: «شما اینجا نیایید، اینجا محیطش کسل کننده است». می گفتیم: آقا، ما به خاطر آمدن پیش شما، توی خانه نوبت می گذاریم و از همدیگر سبقت می گیریم. آنگاه حضرت امام می گفتند: «پس دو نفر، دو نفر بیایید تا حوصله تان سر نرود».
حال خواهرت چطور است؟
وقتی امام در بیمارستان بستری بودند، خواهرم مریض بود، ایشان در آن حال اغما و بیهوشی هر وقت که چشمشان به یکی از ما می افتاد، سراغ او را می گرفتند. یعنی وقتی چشم باز می کردند، فقط می پرسیدند فلان کس چطوره؟ حالش خوبه؟ همین نمونه کافی است تا بفهمیم ایشان تا چه حد به مسائل عاطفی اهمیت می دادند.
شما چگونه اید؟
وقتی امام روی تخت بیمارستان بودند؛ در آن حالت دردآور بیماری، ایشان هرگز ـ به خاطر آن عظمت اخلاقی که داشتند ـ حتی آخ نمی گفتند. در یک چنین شرایطی وقتی یاران امام به دیدارشان می آمدند و از امام سؤال می کردند آقا، حالتان چگونه است؟ امام برای تسلی خاطر آنها می فرمودند: «حال من خوب است، اما حال شما چگونه است؟ شما بیمار بوده اید، شما چگونه اید؟»
برو قم، دیگر هم برنگرد
در یکی از روزهای بعد از عمل جراحی امام، از قم به تهران آمدم و به خدمت ایشان
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 310 رفتم. آقای دکتر طباطبایی هم در اتاق بودند. من از پایین تخت با اشاره دست خواستم چیزی به آقای طباطبایی بگویم. آقا درحالی که روی تخت خوابیده بودند، فرمودند: «اون کیه که با دست اشاره می کند؟» آقای طباطبایی گفت: مسیح، امام فرمودند: «مسیح اینجاست؟!» آقای طباطبایی گفت: بله؛ من بلافاصله نزدیکتر رفتم و سلام کردم. امام فرمودند: «سلام علیکم، تو این جا چه کار می کنی؟» گفتم: آقا، کتابهایمان را آورده ایم و درسمان را می خوانیم.
بعد از چند لحظه امام فرمودند: «برنامه درسی تان را به خاطر من به هم نزنید». در آن موقع خانم طباطبایی هم در اتاق بودند. آقا رو به خانم طباطبایی کردند و گفتند: «به فریده ـ همسر آقای اعرابی ـ بگویید برنامه شان را به خاطر من به هم نزنند. به بقیه هم بگویید برنامه درسی شان را به خاطر من به هم نزنند...» من که دیدم جهت حرف از من برگشت، از ترس این که مبادا آقا امر کنند که به قم برگردم، خودم را کنار کشیدم. چون هر وقت به تهران می آمدم و خدمت آقا می رسیدم، تأکید داشتند که به قم برگردم تا درسهایم قطع نشود.
روز بعد هم خدمت آقا بودم؛ طوری بالای سر ایشان ایستاده بودم که مرا نبینند. آقای دکتر طباطبایی هم کنار آقا ایستاده بود و داشت سِرم دست ایشان را درست می کرد. به ظاهر، حال آقا نسبت به روز قبل بهتر شده بود. در همین لحظه، نگاه آقا به من افتاد و به دنبال آن، آقای طباطبایی به شوخی گفت: آقا! مسیح هم یواش یواش دارد دکتری یاد می گیرد». آقا با حالت تغیّر پرسیدند: «مسیح اینجاست؟»
آقای طباطبایی گفتند: بله. اما دیگر کار خراب شده بود.
آقا گفتند: «من از مسیح بدم آمد».
گفت: چطور؟
گفتند: «درسش را ول کرده، آمده این جا».
من فوری جلو رفتم و سلام کردم. امام گفتند: «سلام علیکم، تو این جا چه کاری می کنی؟»
گفتم: آقا، من هستم در خدمتتان... .
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 311 گفتند: «نخیر، برو قم درست را بخوان!»
گفتم: آقای سلطانی هم آمده اند این جا و من پیش ایشان درس می خوانم.
گفتند: «نخیر، برو قم!»
گفتم: آقا می دانم که همیشه سفارش شما به ما درباره درسمان بوده، برای همین نمی گذارم به درسم لطمه بخورد... .
امام فرمودند: «نخیر، برو قم! دیگر هم برنگرد».
آقای طباطبایی خواست شوخی کند، گفت: آقا، العلم علمان، علم الابدان و علم الادیان، آقا مسیح در قم علم الادیان می خواند، این جا هم آمده که علم الابدان یاد بگیرد... .
امام گفتند: «همان علم الادیان برایش کافیه».
من دیگر چیزی نگفتم، آقای طباطبایی هم دیگر سکوت کرد... صبح روز بعد باز پرسیدند: «مسیح هنوز این جاست؟»
من هم برای اینکه خیالشان را راحت کنم، جلو رفتم و گفتم: آقا، من ساعت 5 صبح به قم می روم.
فرمودند: «من بهت دعا می کنم».
از آقای انصاری بپرسید
در یکی از روزهای آخر عمر امام که بنده و فرزند گرامی ایشان در محضرشان به تلویزیون که تصویر جنگنده های اف ـ 14 را نشان می داد، نگاه می کردیم. در این میان حاج احمدآقا از امام پرسید آقا، این جنگنده ها چه خصوصیات و ویژگیهایی دارند؟ در این میان امام با حالت نقاهتی که داشتند با تبسم شیرینی اشاره به من کردند و به حاج احمدآقا فرمودند: «این مسائل را از آقای انصاری بپرس، چون ایشان از همه چیز سر درمی آورد و اظهار نظر می کند» (منظور امام این بود که وقتی معمولاً این گونه بحث ها می شد، من معمولاً اظهار نظری می کردم و امام با آن حال نقاهت، سعی کردند که با بنده
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 312 مزاحی داشته باشند).
خدایا مرا بپذیر
توی همان نماز که امام آن شب خوانده بودند ـ دوربین های مخفی که آنجا بود نشان می داد؛ خودشان که نمی دانستند، دوربین ها مخفی بود ـ گفتند، امام گریه می کرده، زار می زده و می گفته: «خدایا مرا بپذیر، خدایا مرا بپذیر». آن شب کسانی که پشت دوربین تماشا کرده بودند، آنجا ناظر بوده اند.
شما به مردم این را بگویید
وقتی هم که امام خواستند از همۀ ما خداحافظی کنند، ایشان گفتند: «من دیگر خوب نمی شوم. شما از مردم بخواهید دعا کنند که خدا من را بپذیرد».
در دیداری که برادر عزیزمان آقای هاشمی با امام داشتند، در صبح جمعه ای بود که می خواستند به نماز جمعه بروند، به من گفتند، می خواهم امام را ببینم، می روم به مردم خبر سلامتی امام را بدهم. من گفتم عیبی ندارد، با هم رفتیم خدمت امام، امام فرمودند: «شما به مردمی که می آیند نماز جمعه بگویید از خدا بخواهند مرا ببخشد و ببرد» امام احساس کرده بودند که دارد چه قصه ای اتفاق می افتد، وقتی آقای هاشمی از پیش امام بیرون آمدند گریه شان گرفته بود. بغض کرده بودند. به من گفتند: ما چه کار کنیم؟ این حرف را چگونه با مردم بزنیم؟ از این حرف ممکن است دشمن سوء استفاده بکند. گفتم: بگذارید من یک بار دیگر پیش امام بروم، بلکه امام مسأله ای را بگویند که به این تلخی نباشد برای مردم. رفتم به آقا گفتم: آقا، مردم شما را دوست دارند و این حرف آنها را خیلی متأثر می کند، شما اجازه بدهید ما به مردم بگوییم اگر شما خوب شدید، شما خودتان جواب محبتهای مردم را می دهید. ایشان به من نگاه کردند، گفتند: «عیب ندارد، این جمله را به آقای هاشمی بگویید که فلانی این را هم گفتند». من به آقای هاشمی گفتم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 313 و آقای هاشمی هم همین مسأله را در نماز جمعه خودشان بیان داشتند.
از مردم بخواه دعا کنند
امام فرمودند: «سلام مرا به مردم خوبمان برسان و از کسانی که ابراز احساسات کردند تشکر کن و بگو که من ان شاءالله به زودی جواب این محبت ها را خواهم داد و از مردم بخواه دعا کنند که خداوند مرا بپذیرد».
دعا کنید خدا عاقبت مرا به خیر کند
در آخرین جمعه حیات حضرت امام که هنوز نفس گرم ایشان سایه بان امت بود آقای هاشمی حدود ساعت ده و نیم صبح خدمت امام رسیدند. حال امام رضایت بخش می نمود و به دلها نور امید می تاباند. آقای رفسنجانی سلامی عرض کردند و جویای حال ایشان شدند، سپس گفتند: عازم نماز جمعه هستند، اگر فرمایشی و یا دستوری دارید بفرمایید، امام فرمودند: «سلام مرا به ملت برسانید و از مردم بخواهید برایم دعا کنند و از خداوند بخواهند مرا بپذیرد»، امام تأکید کردند که این پیام حتماً در نماز جمعه اعلام شود.
روز شنبه آیت الله خامنه ای تشریف آوردند و گفتند: آقا، ان شاءالله خدا به شما سلامتی دهد. امام فرمودند: «شما دعا کنید که خدا عاقبت مرا ختم به خیر گرداند، مرا بپذیرد و ببرد».
اگر برای مردم است، بکنید
دکترها می گفتند: هر جای بدن امام را درست کردیم، جای دیگری بیمار شد. دکتر عارفی گفته بود: هرچه ما تک زدیم، بدن امام پاتک زد. آن روز دایی برای ما صحبت کرد. گفت: آقا شانس ندارند. باید دعا کرد. فقط 2% شانس دارند. شب، ما در بیمارستان
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 314 بودیم. خانم خیلی گریه می کردند. به دکترها گفتند: مثل اینکه نه دعاهای ما و نه کوشش شما!... دکترها گفتند: باید باطری در قلب کار بگذاریم. از آقای خامنه ای و دیگران اجازه این کار را گرفتند. صبح آقا به دکترها گفته بودند: «من می دانم زنده نمی مانم. اگر مرا برای خودم نگه داشته اید، به حال خودم بگذاریدم، اما اگر برای مردم است، هر کاری می خواهید بکنید».
برای مردم دعای خیر می کردند
امام در روزهای قبل و بخصوص روز آخر عمرشان، مسئولین یا افراد مختلف وقتی به دیدار و عیادت ایشان می آمدند، مردم عزیز را دعا می کردند و دعا برای مردم از زبان ایشان قطع نمی شد و دائماً برای مردم دعای خیر و عاقبت بخیری می کردند.
به آقای خامنه ای نگاه خاصی می کردند
آقای خامنه ای خدمت ایشان بودند. یک نگاهی ایشان به آقای خامنه ای کردند، یک نگاهی ایشان داشتند ـ دیگر تقریباً نمی توانستند راحت صحبت کنند ـ که من خدمتشان بودم، با یکی دیگر از بستگان. گفتم به این نگاه، نگاه کن، اصلاً این نگاه طبیعی نیست؛ یک دنیا محبت است. به اضافه اینکه آن موقع عقلمان نرسید که با این نگاه دارند مسئولیت را منتقل می کنند. با این نگاه دارند بار را منتقل می کنند. آن موقع ما عقلمان نرسید، چون آنقدر امیدوار بودیم.
به او وعده نده
امام روزی در اواخر عمرشان پرسیدند: «علی کجاست؟» گفتم: علی هم سراغ شما را می گیرد و می گوید می خواهم با آقا بازی کنم و دوست ندارم خوابیده باشند، ولی من به او گفته ام که صبر کن، ان شاءالله تا چند روز دیگر می آیند و مثل همیشه با هم بازی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 315 می کنید. امام در پاسخ فرمودند: «چند روزی دیگر نمانده. به او وعده نده».
علی را بیرون ببرید
روزهای آخر عمر امام پسر من علی را که سه ساله بود و ایشان شدیداً به او علاقه داشتند، از اتاق خود بیرون کردند. برای اینکه جز به خدا متوجه هیچ کس نباشند.
علی را پیش من نیاورید
زمانی که امام عزم سفر از این دنیا کردند، خواستند علی نوه شان را به دیدارشان نبریم. جویای علت شدیم. متوجه شدم که ایشان از آنجا که از تمام تعلقات رها شده بودند و از آنجا که به علی خیلی علاقه داشتند و تنها همین یک تعلق برایشان مانده بود، از ما خواسته بودند که علی را پیششان نبریم. این ارتباط با خدا و بریدن از غیر او، از همان زمان جوانی در ایشان وجود داشت. عصارۀ تمام خصلتهای جوانی امام در زمان پیری در وجودشان جمع شده بود. پس از عمل جراحی و زمانی که هنوز به هوش نیامده بودند، ذکر الله اکبر بر زبانشان جاری بود.
علی اینجا نیاید
یک وقتی امام از مرحوم شاه آبادی، عارف بزرگ نقل می کردند در موقع مرگ، شیطان کوشش می کند انسان را به گونه ای از یاد خدا غافل کند، آن چیزهایی را که مورد علاقه اش است جلوی چشمش می آورد. شاید به همین خاطر بود که ایشان با اینکه به علی پسر حاج احمدآقا خیلی علاقه داشتند، ولی سه روز مانده به فوتشان گفته بودند: «علی این جا نیاید!»
امام دائماً در حال ذکر بودند. حتی در یکی از موارد وقتی به هوش آمده بودند لبهای مبارکشان تکان می خورده است. وقتی دکتر گوشش را جلو می برد می شنود که امام «الله
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 316 اکبر» می گویند. با همان حال ذکر گفتن نیز از دنیا رفتند.
علی را بیاور ببوسمش
شب جمعه آخری که امام در بیمارستان بودند یکی از برادرها گفت: مژده بدهم، امشب آقا حالشان خیلی بهتر است من هم رفتم، علی فرزند حاج احمدآقا را بغل کردم و نزد امام بردم. صدا زدم، آقاجون، علی را آوردم. چون امام به او خیلی مأنوس بود، ولی امام جواب ندادند؛ چون قدرت حرکت نداشتند، ولی صورت حرکت را نشان دادند و با اشاره به من فرمودند که علی را بیاور ببوسمش و دهانشان را غنچه کردند. فهمیدم می خواهند علی را ببوسند، ولی نمی توانند. صورت علی را جلو بردم و این آخرین باری بود که امام، علی را بوسیدند.
هر کدام میل دارید بنشینید
ساعت آخری که ما را خواستند دور تختشان، اصلاً ما فکر نمی کردیم که ایشان خیالی دارند یا ما را برای آخرین بار می خواهند ببینند. آن موقع هیچ این فکر را نمی کردیم. ساعت 2 بعدازظهر بود که به ما گفتند بیایید، آقا، شما را خواستند. ما همه رفتیم دور تخت آقا، خانم کنارشان نشستند روی صندلی. ما هم دور تخت ایشان ایستادیم. آقا فقط یک نگاه به دور تخت به ما کرد. آن وقت صدا زدند: «آقای انصاری بیاید، می خواهم یک مسأله ای به ایشان بگویم». آقای انصاری آمد و سرشان را خم کردند و یک چند تا مسأله را به آقای انصاری گفتند و بعد به ما گفتند هر کدام میل دارید بنشینید، هر کدام که می خواهید بروید. من خودم همان آن، این حس را کردم که از بس این مرد با ملاحظه است می گوید نکند که به ما بگوید بروید، ما بدمان بیاید و ناراحت شویم. یک دکتر هم بیشتر در اتاق نبود. دکترها همه رفتند بیرون و ما به تدریج یکی یکی رفتیم، من مثل اینکه آخری باشم، شنیدم که به دکتر گفتند: «چراغ را خاموش کن».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 317 به اهل بیت بگو بیایند
عصر روز رحلت، امام فرمودند: «به اهل بیت بگو بیایند». برای اولین بار بود که لفظ اهل بیت را درباره خانواده شان از ایشان می شنیدم. من رفتم خانه و همشیره ها و دخترها را صدا کردم و همه آمدند دور تخت ایشان. ولی البته چیز خاصی به آنها نگفتند. بعد رو کردند به من و گفتند: «هر کسی می خواهد اینجا بماند، بماند و هر کسی می خواهد برود برود. من می خواهم بخوابم، چراغ را خاموش کنید».
با شما دیگر کاری ندارم
بعدازظهر روز رحلت، امام گفتند: «بگویید آقایان آشتیانی و توسلی بیایند»، آمدند و گفتند آقای توسلی نیستند. فرمودند: «پس آقای انصاری و آشتیانی بیایند». آقا رو کردند به من و با قیافه خیلی جدّی گفتند: «من دارم تو را شاهد می گیرم که بگویی اعلام کنند» دو مرتبه فرمودند: «من تو را شاهد می گیرم که بگویی اعلام کنند» دو مسأله شرعی را به آقای آشتیانی و انصاری گفتند که یکی مرتبط بود به وضوی قبل از وقت و دیگری مربوط بود به بلاد کبیره. من قبل از اینکه امام به بیمارستان بروند از ایشان سؤال کرده بودم «نظر شما درباره وضوی قبل از وقت چیست؟» فرمودند: «من معتقدم که با هر نیتی که وضو گرفته باشند، با وضوی قبل از وقت می توان نماز خواند. چه برای نماز قید کند، چه قبل از وقت باشد یا برای امر دیگر وضو بگیرد، من جایز می دانم». در بیمارستان هم فرمودند: «شما این را بگویید اعلام کنند». البته کلام امام بسیار سخت قابل فهم بود، زیرا هم صدای ایشان خیلی ضعیف بود و هم از زیر ماسک اکسیژن صحبت می کردند. در مورد بلاد کبیره فرمودند: «اگر شهر آن قدر بزرگ باشد که از یک طرفش خورشید طلوع کند و از یک طرفش ماه غروب کند...» صدای ایشان به قدری ضعیف می شد که چیزی نمی توانستیم بشنویم. با آنکه برای آقای آشتیانی تکرار می کردند، ولی باز قسمت آخرش مفهوم نبود. فقط آقای آشتیانی گفتند: «چشم! چشم!» بعد امام فرمودند: «با شما
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 318 دیگر کاری ندارم».
لحظه آخر عمر من است
روز آخر پس از نماز ظهر و عصر بود که امام فرمودند: «خانواده را خبر کنید». خانم، دخترها، نوه ها، حاج احمدآقا و خانم ایشان آمدند، امام را دیدند. بعد امام فرمود: «بروید». سپس فرمود: «آقای رسولی و توسلی و صانعی و آشنایان را خبر کنید». خبر کردیم. آنها هم امام را دیدند و رفتند. سپس حاج احمدآقا آمد به امام گفت: «آقا چه طوری؟» امام فرمود: «خوب نیستم و لحظه آخر عمر من است» حاج احمدآقا نتوانست تحمل کند، پیشانی امام را بوسید و از اتاق بیرون رفت. سپس امام فرمود: «آقای صانعی را بگو بیاید». ایشان که آمد، امام به من فرمود: «برو بیرون». و بعد دیگر نمی دانم بین آنها چه گذشت.
آخرین روز عمر با برکت امام
امام در حالی که احساس می کرد فشارشان دارد سقوط می کند، به یقین می دانست که در واقع مراحل آخر زندگی را طی می کند. در این مراحل دیگر با خودش و خدای خودش بود. با اینکه بیماری آن قدر وسیع پیشرفت کرده بود که تمام تاروپود وجود ایشان را سلولهای سرطانی گرفته بود، ریه را گرفته بود، کبد را گرفته بود و جاهای مختلف را گرفته بود... ایشان در بستر که خوابیده بودند، اغلب در یک حالت بی حالی که درست نمی توانست جواب بدهد و تُن صدا پایین آمده بود، وقتی که حس می کرد نزدیک ظهر است، دائماً به ما ذکر می کرد که بگویید وقت نماز ظهر شده؟ یا وقت نماز مغرب شده؟ وقتی که به نماز می رسید ایشان با تُن صدای خوب نماز می خواند و هوشیاری کامل داشت. وقتی نماز تمام می شد، ایشان دوباره می رفت به حالت خودش و ما همه حس می کردیم با خدای خودش خلوت کرده است. ساعت های آخر عمر دائماً
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 319 سورۀ الحمد را می خواندند. دائم و متصل می خواندند؛ البته با صدای بسیار ضعیف. یک چیزی که برای من جالب بود این نکته بود که در یکی از منابر شنیده بودم که یک فردی آمده کتابی نوشته که آخرین جمله ای که بزرگان دین گفتند، چه بوده است؟ البته این صحبت را چند سال پیش، قبل از اینکه ایشان رحلت بکنند شنیده بودم. بعداً که ایشان در آن مراحل بد و خیلی ناجور قرار داشتند و دیگر تُن صدا خیلی پایین بود و فشار بسیار پایین آمده بود و اصلاً قدرت تنفس و قدرت صحبت و توان از ایشان گرفته شده بود، ناگهان مرا به اسم صدا کردند و چون به من گفتند: «آقای دکتر» (من نزدیک بودم) گفتم، جانم، چیه؟ ایشان ذکر کردند که وضو گرفتن قبل از وقت، تا این جمله را گفتند من متوجه شدم یک مسأله فقهی را دارند مطرح می کنند. آقای آشتیانی نزدیک بود. صدا کردم و حاج احمدآقا نزدیک بود، ایشان را هم صدا کردم، گفتم، تشریف بیاورید. امام یک مسأله فقهی را می گویند و در حد من نیست.
ذکر خدا و یاد مولا علی (ع)
تقریباً چهل و هشت ساعت قبل از رحلت امام بود که من بالای سر ایشان رفتم. احساس کردم امام تحلیل می روند. درد شدیداً اذیتشان می کرد. فرمودند: «درد، خیلی اذیتم می کند» یکی ـ دو تا از متخصصان به من گفتند که آلودگی خون به شدت زیاد می شود. به گفتۀ همۀ نزدیکان و پزشکان، عکس العمل ایشان در برابر درد، ذکر خدا و یاد مولا علی(ع) بوده است.
مرگ چیزی نیست
روحیه امام تا آخرین نفس و تا آخرین لحظه حیات هیچ تغییری نکرده و همانطوری که آن روز حرف می زدند، در مقابل مرگ نیز همانطور بسیار عادی برخورد می کردند. یکی از بستگان امام به ایشان گفته بود که این چیزی نیست و حال شما خوب خواهد شد. امام فرموده بودند: «نه آمدنش چیزی هست و نه رفتنش چیزی هست و نه مرگش چیزی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 320 هست، هیچ کدام از اینها چیزی نیست».
آخرین مناجات امام
امام هرچه به لحظه های پایانی عمر نزدیکتر می شدند، درحالی که هر روز و هر ساعت از نظر جسمی رو به کاستی و ضعف و رنج بیشتر بودند، که به موجب روال طبیعی و سیر مادی و جسمانی بروز و ابراز بیشتر آثار تألم و ناله و جزع را می طلبید اما از نای وجودشان که جز برای خدا ننالیده بود به جای ناله از آلام جسمانی، زمزمه ذکر خدا و آهنگ روح انگیز وصل و قرب و لقاء حق برمی خاست و هیچ کس در این مدت کمترین ناله و اخمی از درد و الم جسمانی و شخصی از ایشان نشنید و ندید. فقط زمزمه مناجات و نوای عطرآگین عبادت و خشوعشان بود که فضای اطراف و چشم و گوش همه را پر کرده بود.
از مرگ هیچگونه وحشتی نداشتند
هرگز شب آخر عمر امام با شبهای دیگرشان فرقی نداشت و اصلاً امام ـ قبل از اینکه پزشکان تشخیصی بدهند ـ می دانستند که عمر شریفشان به اتمام رسیده و این راه، راه برگشت پذیری نیست و با این حال هیچ گونه ترس و اضطراب و وحشتی در وجود شریفشان نبود.
فقط نگاه می کردند
فردای آن روز، ساعت 5 / 8 صبح امام را عمل کردند و تا ساعت 5 / 10 عمل شان طول کشید. ما را هم به بیمارستان دعوت کردند که جریان عمل را در تلویزیون مدار بسته ببینیم. چقدر اضطراب داشتیم. دائم دعا می کردیم. عمل که تمام شد، گفتند که آقا حالشان خوب است و بعد از عمل فوری به هوش آمدند. ما آمدیم خانه و به خانم مژده
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 321 دادیم. چقدر شاد بودیم. عصرش هم گفتند که هر کس می خواهد، خدمت آقا برود. ما رفتیم بیمارستان. سلام کردیم، فقط نگاه کردند. بعد از آن دیگر دکترها اجازه ملاقات ندادند. روز آخر ساعت 9 صبح بود که پیش امام رفتیم. سلام و علیک کردیم، «شکر، شکر» گفتند. ساعت یک بعدازظهر قرار بود برایشان غذا ببرم. رفتیم بیمارستان. وقتی به بیمارستان رسیدیم، دیدیم درها باز است و دکترها با لباس سبز در تلاش و رفت و آمدند. دایی (حاج احمدآقا خمینی) اشک در چشم داشت و گوشه ای نشسته بود. معلوم بود که دکترها هم کاری از دستشان برنمی آید. امام دستشان لرزش داشت. من دست ایشان را گرفتم. دیگر نمی توانستم دستشان را رها کنم. هرچه دست آقا را می بوسیدم، انگار سیر نمی شدم. در آن موقع شاید امام، صد بار اشهد گفتند. یک لحظه اشهد گفتنشان قطع نمی شد.
با چشم اشاره کردند
در آن لحظات آخر که من بالای سر ایشان بودم، هیچ وقت ندیدم که امام اینقدر زیبا بشوند. یک جمال به این زیبایی را در این ده سالۀ انقلاب هیچ وقت در امام ندیده بودم. گویی تمام صفات خدا، تمام کمال و جمالش در صورت امام متجلی شده بود؛ هرچه کمال داشته. واقعاً آنجا فهمیدم که امام، مظهر خدا شده. حدود ساعت دوازده ظهر بود که خدمت ایشان رفتم. سلام کردم. به چشم فقط اشاره کردند. نگاه کردم، دیدم که شاید بیش از صد مرتبه در آن لحظه ذکر می گفتند.
خانم ها را صدا بزنید
آقا ساعت 12 ظهر همان روز (رحلت) گفتند خانم ها را صدا بزنید، کارشان دارم. وقتی خانم ها رفتند، گفتند: «این راه، راه سختی است» و بعد هی می گفتند: «گناه نکنید». بعد گفتند که آقایان توسلی، آشتیانی و انصاری بیایند. صحبتهایی راجع به اختلاف نظر فقها
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 322 کردند، که نمی دانم چه بود؟
ساعت 10 و 20 دقیقه شب بود که نوار صاف شد. پاسداران ریختند و شروع به گریه کردند، صورت امام گرمِ گرم بود. چقدر این صورت لاغر و مریض، درشت و روشن شده بود. چقدر نورانی بود. ده روز درد کُشنده داشتند، ولی حرف نمی زدند. هربار می پرسیدیم: آقا چطورید؟ می گفتند: «ان شاءالله تو سلامت باشی».
موقع نماز شب، خودشان بیدار می شدند
امام برای کار روزانه شان جدولی داشتند که خود ایشان آن را تهیه کرده بودند. در آن جدول کارهای همه ساعات شبانه روز امام درج شده بود، بجز از ساعاتی از شب که ایشان برای نماز شب و رازونیاز با خدا از خواب برمی خاستند. امام همیشه از ساعت 2 نیمه شب تا 4 صبح برای نماز شب و عبادت برمی خاستند. برنامۀ زندگیشان یک برنامه حساب شده ای بود که لحظه لحظۀ آن حساب داشت. ایشان در مواقعی که کسالت و مریضی داشتند نیز برنامه هایشان تغییر چندانی نمی کرد و دیدیم که برنامه های روزانه و عبادتهای شبانه ایشان برایشان ملکه شده است. مواقع بیماری حدود یک ساعت قبل از اذان صبح از خواب برمی خاستند ولی در مواقع عادی معمولاً از حدود 2 ساعت مانده به اذان صبح خود را برای راز و نیاز با محبوب خویش آماده می کردند و شب زنده داری می کردند. امام با یک شور و اشتیاق وصف ناپذیری برای عبادت از خواب برمی خاستند. برخی مواقع که ما شبها بالای سر امام بودیم جهت اینکه ایشان را برای نماز شب بیدار کنیم، همین که موقع نماز شبشان فرا می رسید، خودشان به حالت عجیبی از خواب بیدار می شدند، که گویی کسی ایشان را صدا کرده باشد.
صورتشان پر از اشک بود
امام حتی در بیمارستان نیز عبادات خاص خود را ترک نگفتند و بلکه با شور و حال
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 323 بیشتری به عبادت می پرداختند. یکی از نزدیکان حضرت امام نقل می کرد: زمانی به اذان صبح باقی بود که وارد اتاق امام در بیمارستان شدم. ایشان را در حالت عجیبی یافتم. امام آن قدر گریه کرده بودند که تمامی چهرۀ منورشان خیس شده بود و هنوز اشکهای مبارک، همچون باران جاری بود و چنان با خدای خود رازونیاز می کردند که من تحت تأثیر قرار گرفتم. وقتی متوجه من شدند، با حوله ای که بر شانه داشتند صورت مبارک را خشک کردند.
نیمه شبها، در حال تضرّع بودند
ما که در کنار امام بودیم، شبها شاهد تضرّع و گریه و زاری امام در برابر خداوند بودیم. حتی آن شبی که ایشان را به بیمارستان انتقال دادیم و بایستی فردای آن شب مورد عمل جراحی قرار می گرفتند، همچنان مانند گذشته، از خواب بیدار شدند و به نماز شب پرداختند که فیلم نماز شبشان از طریق دوربین مخفی، در معرض دید همگان قرار گرفت، ولی یک قطعه از فیلم را برحسب مصلحت حذف کردند و آن موقعی بود که ساعت گریه و زاری امام در پیشگاه حضرت ذوالجلال رسیده بود و من امیدوارم که این قسمت از فیلم را هم برای مردم عزیزمان پخش کنند که همگان متوجه شوند، آن امام بزرگواری که پدیده ای به نام ترس در سراسر وجودشان نبود، و در برابر جهان استکباری، یکه و تنها می ایستادند و از هیچ کس وحشتی نمی کردند، در سحرگاهان که در برابر خداوند قرار می گرفتند، چنان لرزه براندام مبارکشان ظاهر می شد و اشک می ریختند و با صدا گریه می کردند.
گاهی از اوقات که بنا به مصالح و عللی مجبور بودیم در آن وقت از شب نیز، نزدیک امام باشیم، بدون اینکه امام متوجه شوند، شاهد آن حالت روحانی بودیم، یا گاهی ناچار بودیم در همان لحظات برای برخی مسائل پزشکی خدمتشان برسیم، ایشان را در چنان حالت تضرّع و زاری می یافتیم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 324 وقت نماز شب را می پرسیدند
خواب امام در ساعت معینی شروع می شد و رأس ساعت 2 نیمه شب جهت اقامۀ نماز شب، از خواب برمی خاستند. در طول مدتی که در بیمارستان تحت مداوا و مراقبت درمانی قرار داشتند و علی رغم اینکه به منظور به خواب رفتنشان دارو به ایشان داده بودند، لیکن امام به همان شکل، رأس ساعت 2 نیمه شب از خواب برخاسته و جویای وقت مربوط به اقامه نماز شب می شدند و این نشانی از نظم و ترتیب و دقت عمل در برنامه ریزیهای زندگی ایشان است.
در همان ساعت همیشگی نماز شب می خواندند
ساعت دو بعد از نیمه شب بود که من بالای تخت ایشان ایستاده بودم و چشمم به ایشان بود که ملاحظه کردم درست در همان ساعت دو بعد از نیمه شب که امام همیشه برای انجام نماز شب برمی خاست، لبهای ایشان شروع کرد به تکان خوردن و ذکر گفتن؛ بدون آنکه حتی یک لحظه دیروزود شده باشد. و امام نماز شب خود را حتی در آن حالت برگزار کردند.
برای هر نماز، عمامه می گذاشتند
امام در شدیدترین لحظات کسالت و در فراز و نشیب هایی که در دوران کسالت و بعد از عمل داشتند، مهمترین مسأله ای که کاملاً مشهود بود و مد نظر ایشان قرار داشت، فقط انجام عبادت بود. آن هم نه به صورتی که بشود با لغات وصف کرد. فقط دیدنش بزرگترین درس و زیباترین خاطره ای است که در ذهن هر شخصی می توانست بماند. بسیار عاشقانه و خالصانه؛ که کاملاً مشهود بود. ایشان با وجود خستگی و کسالتی که داشتند تمام آدابی را که می خواستند رسماً در مقابل مردم ظاهر شوند، اینها را انجام می دادند، با یک دقت مشتاقانه. این نکاتی که گفته می شود خیلی کمتر از آن چیزی است
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 325 که آدم دیده است، چون قابل بیان نیست و در این زمینه حتی در حال خستگی و حالت درد، برای ادای نماز شب در همان ساعاتی که معلوم بود سالها بدنشان آمادگی پیدا کرده است، در همان ساعات اطرافیان را صدا می کردند تا مقدمات کار را برای انجام نماز شب فراهم کنند. حتی از همان شبهای بعد از عمل، که این موضوع برای ما خیلی تعجب آور است که یک شخص با آن کسالت، چنین کاری را با این همه دقت انجام دهد و این چیزی جز عشق و اخلاص که نهایتش آن حالت جذبه و کشش را ایجاد می کند، نمی تواند باشد و واقعاً پوشیدن آن لباس سفید پاک و گذاشتن عمامه و سایر مقدماتی که گفته شد، اینها همه اش هر کدام خاطره ای است. کلاً دیدن هر لحظۀ قیافه ملکوتی امام، واقعاً برای ما خاطره است.
قبل از وقت، خودشان را آمادۀ نماز می کردند
امام حتی در ایام بیماری (در بیمارستان) اهمیت زیادی به نماز اول وقت می دادند. وقتی که نزدیک وقت نماز می شد، در وجود ایشان اضطرابی به وجود می آمد که خودشان را آماده کنند تا به محض دخول در وقت فریضه، بتوانند نمازشان را انجام دهند.
نماز نافله را خوابیده می خواندند
این روزهای آخر، امام برای نماز تیمم می کردند و آقای انصاری به ایشان در تیمم کمک می کرد. این نکته را باید بگویم که آقا قبل از اینکه تیمم بکنند، اول خودشان امتحان می کردند، زحمت می کشیدند ببینند می توانند دست راستشان را روی دست چپ شان بکشند یا بالعکس یا مثلاً آیا دستشان به پیشانی شان می رسد که خودشان تیمم بکنند، و هر دو روز هم این امتحان را می کردند و گاهی اوقات که نمی توانستند تیمم بکنند آقای انصاری کمک می کرد که دست آقا به پیشانی شان برسد، ولی اگر دستشان می رسید،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 326 نمی گذاشتند آقای انصاری آن قسمت را انجام بدهد و با این همه تیمم می کردند و نماز نافله را به صورت خوابیده و با اشاره چشم و... می خواندند.
در نماز، کلمات را به خوبی ادا می کردند
وقتی در بیمارستان بستری بودند، علی رغم ناراحتیهای جسمی و روحی فراوان، با چنان صلابت و استواری نماز را قرائت می کردند که همه می شنیدند. با توجه به اینکه ماسک اکسیژن بر دهان و بینی حضرت امام نصب بود، ایشان نماز را به راحتی می خواندند، ولی وقتی نمازشان تمام می شد، ما نمی توانستیم سخنان حضرت امام را بشنویم و این وضعیت برای ما تعجب آور بود که چطور ایشان موقع نماز، آن قدر فصیح کلمات را ادا می کنند.
نیم ساعت قبل از وقت نماز، بیدار می شدند
عکسبرداری، آزمایشها و معاینه های خسته کننده شش ساعته قبل از عمل جراحی، امام را سخت خسته کرده بود. امام هنگام خواب از من خواستند طبق معمول ایشان را از یک ساعت قبل از وقت نماز مطلع سازم، که ما گفتیم خواب و استراحت بعد از این خستگی مفرط ضروری است. در هر حال، خود امام نیم ساعت قبل از وقت مقرر بیدار شدند و وقت را سؤال کردند.
مگر وقت نماز رسیده؟
آن روز که امام به بیمارستان منتقل گردیدند، سفارش فرمودند، ساعت اقامه نماز ظهر و عصر را به ایشان اطلاع دهند و در مرحله اول نمازشان را خواندند و بعد به صرف غذا پرداختند. یکی از روزها در بیمارستان، امام یک دفعه متوجه شدند که سینی حامل غذا وارد اتاق شد، ایشان پرسیدند: «مگر وقت اقامه نماز فرارسیده؟» حاضرین در
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 327 جواب شان گفتند: بله، وقت نماز رسیده است. امام با نهیبی رو به حاضرین فرمودند: «پس چرا مرا بیدار نکردید؟» که در جواب گفته بودند به دلیل وضع خاص شما، نخواستیم بیدارتان کنیم و باز ایشان با ناراحتی گفتند: «چرا با من این شکلی برخورد می کنید؟ غذا را پس ببرید تا من نماز را اقامه سازم».
من از شما گله دارم
وقتی امام تازه از عمل جراحی فارغ شده بودند، دکترها اصرار داشتند با توجه به اینکه معدۀ ایشان جراحی شده بود، امام چند قاشق سوپ را که با داروهایی مخلوط شده بود میل بفرمایند. اتفاقاً این امر (که به دلیل این که امام اولین بار پس از عمل جراحی باید مختصری غذا می خوردند برای دکترهای معالج بسیار مهم بود) مصادف بود با اقامه نماز اول وقت ظهر و عصر که امام در طول عمر پربرکت خود بدان اهتمام و توجه خاص داشتند. به دلیل این همزمانی مصرف غذا و اقامه نماز، امام از دکترها خواستند که غذا را پس از نماز میل کنند، اما دکترها اصرار به قبل از نماز داشتند. امام مرا طلبیدند و خواستند اگر امکان دارد این امر به تعویق بیفتد. اما من هم که نگران حال امام بودم نظر دکترها را تأیید کردم و عرض کردم که بهتر است همین حالا قبل از نماز، غذایتان را میل بفرمایید. امام با زبان گلایه به من فرمودند: «من از شما گله دارم. چرا شما اجازه می دهید برنامه های من به هم بخورد؟». و بعد که حاج احمدآقا خدمت ایشان رسیده بود، امام باز از بنده به خاطر این امر گله کرده بودند.
در آن حال استثنایی، ذکر می گفتند
وقتی کسی از حالت بیهوشی می خواهد بیرون بیاید، معمولاً حال خاصی به او دست می دهد. سردرد می گیرد و خلاصه حالت نیمه بیهوشی، از خود بیهوشی به مراتب بدتر و سخت تر است. و قطعاً کسی در آن حالت که حواس درستی ندارد، نمی تواند به فکر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 328 چیزی باشد، ولی امام که همه چیزش استثنایی است، در این مورد نیز حالی عجیب داشت. هنگامی که امام را از اطاق بیهوشی بیرون آوردند، دیدم لبهای امام تکان می خورد، به دکتر گفتم: نگاه کنید، ظاهراً امام دارند ذکر می گویند. دکتر گفت چون دندانها در دهان امام نیست، لبها قدرت ندارد، لذا لرزش دارند!! من با دقت از زیر ماسک اکسیژن نگاه کردم، دیدم زبان مبارک امام نیز دارد تکان می خورد، اینجا بود که همه یقین کردیم، امام در آن حالت استثنایی هم از یاد و ذکر خدا غافل نیست.
با اشاره انگشت نماز می خواندند
ساعت 10 دقیقه به هشت بود که آقا را به اتاق سی.سی.یو آوردند. من بغل گوش امام عرض کردم: آقا وقت نماز است، آقای انصاری بیاید که وضو بگیرید؟ آقا یک اشاره ای با ابرو کردند. دکتر الیاسی گفت: آقا همۀ حرفها را می شنوند، ولی نمی توانند جواب بدهند. اینجا بود که دیدم امام با انگشت دست راست اشاره می کنند و تصور ما این بود که دارند نماز می خوانند.
پس از عمل، زیر لب ذکر می گفتند
پس از اتمام عمل جراحی در حالی که ایشان را روی تخت متحرک بیمارستان از اطاق عمل خارج می کردند، همۀ حاضران متوجه حرکت لبهای ایشان شدند. در این لحظه، حاج احمدآقا نزدیک امام رفت و متوجه شد امام، زیر لب، ذکر «الله اکبر» را زمزمه می کنند.
نگران نماز اول وقتشان بودند
بعد از عمل، یکی از دکترها گفت: آقا چشمشان را باز کردند. آقای انصاری را که مسئول
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 329 کارهای شرعی بود، صدا کردند. ایشان به امام گفتند: «شما می خواهید نماز بخوانید؟» امام ابرویشان را تکان دادند، اما به هیچ سؤال دیگری پاسخ نمی دادند. بعد هم دیدیم دستشان را تکان می دهند که معلوم بود نماز می خوانند. این اواخر همه اش نگران نماز اول وقتشان بودند.
نکند نمازم قضا بشود
جمعه شب (یک شب قبل از وفات امام ) در بیمارستان، از ساعت 10 شب تا 5 صبح در خدمتشان بودم، چند بار از خواب بیدار شدند و آب طلب کردند. آب میوه می آوردیم، ولی می گفتند: «آب معمولی بدهید» و آب میوه میل نمی کردند. و چند بار نیز از ساعت و وقت می پرسیدند و مرتب می گفتند: «مواظب باشید، نکند آفتاب بزند و نمازم قضا شود!»
آخرین پیام امام، نماز بود
مهمترین عمل امام، نماز ایشان بود. ایشان تا آخرین لحظه حتی نافله های نماز را ترک نکردند. حتی وقتی که نمی توانستند لبشان را تکان بدهند، با حرکتهای انگشت نماز می خواندند. من این را کاملاً حس می کردم. برخی از پزشکان فکر می کردند ایشان چیزی می خواهند، ولی من گفتم که خیر، ایشان دارند نماز می خوانند. این اهمیت نماز بود و آخرین پیام امام، نماز بود.
فکر می کردیم با ما کاری دارند
حضرت امام دائماً نماز می خواندند و چون ما عادت کرده بودیم که وقتی ایشان لبهایشان را تکان می دادند، فکر می کردیم که چیزی می خواهند بگویند، لذا من چند بار فکر کردم که امام با ما کاری دارند که وقتی نزدیک می رفتیم متوجه می شدیم که ایشان در حال نماز
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 330 خواندن هستند.
مرتب ذکر می گفتند
امام، در شب رحلت، از صبح یکسره مشغول نماز بودند. هر وقت که به ایشان سر می زدیم امام را در حال نماز می یافتیم، مرتب سبحان الله و تکبیر می گفتند.
دائم تسبیحات اربعه می گفتند
امام تا آخرین لحظات هم ذکر و نماز و دعا را فراموش نکردند و به گفته حاج احمدآقا پیش از ظهر آخرین روز عمر امام، ایشان شروع به خواندن نماز کردند، که ما نمی دانستیم چه نمازی می خواندند. پس از مدتی نماز خواندن پرسیدند که آیا ظهر شده یا نه و پس از اینکه جواب مثبت دریافت کردند، نماز ظهر و عصرشان را خواندند. امام تا قبل از اینکه به حالت بیهوشی بروند، دائماً تسبیحات اربعه می گفتند.
می خواهم نماز بخوانم
صبح روز آخر، امام سؤال کردند: «ساعت چند است؟» عرض کردم ساعت یک ربع به یازده است. فرمودند: «من می خواهم وضو بگیرم». عرض کردم، چون وقت زیادی به ظهر مانده است، شما یک ساعت استراحت کنید. فرمودند: «پس به آقای انصاری بگویید 20 دقیقه به 12 بیاید که من می خواهم وضو بگیرم». به آقای انصاری خبر دادیم و در همان ساعت خدمت امام رسیدیم. ایشان وضو گرفتند و فرمودند: «می خواهم نماز بخوانم». آقای انصاری گفت، آقا می خواهند نماز نافله بخوانند و فعلاً نیازی به مهر نیست. (با اشاره، نماز مستحبی می خواندند) در هر صورت امام پس از نافله و خواندن نماز ظهر و عصر، همچنان به نماز خواندن (با اذان و اقامه) و ذکر گفتن ادامه دادند. از ساعت 5 / 2 به بعد دیگر صدای ذکر خواندن امام نمی آمد. ولی لبها
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 331 همچنان حرکت می کردند. ساعت 3 و چند دقیقه درحالی که امام داشتند ذکر می خواندند، یک مرتبه فشار خون ایشان پایین آمد و خیلی سقوط کرد، تا اینکه امام سکته کردند.
چقدر به ظهر مانده؟
امام به نماز اول وقت خیلی علاقه داشتند، حتی در آخرین روز که تقریباً ساعت 10 شب بود که این اتفاق افتاد، نماز مغرب و عشا را با اشاره خواندند. در حالت بیهوشی بودند، یکی از دکترها رفت بالای سرشان و گفت برای اینکه آقا را شاید به وسیله نماز بشود به هوش بیاورد، گفت: آقا، وقت نمازه. همین که گفت وقت نمازه، آقا به هوش آمدند و نمازشان را با اشاره دست خواندند. از صبح آن روز هم مرتب از ما سؤال می کردند که چقدر به ظهر مانده، چون خودشان ساعت دم دستشان نبود و آن قدرت را نداشتند که به ساعت نگاه کنند. یک ربع به یک ربع از ما می پرسیدند، نه به خاطر اینکه نمازشان قضا نشود، به خاطر اینکه نماز را اول وقت بخوانند.
ناگهان، چشم خود را باز کردند
روز شنبه گذشته (روز رحلت امام) حدود مغرب بود که به زیارت امام به بیمارستان رفتم. من حدود ساعت نزدیک 8 بعدازظهر بود که به بالای سر مبارک ایشان رفتم که در حال اغما بودند و نفس مصنوعی به ایشان می دادند. یکی از دوستان که در آنجا حضور داشت، گفت: امام، امام، وقت مغرب و نماز است. آب بیاورند، وضو بگیرید و نماز بخوانید. عجیب است، همین که امام شنیدند وقت نماز است ناگهان در حالی که در حالت اغما بودند، یک دفعه چشم خود را باز کردند و یک کلمه گفتند و بعد چشم خود را بستند و من بعد از آن دیگر حرفی نشنیدم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 332 انگار به خواب رفته بودند
حدود ساعت دو بعد از نیمه شب؛ یعنی همان زمانی که امام نماز شب خود را می خواندند، جنازۀ مطهرشان را به خانه کوچک امام بردند؛ یعنی همان خانه ای که مردم به حضورشان شرفیاب می شدند. تختی چوبی آوردیم و جنازۀ امام را بر روی آن گذاشتیم. حاج احمدآقا، آقای جمارانی و عده ای دیگر از برادرها نیز حضور داشتند. این افتخار نصیب من شد که بدن امام را غسل بدهم. بدن امام به هیچ وجه شبیه بدن یک مرده نبود. گویی ایشان زنده ای بودند که به خواب فرورفته بودند.
هر روز دعای عهد را می خواندند
امام تقیّد خاصی به خواندن دعای عهد به مدت چهل روز، حتی در ایام بیماری داشتند. وقتی پس از رحلت، اثاثیه ایشان، از جمله مفاتیح شان را به بیت منتقل می کردیم، متوجه شدم که در گوشۀ صفحه، تاریخ 8 شوال را به عنوان دعا مرقوم فرموده اند.
با دقت به حسابها رسیدگی می کنند
چندی پیش خدمت خانم ـ همسر بزرگوار امام(س) ـ رسیدم، عرض کردم، آیا به تازگی خوابی از حضرت امام دیده اید؟ فرمودند: اوایل، بیشتر ایشان را در خواب زیارت می کردم، اما حالا کم شده است. بعد فرمودند: چند شب پیش آقا را در خواب دیدم که لباس مرتبی بر تن داشته و کناری آرام و مؤدب مثل همیشه نشسته بودند. به ایشان عرض کردم: آقا، آنجا چگونه است؟ فرمودند: خیلی سخت و با دقت به حسابها رسیدگی می کنند، خیلی مواظب باشید. مواظبت کنید. مواظبت کنید. بعد از خواب بیدار شدم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 333
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 334