فصل ششم: دوستان و یاران
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 227
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 228
جلسۀ انس تشکیل می دادیم
امام از مجالس انس با دوستان غفلت نمی کرد و جلسۀ انس را مایۀ نوعی کمک و ورزیدگی ذهن و آمادگی آن می دانست. یک روز خوب ایشان می فرمود: «در دوران جوانی، پنجشنبه و جمعه ای بر ما نگذشت مگر این که با دوستان جلسۀ انسی تشکیل می دادیم و به خارج از قم و بیشتر به سوی جمکران می رفتیم. در فصل برف و بارانی در حجره خود به برنامه انسی اشتغال می ورزیدیم و هنگامی که صدای مؤذن به گوش می رسید همگی به نماز می ایستادیم».
شبهای پنج شنبه جمع می شدند
امام در زمان جوانی، طلبۀ خشکی نبودند که همیشه مثلاً روزه بگیرند و ذکر بگویند و نخندند و تفریح نکنند. تفریح هم داشتند، تفریحاتی نظیر اینکه شبهای پنج شنبه دور هم جمع بشوند و یک طاس کبابی درست کنند یا در مدرسه یک کته ای درست کنند.
دوستان را تنها نمی گذاشتند
امام از نظر اخلاقی شبیه به رسول الله (ص) و اهل بیت(ع) بودند. ایشان مظهر کامل وفا
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 229 بودند و در دشوارترین لحظه ها دوستان قدیمی خود را، حتی کسانی را که نسبت به او بی وفایی کرده بودند از نظر دور نمی داشتند. امام هیچگاه فداکاران انقلاب را تنها نمی گذاشتند. هرگز نگذاشتند کسانی که برای انقلاب زجر کشیده اند احساس تنهایی کنند.
ناراحتی از دوستان سراغ ندارم
امام در عین صلابت، با اطرافیان خود، کمال لطف و محبت را داشتند، ایشان در نامه ای که به فرزندشان حاج احمدآقا مرقوم فرمودند، نوشتند: «در طول این مدت چیزی که موجب ناراحتی می باشد، از دوستانی که در منزل بوده اند، سراغ ندارم».
امام نسبت به همۀ اطرافیان خود لطف داشتند و لذا اینگونه به طور کلی برای همه نوشتند.
او را دیگر چرا؟
امام وقتی خبر دستگیری ما را شنیده بودند، دستور دادند ناهار چلوکباب برای طلبه ها بیاورند. ناهار را آوردند و خوردیم. آقای حاج شیخ نصرالله بهرامی نقل می کرد، ما آن روز خدمت امام بودیم؛ آنجا گفته شد که فلانی را هم گرفته اند که به سربازی ببرند. امام به شوخی گفته بودند او را دیگر چرا؟ او که چهل سالش است!
از آنها می خواهم اینها را نکشند
روز قبل از اینکه می خواستند حکم اعدام را دربارۀ طیب صادر بکنند. آقای خمینی از زندان به حساب آمده بود بیرون. از عشرت آباد برده بودند در خانۀ روغنی، آنجا تحت
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 230 نظر بود. دور و برش ساواکی و این چیزها بودند. مسیح، داداش طیب تلفن می کند به ما و می گوید که ـ روز جمعه بود اتفاقاً ـ خانه باش، من می آیم کارت دارم. گفتم باشد. بعد از مدتی اینها آمدند. طیب دو تا زن داشت و یک مشت بچه و خانوادۀ حاج اسماعیل رضایی (هم آمده بودند.) گفتند که آره ما دیروز آنجا بودیم و خبر به ما دادند که اینها فردا می خواهند اعدامشان بکنند، ما آمده ایم که تو یک جوری ما را ببری پهلوی آقای خمینی که بلکه بتواند یک کاری بکند. ما سوار ماشین شدیم و گفتیم که فقط شرطش این است که شماها خودتان را معرفی نکنید کی هستید، بگویید ما از خمین آمده ایم از قوم و خویشهای آقا هستیم، زن و بچه هستیم و کسی نیست، می خواهیم برویم آقا را ببینیم، یک هفت، هشت دقیقه ای می بینیم و برمی گردیم. من از دور بردم خانه را نشان دادم و اینها رفتند. رفتند تو و اتفاقاً اول آن مأمور یک کسی بود به نام حجازی سرپرست آن ساواکیهای آنجا بود بعد از یک چند تا سؤالی که از اینها می کند، می گویند که آره ما از خمین آمده ایم و از قوم و خویشهای آقا هستیم، آمده ایم برویم مشهد، گفتیم اینجا اگر می شود دیدن آقا بیاییم. می روند تو و بعد خودشان را معرفی می کنند. حاج اسماعیل یک بچه کوچک داشت و یک بچه کوچک هم طیب، آقا این دو تا بچه را بلند می کند روی دو تا پاهایش می نشاند و یک دستی رو سر و گوش اینها می کشد و دعاشان می کند. بعد می گوید که من تا حالا از اینها هیچ چیزی نخواسته ام. اما برای دفاع از جان این دو نفر می فرستم عقبشان بیایند، می خواهم از آنها که اینها را نکشند.
خوب، اینها خوشحال می شوند واز خانه آمدند بیرون. اینها از این در می آیند بیرون. به فاصلۀ ربع و بیست دقیقه ای آقا، حجازی را می خواهد، حجازی می رود تو، می گوید پاکروان را بگویید بیاید من کارش دارم. ـ پاکروان رئیس ساواک بود ـ بعد از یک مقداری که می گذرد اینها متوجه می شوند که اینهایی که آمده بودند، قوم و خویشهای آقا نبودند خانوادۀ طیب بودند. پاکروان آن روز خودش را نشان نمی دهد. هرچی آقا داد و بیداد می کند و این حرفها، می گویند ما فرستادیم، نیستش، نبوده. خوب، فردا صبح هم طیب و اینها را اعدام کردند. صبح اول وقت که طیب و اینها تیرباران می شوند، برای ساعت
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 231 5 / 7 الی 8 پاکروان می آید پهلوی آقا... خلاصه آقا ردش می کند می گوید پاشو برو.
سه نامۀ مستقل نوشت
از وقایعی که در زمان حیات آیت الله بروجردی روی داد، دستگیری و محاکمه فدائیان اسلام در آذر ماه سال 34 بود. گرچه همۀ قرائن و شواهد حکایت از آن داشت که آنان به شهادت خواهند رسید، اما آیت الله بروجردی گمان می کرد که دولت تنها به محاکمه آنها اکتفا خواهد کرد؛ لذا هیچگونه اقدامی جهت تخفیف حکم دادگاه انجام نداد. اما موضع امام در این باره قابل تأمل است. ایشان به دلیل آنکه حفظ مرجعیت آیت الله بروجردی را شرعاً لازم می دانست، بنابراین با موضع انتقادی و بعضاً پرخاشگرانه فدائیان اسلام نسبت به آیت الله بروجردی ـ و بعدها آیت الله کاشانی ـ نمی توانست موافق باشد؛ ولی سکوت را نیز در مقابل اعدام آنها جائز نمی دانست. لذا برای جلوگیری از حکم اعدام فدائیان اسلام اقدامی از طرف آیت الله بروجردی صورت نگرفت، برحسب وظیفه شرعی خود به سه نفر از رجال کشور (قائم مقام رفیع، بهبهانی و صدرالاشراف) که از اعتبار و وجاهت نسبی بیشتری برخوردار بودند، نامه های جداگانه ای نوشت و با مقدمه و ادله ای که آورد از آنها خواست مانع اعدام فدائیان اسلام شوند، اما جز یک نفر که پاسخی کودکانه نوشت، پاسخ دیگری دریافت نشد.
خط آقای بهبهانی را نمی شناسم
در سال 1334 که مرحوم شهید نواب صفوی و دوستانش دستگیر شده و در آستانۀ اعدام قرار گرفتند، امام سه نامه نوشتند. یکی به آقای بهبهانی، یکی به مرحوم صدرالاشراف و یکی هم به حاج آقا رضا رفیع. بعدها هنگامی که از ایشان دربارۀ جواب نامه ها پرسیدم فرمودند: «من خط آقای بهبهانی را نمی شناسم و خطوط سیاسی ایشان را نمی دانم، اما جواب نامه را ظاهراً به یک بچه دوازده ساله دیکته کرده بودند و او
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 232 نوشته بود».
با چشم گریان خارج شدند
می گویند وقتی که مرحوم نواب صفوی را می خواستند اعدام کنند امام می آیند می روند منزل آقای بروجردی که او خلاصه اش یک کاری بکند؛ ولی نقل قول می کنند ایشان با چشم گریان از منزل آقای بروجردی خارج می شوند.
برای نجات آنها اقدام کنید
در همان موقع که داماد آقای خوانساری و آقای جلیل کرمانشاهی و یکی دیگر می روند در ترکیه ملاقات آقای خمینی، ایشان اعتراض می کند به آنها که «چرا اینجا آمده اید، اگر شما راست می گویید بروید و اقدام بکنید برای نجات این بچه ها. اینها کسانی هستند که من از نزدیک با آنها آشنایی داشته ام، خلاصه اش اگر سکوت بکنید در جرمی که آنها کرده اند و جنایاتی که آنها ـ عمال رژیم شاه ـ کرده اند شما هم شریک هستید».
با ناراحتی عبایشان را انداختند
من درست یادم هست که بچه بودم، فکر می کنم حدوداً سال 1334 بود که فدائیان اسلام را محاکمه می کردند، یادم هست که در اتاق ایستاده بودم مادرم داشتند کار می کردند که امام وارد شدند. صورت ایشان خیلی برافروخته بود و چشمها فوق العاده عصبانی و ناراحت، با همان عصبانیت وارد اتاق شدند، فقط عبایشان را گوشه ای انداختند.
گویا مادرم از جریان خبر داشتند که پرسیدند: نتوانستید کاری کنید؟ گفتند: «نه خیر، نشد، نتوانستم. ایشان می گویند که من به این کارها کاری ندارم. و بعد امام از اتاق بیرون
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 233 رفتند، ولی حالشان خیلی منقلب بود، چون می دانستند نتیجۀ محاکمۀ فدائیان اسلام یعنی اعدام. این را چون می دانستند. خب، معلوم بود اعدام یک عده جوان بیگناه فعال و مبارز طبیعتاً چقدر برای ایشان سخت بود. بعد من از مادرم پرسیدم جریان چیه؟ گفتند: محاکمۀ فدائیان مطرح است. آقا رفته بودند پیش آقای بروجردی که ایشان جلوی این محاکمه را بگیرند که بلکه جلوی اعدام گرفته شود و ظاهراً خب موفق نشدند.
رفتند پیش آقای بروجردی
نواب صفوی و برادران واحدی را می خواستند بکشند، من با مادر آنها دوست بودم. آقا رفتند پیش آقای بروجردی، که بلکه آقای بروجردی در این کار دخالت کنند ولی آقای بروجردی گفتند که من در کار آنها دخالت نمی کنم.
تلگراف مفصلی زدند
امام را بعد از صدور حکم اعدام [تعدادی از روحانیون مبارز عراقی] در جریان گذاشتیم امام فرمودند: «من حالا یک تلگرافی می نویسم، شما آن را به عربی برگردانید». و به آقای فرقانی که همراه امام بودند، گفتند: «این را ببر تلگرافخانه و این تلگراف را بفرستید به عنوان احمد حسن البکر». مضامین تلگراف الآن درست یادم نیست ولی این مضامین درش بود که خطاب به احمد حسن البکر که این عده از مؤمنین و طلاب علوم را که شنیدم محکوم به اعدام شدند، اینها بی گناهند و اینها را هرچه زودتر خواستار آزادیشان می باشم... و خلاصه امام خواستار عفو هم نبودند، بلکه خواستار آزادیشان بودند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 234 برای دلداری مزاح می کردند
پسر مرحوم بجنوردی که از علمای خوب نجف بودند در آن قضیه ای که پنجاه و چند نفر گرفتار شده بودند دستگیر شده و اعدام ایشان مطرح بود لذا آقای بجنوردی خیلی ناراحت بودند. چون منزل ایشان بین مسیر امام به حرم بود لذا امام بدون اطلاع قبلی به من فرمودند: «منزل آقای بجنوردی را بلدی؟» گفتم: بله، فرمودند: «برویم». وقتی به منزل آقای بجنوردی رسیدیم، امام چون زمزمه اعدام آقازاده شان مطرح بود می خواستند یک دلجویی و احوالپرسی از ایشان بکنند. آقای بجنوردی حرم بودند. به ایشان خبر دادند تشریف آورد. امام وضع ساده بیرونی آقای بجنوردی را که دیدند، فرمودند: «این وضع عالم هفتاد سالۀ ماست آن وقت شاه به ما می گفت مفت خور!». آقای بجنوردی که تشریف آوردند، امام خیلی عنایت کردند، حتی چند مزاح کردند که ایشان را از آن حال بیرون بیاورند. از جمله فرمودند: «وقتی من در ترکیه بودم به من گفتند مصطفی رفته زندان، من گفتم که خوب است زندان رفته، ورزیده می شود.» وقتی امام این تعبیر را کردند آقای بجنوردی به امام گفتند: آقا ما دل و قلب شما را نداریم.
بگو برود بیرون
یک روز استاندار کربلا به منزل امام وارد شد در میان همه طلاب و کسانی که کاری داشتند در بیرونی امام نشست. اما هیچکس به او اعتنایی نکرد. ناچار شد پیشخدمت بیرونی امام را که مشهدی عوض نام داشت صدا کرده، خود را معرفی نماید و بگوید که به امام برسانید با ایشان کاری دارم. او هم پیام را به امام رسانید و از طرف ایشان پاسخ آورد که امام فرموده اند: «من با شما کاری ندارم». و این در حالی بود که در نجف که یکی از شهرهای استان کربلا بود کسی جرأت نداشت کوچکترین بی اعتنایی حتی نسبت به یک مأمور عادی بعثی بکند. استاندار ناچار شد دست به حیله ای بزند لذا به مشهدی عوض گفت من مسأله شرعی دارم. امام پاسخ دادند، به او بگویید بنویسد، جواب بدهم. استاندار، ذلیل و درمانده شد ولی دست بردار نبود چون می خواست
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 235 موضع امام را در قبال این شهادتها بداند. لذا منتظر نشست تا امام به بیرونی بیایند و برای نماز بروند چون امام نیم ساعت مانده به اذان به بیرونی تشریف می آوردند و می نشستند، تا امام به بیرونی آمدند او از فرصت استفاده کرده گفت: آقای حسن البکر به شما سلام می رساند و احوال شما را جویاست و منتظر اوامر جنابعالی است. امام رو کردند به یک شیخ لبنانی و به او گفتند: «آقا شما به ایشان بگویید از منزل من برود بیرون». آن شیخ هم خیلی تعجب کرد؛ چون کسی جرأت نداشت حتی به یک پلیس معمولی این حرف را بزند چه برسد به استاندار که شخصیت درجه اول سیاسی کربلا بود. آن شیخ هم که می ترسید، دست پاچه شد و به استاندار گفت: آقا از شما تشکر می کنند!! امام با عصبانیت رو به آن شیخ کرده فرمودند: «من می دانم تو داری چه ترجمه می کنی. بهش بگو از خانۀ من برود بیرون». وقتی که آن شیخ ترسید ترجمه کند، امام با حال غضب پا شدند و به طرف مسجد حرکت کردند. استاندار کربلا ناچار شد در خیابان دنبال امام راه بیفتد و در مسیر دست امام را بگیرد که به او توضیح بدهد ولی امام با عصبانیت دستشان را کشیدند و به حرکت خود ادامه دادند. این برخورد امام در آن جوّ خفقان و رعبی که بعثی ها ایجاد کرده بودند، شجاعت عجیبی در طلاب ایجاد می کرد.
لازم دیدم دوستان را در جریان بگذارم
این اواخر که خانۀ امام در نجف در محاصره بود کم کم ما را هم از رفتن به خانۀ ایشان منع می کردند لذا ما از این موضوع بسیار ناراحت بودیم. یک شب خواب دیدم که به بیرونی منزل امام رفته ام و در آنجا امام زمان(عج) ایستاده اند. با آن حضرت دست دادم و سلام کردم. دیدم منتظر کسی هستند. یک دفعه دیدم امام از خانه شان بیرون آمدند. این دو آقا به طرف شارع الرسول ـ که خیابانی است از حرم به طرف قبله ـ حرکت کردند و جمعیت زیادی هم دنبالشان در حرکت بودند. ولی در بین این جمعیت فرد عربی نبود. صبح شبی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 236 که من این خواب را دیدم، حاج احمد آقا از طرف امام پیش من آمد و گفت امام فرموده اند:
«چون در طول مدتی که در نجف اشرف بودیم در غم و شادی رفیق و دوست یکدیگر بوده ایم، لازم دیدم حالا که می خواهم کاری انجام بدهم (وقتی که عازم کویت بودند) دوستان را در جریان بگذارم».
وقتی انسان این چیزها را می دید واقعاً به یاد خلق و خو و صفا و صمیمیتی که از رسول اکرم (ص) نقل شده است می افتاد. امام تصمیم داشتند از نجف بروند لذا نمی خواستند کسی بفهمد. ولی گفتند:
«چون ما با این رفقا مسائلمان یکی بوده باید به آنها بگویم». به همین دلیل توسط حاج احمد آقا پیغام فرستادند که عازم کویت هستند.
من چه می توانم بگویم؟
در نجف اشرف، در یک مقطع زمانی خاص، رژیم بعثی عراق به دلایلی تصمیم گرفته بود که دوستان نزدیک امام را تحت فشار قرار دهد. در راستای این ماجرا نوبت به حقیر رسید که به شدت تحت تعقیب قرار گرفتم. حدود سه روز، در منزل امام مخفی شدم، ولی سازمان امنیت عراق دست بردار نبود. در دیار غربت، نه امکان ادامۀ زندگی مخفی وجود داشت. نه جوّ اختناق و شکنجه و کشتار در زندانهای بعث، تسلیم را آسان می نمود. سرانجام از امام کسب تکلیف کردم، معظم له فرمودند: «من چه می توانم بگویم؟»
بالاخره با تشویق شهید محمد منتظری، تصمیم گرفتم خود را معرفی کنم. صبح روز بعد، به «دایره امن نجف» مراجعه کردم. آنها بلافاصله به کربلا منتقلم کردند که در آن زمان مرکز استان بود و از آنجا به بغداد و بالاخره بعد از طی زندانهای متعدد و انتقال به بعقوبه، به زندان خانقین منتقل شدم. این حرکتها و امثال آن که شاید به منظور شکستن صلابت امام (به تصور مزدوران بعثی) و وادار ساختن معظم له به انعطاف نسبت به آنان و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 237 ایجاد جوّ رعب و اختناق در حوزه مرتبطان با ایشان بود، در مورد من چند روز به طول انجامید.
پس از چند روز، در حالی که مشغول تعقیبات نماز عشا بودم، از پشت پنجرۀ زندان صدایم زدند. خود را معرفی کردم. با شتاب و به طور وحشیانه ای شبانه مرا به بغداد برگرداندند. در حالی شب را با این خشونتها و هتاکیها به صبح رساندم که برحسب قرائن و حدس یکی از هم سلولیها، اعدام کمترین توقع می نمود.
اول صبح که احضار شدم، با تعجب و ناباوری متوجه شدم همه چیز عوض شده و برخوردهای مأموران تغییر کرده است. خود را در اتاق رئیس آن تشکیلات بی نام و نشان! یافتم. او با احترام تمام گفت:
سلام گرم ما را به سید (امام) برسانید و بگویید سوءتفاهم شده بود و عذر ما را بپذیرید! هنوز نمی فهمیدم چه شده تا وقتی که اعلام کرد، شما آزاد هستید و فلانی برای بردن شما به نجف می آید.
وقتی که به نجف بازگشتم، مطلع شدم که مرحوم حاج آقا مصطفی ظاهراً با اشاره و اجازۀ امام، برای نجات اینجانب، از طریق غیرمستقیم اقدام کرده بود. بدین گونه معلوم شد که اگرچه به هنگامی که در منزل آن حضرت مخفی بودم، نه به ماندن در آنجا تشویقم کردند و نه امر به رفتنم کردند، ولی بالاخره به گونه ای که آنها نتوانند به مقصد خود دست یابند، نگذاشتند که علاقه مندان و مشتاقانشان احساس بی پناهی کنند. آنگاه که خود را دوباره بعد از ناامیدی مطلق در کنارشان یافتم، رمز آرامش خاطر حضرتشان را در لحظه ای که برای رفتن یا ماندن کسب تکلیف کردم، یافتم.
هر شب در حرم به یاد شما بودم
چندین بار در قم امام طلبه ها را جمع کرده و گفته بودند: «اگر برای من کار می کنید و زندان می روید که من اجری ندارم به شما بدهم و نکنید و اگر برای خدا کاری می کنید که باید بکنید از من توقعی از اینکه در مورد شما کاری بکنم نداشته باشید». امام در عین
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 238 قاطعیت دارای آنچنان عطوفتی بودند که اگر یکی از ما به زندان می رفت همیشه از وضع او سؤال می کردند و تا موقعی که مسأله حل نمی شد راحت نبودند. یکبار وقتی من از زندان رژیم سعودی ـ که به دلیل پخش اعلامیه های ایشان در حج دستگیر شده بودم ـ برگشته بودم به من فرمودند: «من هر شب در حرم به یاد شما بودم و دعا می کردم».
برای دوستان گرفتار خیلی دعا می کنم
امام با همۀ ما بسیار صمیمی و رفیق بودند، البته تظاهر ایشان به دوستی کم بود، ولی وقتی که آنها نبودند یا تأخیر داشتند، با حساسیت دنبال می کردند که مبادا گرفتاری داشته باشند. دوستان امام در نجف که از طلاب ایرانی بودند و بعد هم همراه ایشان از نجف هجرت کردند. همه بر این مطلب اتفاق نظر دارند. امام از این خدمتگزاران به رفقای من تعبیر می کردند. امام واقعاً به فکر دوستان خود بودند و لذا چون طلبه ها و دوستانشان کولر نداشتند. تقریباً از وسایل خنک کننده در نجف استفاده نکردند. و حتی به کوفه برای استراحت نرفتند، با اینکه کوفه نزدیک نجف است، و به واسطۀ شط و آب فراوان، هوای بهتری دارد، و همه به آنجا می رفتند، ولی امام می فرمودند: «دوستان من در وضعیت بدی هستند». امام به جز یکی دو سفر که در ابتدای ورود به نجف، به کوفه رفتند و در مسجد کوفه اعمال آن را انجام دادند، هرگز به کوفه نرفتند و از کولر هم استفاده نکردند، و فقط از سرداب و پنکه های معمولی استفاده می کردند. و شبهای تابستان را هم پشت بام می رفتند.
در حالی که وقتی حتی صبح هم انسان به آجرها دست می گذاشت، هنوز داغ بودند، ولی امام آن شرایط را تحمل کردند و می فرمودند: «دوستان من در وضع بدی هستند و وقتی به حرم مشرف می شدم برای دوستان گرفتار خیلی دعا می کنم».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 239 طوری نباشد که گرفتار شوید
سال 1341 در جریان اصلاحات ارضی، بنا شد امام اعلامیه ای در تحریم رفراندم بدهند. بنده به اتفاق یکی از دوستان در همین محلۀ یخچال قاضی قم که منزل امام آنجا بود، خدمت ایشان رسیدیم. امام اعلامیه ای تنظیم کرده بود و ما مأموریت داشتیم که آن را در گیلان و مازندران پخش کنیم. ایشان خیلی محبت کردند و فرمودند: «خیلی احتیاط کنید. طوری نباشد که گرفتار شوید، اعلامیه را در جایی بگذارید که دشمن گمانش به آنجا نرود. مثلاً در جاکفشی بگذارید».
در ترکیه هر روز آنها را دعا می کرد
مرحوم حاج آقا مصطفی که بعد از امام توسط رژیم شاه دستگیر و به ترکیه تبعید شد نقل می کرد پس از اینکه هیأتهای مؤتلفه حسن علی منصور (نخست وزیر شاه) را ترور کردند و بعد تشکیلاتشان لو رفت و دستگیر شده به زندان رفتند، امام در دوران تبعید در ترکیه هر روز و روزی چند مرتبه اینها را دعا می کرد. تعبیر حاج آقا مصطفی این بود که امام پس از هر نماز با تسبیح تعداد زیادی دعا و ذکر برای آزادی و خلاص اینها از زندان می خواندند و آنها را مثل بعضی آقایان که حتی در ایران بودند فراموش نمی کردند و مرتب برای آزادی آنها دعا می کردند.
این جمله باعث می شود دوستان ما را گردن بزنند
سال 51 ـ 50 بود که امام دربارۀ جشنهای دو هزار و پانصد ساله اعلامیۀ مفصلی دادند و ما چهل هزار نسخه از آن اعلامیه را در نجف چاپ کردیم. بیست هزار نسخه به عربی چاپ شد و بیست هزار نسخه به فارسی. قرار شد اعلامیه جاسازی شود و از طریق سوریه به عربستان برود. نیمه شب، امام اعلامیه را خواستند. اعلامیه به ایشان داده شد امام جمله ای از آن را برداشتند. آن جمله این بود «رژیم سلطنتی منفورترین رژیمهاست،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 240 حتی در زمان پیغمبر (ص)، و هیچ نوع سازشی با حکومتهای اسلامی ندارد».
از امام سؤال شد چرا این جمله را برداشتید؟ فرمودند: این جمله باعث می شود که دوستان ما را در آنجا گردن بزنند. بعد اعلامیه را جاسازی کردیم و در سطح وسیعی در مکه و مدینه و منی پخش شد. در آن سال هم حدود پنج شش هزار ساواکی برای رسیدگی به این کارها، به مکه و مدینه آمده بودند. بالاخره با کاوشهایی که کردند، من دستگیر شدم و به زندان رفتم. در بازجویی، اعلامیه را که آوردند، دیدم زیر جملاتی که بر ضد آمریکا و حکومتهای عربی و عربستان بود، خط قرمز کشیده اند. من یک مرتبه متوجه شدم که چه خوب شد امام آن عبارات را از اعلامیه برداشتند، و اگر آن عبارات را حذف نمی کردند حتماً ما را می کشتند. در دو سالی که در زندان به سر می بردم با توجه به خصوصیات امام انتظار این را نداشتم که امام برای بیرون آمدن من از زندان کاری بکنند. یادم است بعد از آزادی که رفتم خدمت آقا، گفتند: «خوب بگو ببینم یک سال می شود که از من هیچ خبری نداری.» من تا آمدم شروع به صحبت کنم دیدم رنگ آقا تغییر کرد و کمی اشک در چشمانشان جمع شد. من صحبت را قطع کردم، زیرا دیدم آقا خیلی ناراحتند. هرچه گفتند، من دیگر حرفم را ادامه ندادم. ایشان گفتند: «من هر شب در حرم به یاد شما بودم و دعا می کردم. من به جای پدر شما و به جای برادر شما هستم. هر کاری دارید، هر مسأله ای دارید، به من بی پروا بگویید و واهمه ای نداشته باشید».
بله، من نوشته ام
در [مراسم جشن به مناسبت آزادی امام خمینی در 21 فروردین 1343، که در مدرسۀ فیضیه برگزار شد] آقای مروارید صحبت کرد، آقای خزعلی صحبت کرد، آشیخ علی حجتی هم یک قطعنامه 12 ماده ای را آنجا خواند که فردایش آشیخ علی را گرفتند، بعد گفتند این قطعنامه را کی نوشته؟ او هم گفته بود آقای خمینی نوشته!، در صورتی که آقای خمینی ننوشته بود. مولوی ـ رئیس ساواک قم ـ وقتی می آید از آقا سؤال می کند که مثلاً حاج آقا شما این قطعنامه را دیده اید یا آن را نوشته اید؟ ایشان می گوید: «آره، من نوشته ام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 241 و قبول می کند مسئولیت آن قطعنامه را».
کسی را پیش ما می فرستادند
هر وقت که زندان می رفتیم امام غیرمستقیم یک کسی را به داخل زندان پیش ما می فرستادند که نکند ما نیازی داشته باشیم و چیزی در اختیار ما نباشد. در عین حال ایشان نمی خواستند با مقامات بعثی مستقیماً وارد مذاکره بشوند و از آنها برای ما چیزی بخواهند. و در عین حال لطف و محبت خودشان را به ما اظهار می کردند و بزرگواری خودشان را نشان می دادند.
مواظب خودتان باشید
آخرین دیداری که آیت الله شهید صدوقی با امام داشتند حدود یک ماه و نیم تا دو ماه قبل بود که من هم در خدمتشان بودم. این دیدار ایشان بعد از برگشتن از جبهۀ غرب بود که برگشته بودند از جبهۀ غرب، امام فرمودند: «رفتن شما به جبهه ها اثرات خوبی داشته است و خیلی خوب بوده است». امام یک مقدار از ایشان تشکر کردند از اینکه به جبهه رفته اند ولی باز از ایشان خواستند که «شما رفت و آمدتان را کمتر کنید. دشمن عجیب در کمین شما هست، مواظب باشید، همه جا نروید و همه جا نیایید، و با وجود اینکه رفتن شما به جبهه به این اندازه مفید بوده است ولی وجود شما فایده اش بیشتر است». باز موقعی که می خواستند بیایند بیرون، از ایشان خواستند که «باز تأکید می کنم که مواظب خودتان باشید. جایی نروید و نیایید که خدای ناکرده به شما لطمه ای وارد آید ما هر دو ضرر می بینیم. اول ضرر آن است که دیگر شما را نداریم و ضرر آن به شخص شماست که افرادی مثل شما را دیگر نداریم. و ضرر دوم آن به جمهوری اسلامی می خورد».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 242 حفاظت از خودتان واجب است
بعد از ماجرای هفتم تیر به همراه آقای (شهید دستغیب) خدمت امام رفتیم. در آنجا ما می دیدیم که چگونه امام به ایشان احترام می گذارند. امام به ایشان گفتند: «حفاظت از خودتان یک امر واجب است».
از جان ایشان محافظت کنید
پس از شهادت شهید محراب آیت الله صدوقی، امام شورای عالی فرماندهی سپاه را که من هم به دلیل مسئولیت بسیج مستضعفین در آن عضویت داشتم احضار فرمودند. ایشان به شورا تکلیف کردند که خودشان را باید حفظ بکنند. بعد از ادامۀ صحبت هایشان از شهید آیت الله اشرفی اصفهانی بطور خاص نام برده و فرمودند: «شما مکلف هستید که از جان ایشان محافظت بکنید». پس از فرمایش امام هیأتی به کرمانشاه رفت تا بنا به دستور امام تدابیر لازم را برای محافظت از مرحوم اشرفی اتخاذ کنند. مأموریت این هیأت که بنده عضو آن بودم 15 روز طول کشید و اقدامات متعددی هم صورت پذیرفت.
هر نیم ساعت به من گزارش کنید
ساعت 30 / 11 بود که در دفتر با جناب آقای صانعی نشسته بودیم که ناگهان تلفنی زده شد مبنی بر اینکه آیت الله خامنه ای مورد ترور واقع شده اند. طبعاً این مسأله باعث ایجاد اضطراب و نگرانی در همۀ افراد شد. این خبر بایستی به امام می رسید. جناب آقای صانعی از من به عنوان یک پزشک خواستند که ترتیبی بدهیم تا ضمن رساندن خبر به امام کمترین تأثیر سوئی بر جسم و روح ایشان نداشته باشد.
من به فکرم رسید که یک قرص آرام بخش را در چای حل کنیم و خدمت ایشان بدهیم میل بفرمایند، و پس از یک ساعت که اثر دارو ظاهر شد خبر را به صورت
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 243 خیلی ملایم به ایشان بگوییم. آقای صانعی هم در بدو امر، این مسأله را از من پذیرفتند ولی گفتند: اجازه بدهید استخاره کنم. استخاره بد آمد که ما این روش را پیاده کنیم. بنابراین تصمیم گرفتند خودشان شخصاً بروند و خبر را به امام بگویند. وقتی برگشتند فرمودند: وقتی خدمت امام رسیدم بسیار مضطرب بودم و نمی دانستم چگونه خبر را منتقل کنم. امام سر سجاده نشسته بودند. قبل از اینکه من لب به سخن بگشایم فرمودند: «آقای خامنه ای را ترور کرده اند؟!» وقتی فهمیدم ایشان قضیه را خبر دارند، خیلی آرام شدم.
حالا امام از کجا خبر دارند، با اینکه هیچ کس قبل از آقای صانعی خدمتشان نرفته بود که خبر را به ایشان منتقل کند، من حقیقتاً نمی دانم گویا به ایشان الهام شده بود و فکر کرده بودند آقای صانعی آمده اند خبر ترور آیت الله خامنه ای را بدهند. لذا امام زودتر سراغ گرفتند که در حقیقت آقای صانعی را نیز آرام کردند. البته آرامش امام این نبود که در مقابل این واقعۀ ناگوار بی تفاوت باشند. بلکه در عین حال که خیلی هم حساس بودند تحمل بسیار بالایی در برابر ناملایمات و مصائب داشتند. در عین حال بهترین راه را هم برای حل معضلات جستجو می کردند. لذا از آقای صانعی خواسته بودند که از من بخواهند هر نیم ساعتی ظاهراً علائم حیاتی آقای خامنه ای را به ایشان گزارش کنیم منظور از علائم حیاتی میزان فشار خون، تعداد تنفس، وضعیت شخصی از نظر هوشیاری و بی هوشی و تعداد نبض در دقیقه است. اینقدر برای امام مسأله مهم بود که علائم حیاتی را که صرفاً پزشکها می خواهند، ایشان نیز می خواستند بدانند که وضعیت حیاتی آیت الله خامنه ای به چه صورت است.
گوسفند قربانی کنید
لحظه ای که هواپیمای آقای هاشمی رفسنجانی از سفر هند بر روی زمین فرودگاه نشست، امام به کسانی که در محفل شان بودند رو کرده و گفتند: «الآن دیگر خیالم راحت شد که آقای هاشمی سالم برگشت». امام برای سلامتی او نذر کرده بودند، لذا فرمان
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 244 دادند گوسفند کشته شود و 15 هزار تومان بین فقرا تقسیم گردد.
نذر کرده بودند
با شنیدن خبر ترور آقای رفسنجانی به طرف اقامتگاه امام در قم به راه افتادیم. وقتی به آنجا رسیدیم دیدیم دارند گوسفندی را سر می برند. پرسیدیم: این برای چیست؟ گفتند: امام نذر کرده اند. و چون معلوم شده است که خطر رفع شده، قربانی می کنند.
هر شب به تو دعا می کردم
در ملاقاتی که پس از بیماری ای که بدان مبتلا بودم با امام داشتم، ایشان تصریح فرمودند: «من هر شب به تو دعا می کردم». و حقیر را مورد آن همه لطف و عنایت قرار دادند. پزشک معالج من بارها تأکید کرد که معالجه و بهبودی من بر اثر عنایت الهی و دعا بوده است. که عقیدۀ ما این است که دعای امام در رأس همۀ دعاها بوده است.
چرا تا به حال اطلاع نداده اید؟
حدود سالهای 31 و 33 مرحوم پدرم به بیماری سختی مبتلا شد و دکتر معالج تقریباً از بهبودی ایشان مأیوس شده بود و ما به دلیل نبودن امکانات بیشتر و دسترسی به دکترهای دیگر در شدت ناراحتی و نگرانی از وضع ایشان به سر می بردیم؛ تا اینکه نیمه شبی درب خانه ما به صدا در آمد در را که باز کردیم امام را با دکتر مدرسی دیدم که در آن وقت مهمترین دکتر قم بود. فوراً از حال پدرم پرسیدند و با راهنمایی حقیر وارد منزل شدند. در تمام مدتی که دکتر پدرم را معالجه می کرد که در حالتی شبیه اغماء بود، امام دم در ایستاده بودند و به پدرم می نگریستند معلوم شد خطر رفع شده. امام پس از تفقد زیاد و سؤالاتی که از زندگی ما کردند تشریف بردند. فردای آن روز معلوم شد که عصر روز قبل امام به حجرۀ طلبه های محلاتی در مدرسۀ فیضیه رفته و سراغ پدرم را که
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 245 چند روز ایشان را ندیده بودند گرفته بودند و چون از بیماری ایشان و نبودن دکتر معالج مورد اعتماد مطلع شده بودند به شدت ناراحت شده و با لحن ملایمی آنها را توبیخ کرده بودند که چرا تا به حال به من اطلاع نداده و فکری برای ایشان نکرده اند، و از همانجا به جستجوی مرحوم دکتر مدرسی پرداخته و همان شب ایشان را به منزل ما آورده بودند.
اگر پدرم بود اینقدر مراقبت نمی کرد
امام اگر احراز می کردند طلبه ای زحمتکش است و درس می خواند. خیلی برای او احترام قائل بودند. در ایام طلبگی در قم به بیماری سختی دچار شدم. آن مقدار که امام در مدت بیماری به من مهربانی کردند و از من مراقبت فرمودند، به جد اطهرم سوگند اگر پدرم در قم بود، این مقدار از من مراقبت نمی کرد. این تنها به لحاظ این بود که من طلبه ای بودم غریب و در قم درس می خواندم. روحیۀ شاگردپروری و غریب نوازی ایشان موجب شده بود که از من مراقبت کنند.
از طلاب مریض عیادت می کردند
امام توجه خاصی نسبت به طلبه ها داشتند. اگر آنها ناراحتی ای پیدا می کردند جویای وضعشان می شدند. به طور مثال خود من که در درس امام شرکت می کردم سخت مریض شدم و دومرتبه نتوانستم در درس ایشان حضور پیدا کنم. در خانه خوابیده بودم که ناگهان دیدم امام در حالی که وسایل الشیعه سه جلدی را در زیر بغلشان گرفته اند همراه آقای جلال آشتیانی به خانۀ من آمده اند. یک بار دیگر هم همراه آقای نجم الدین اعتمادزاده برای عیادت من آمدند. با سایر طلبه ها هم همین طور رفتار می کردند و اگر می فهمیدند که آنها مریضند، به عیادتشان می رفتند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 246 فرزندشان را به عیادت من فرستادند
بنده قبل از ماه اسفند سال گذشته جهت عمل جراحی به تهران سفر کردم. در بیمارستان به امر امام حاج احمد آقا به دیدن حقیر تشریف آوردند و مطالبی را از ایشان نقل کردند که نشان دهندۀ علّو روح و رأفت آن حضرت بود. از آن جمله دعا برای اصلاح و هدایت برخی از دوستان دیروز و دشمنان امروز.
هر هفته از من عیادت می کردند
یکی وقتی در دوران طلبگی ام مدت یکماه مریض شده و در مدرسۀ حجتیه در حجره ام بستری بودم. در طول این مدت روزهای چهارشنبه امام به اتفاق یکی از دوستان دانشمند ما در حجرۀ مدرسه از من عیادت می کرد در صورتی که من یک طلبه گمنامی بیش نبودم. یکی دیگر از آقایان می گفت: از آن روزی که من توی خانه افتاده ام همه مرا فراموش کردند، جز امام که معمولاً از من احوالپرسی می نمودند.
مشکلی در درمان ایشان پیش نیاید
اینجانب مدتی به بیماری سختی مبتلا شده بودم و پس از مشورت با چند تن از اطباء داخل قرار شد برای مداوا به خارج از کشور بروم. صبح روز قبل از عزیمت خدمت امام رسیدم. ایشان برای دیدار عمومی در حسینیه جماران آماده می شدند. در اتاق امام، حاج احمدآقا و آقای کفاش زاده نیز حضور داشتند. امام که به حال من واقف بودند دست مرا گرفته و در دست خود فشردند و سپس رو به آقای کفاش زاده کردند و گفتند: «ایشان دوست عزیز من است، سعی کنید از نظر درمان ایشان مشکلی پیش نیاید». و سپس دعایی در گوش من خواندند و از درب بالکن حسینیه به منظور دیدار با مردم خارج شدند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 247 نمایندۀ خود را به عیادت شهید صدر فرستادند
آیت الله شهید صدر با امام ارتباط داشت و امام هم به ایشان علاقه داشتند. لذا وقتی مرحوم شهید صدر مریض و در بیمارستان بستری شد، امام، نماینده خود را برای ملاقات با ایشان به بیمارستان فرستادند.
برای او طلب رحمت می کنم
وقتی پدرم از دنیا رفت. پس از اینکه از اصفهان برگشتم امام در حیاط منزل مشغول قدم زدن بودند چون لباس سیاه پوشیده بودم فرمودند: «چه شده؟» گفتم: آقا جان، پدرم از دنیا رفته. فرمودند: «خداوند رحمت کند او را من برای او از خدا طلب رحمت می کنم».
به من بیشتر نگاه می کردند
خواهری داشتم که در عنفوان جوانی در سن 17 سالگی در یکی از بیمارستانهای تهران به رحمت حق پیوست. وقتی خبر فوت او در نجف بگوشم رسید تا مدتی بر اثر تألمّات روحی حال رفتن به درس امام را نداشتم تا اینکه در همین ایام شبی از درب قبله وارد خیابان الرسول شدم و از سمت چپ خیابان می گذشتم که چشمم به امام افتاد که از سمت راست خیابان به طرف حرم تشریف می بردند. سه ساعت پس از مغرب بود و خیابان خلوت؛ از دور خدمتشان سلام و عرض ادب کردم ولی با کمال تعجب مشاهده نمودم که آقا تغییر مسیر داده و عرض خیابان را کاملاً طی کردند و طرفم آمدند و مرا مورد تفقد خود قرار دادند و درگذشت خواهرم را به من تسلیت گفتند. به حق، تسلیت امام تسکینی برای سوز دلم بود؛ بطوری که فردای آن شب به درس آقا رفتم پس از حضور در درس امام باز هم تا چند روز از فرط تأثر نمی توانستم درس آقا را که همیشه مقید به نوشتن آن در همان مجلس درس بودم،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 248 بنویسم تا اینکه متوجه شدم که نگاه امام در اثنای درس با اینکه به شاگردان طبق معمول یکنواخت و مساوی بود، نسبت به من بیشتر از دیگران است با نگاه ممتد امام که گویای روشنی بر ادامۀ برنامۀ پیشینم بود شروع مجدد به نوشتن درس نمودم و به کارم ادامه دادم.
شبانه پیاده به دنبال طبیب رفتند
در آن زمان که درس اسفار امام می رفتم مبتلا به حصبه شدم. از قضا فصل زمستان بود. در آن موقع حصبه بیماری خطرناکی به شمار می آمد. منزل ما گذر جدّا بود. از قضا منزل امام در حوالی آن گذر بود. ایشان، پس از آنکه اطلاع از بیماری من پیدا کردند، هر صبح و شب به عیادت من می آمدند. یادم هست ایشان، یک شب به عیادت من آمده بودند. دکتری قبل از ایشان آمده و دوای اشتباهی داده بود، حال من بسیار بد بود. امام این مرد ربانی و بزرگوار در آن زمستان سرد پیاده به دنبال طبیبی که به طرز قدیم معالجه می کرد رفته و او را آوردند. و پس از بهبودی نسبی حال من منزل را ترک فرمودند. آنگاه وسایل انتقال مرا به بیمارستان فراهم ساختند. اینها فراموش شدنی نیست. دیگران هم بودند که در درسشان شرکت می کردم، اما یک مرتبه هم به عیادت من نیامدند. حتی یک نفر را نفرستادند که چرا در درس شرکت نمی کنم.
برای خودتان است یا من؟
امام با ظرافت خاصی با مسائل برخورد می کردند. مثلاً ایشان رسمشان این بود که روزی بیست دقیقه به بالکنی که در جلوی اتاق بود می رفتند و در آنجا قدم می زدند. روزهای اول با اینکه پلیس فرانسه در بیرون از خانه مواظب بود، من احساس خطر می کردم. بنابراین سعی می کردم طوری که امام مطلع نشوند، زیر بالکن توی حیاط قدم بزنم، اتفاقاً روزی ایشان سایۀ مرا از بالا دیدند. پس از آنکه قدم زدن روزانه شان تمام شد به داخل
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 249 اتاق رفتند، مرا صدا زدند. ایشان مرا به اسم طاهره صدا می زدند ـ البته بگویم که من در خارج از کشور از اسم مستعار طاهره استفاده می کردم. آقا پرسیدند: «طاهره خانم شما هم روزها قدم می زنید؟» عرض کردم: خوب بله، من هم در همان موقع که شما قدم می زنید، قدم می زنم. سؤال کردند: «برای خودتان است یا برای من؟» عرض کردم: برای چی این را می پرسید؟ فرمودند: «من راضی نیستم، شما به کارتان برسید». گفتم: خوب این هم جزو کار من است. گفتند: «نه من لزومی نمی بینم که شما خودتان را برای این احتمال ضعیف ـ آن هم از نظر خودتان ـ به زحمت بیندازید. پلیس هست کفایت می کند. خداوند هرچه بخواهد همان می شود».
دیگر بالای درخت نرو
حاج عیسی جعفری فردی است که در منزل امام از مدتها پیش خدمت می کرده اند و همواره مورد عنایت امام بوده اند، روزی آقای حاج عیسی برای کندن میوه از درخت منزل بالا رفت و به ناگاه به زمین افتاد و مجروح شد، پس از آنکه حاج عیسی را به بیمارستان منتقل کردند، و بعد به منزل آوردند امام از ایشان عیادت کردند و بعدها طی فرصتی گفتند: «حاج عیسی دیگر بالای درخت نرو».
من و برادرم را به گردش می بردند
مرحوم آیت الله حاج شیخ مرتضی حائری نقل می کرد، وقتی پدرم فوت کرد آقای خمینی من و برادرم را به خمین برای گردش برد تا خاطرۀ فوت پدر را فراموش کنیم و در پایان به هریک از ما پنجاه تومان پول داد.
یکی از علمای بزرگ بعد از ارتحال پدر، زندگی سختی را می گذراند. امام به واسطۀ شخص ثالثی مبلغ هزار تومان برای ایشان می فرستد تا او نفهمد که امام این پول را برایش فرستاده است.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 250 قرض فلانی ادا شود
وقتی امام مطلع شدند یکی از افراد مورد شناختشان برای خرید منزل مقروض شده و در بازپرداخت آن دچار مشکلی گردیده است، دستور دادند قرض او ادا شود. شخص مزبور با تشرف به خدمت امام و ضمن تشکر و معذرت از جسارت حرف زدن روی حرف امام به عرض رساند، حقیر تاکنون سعی کرده ام در زندگی خود از وجوه شرعیه استفاده نکنم و اگر اجازه بدهید می خواهم این روش را همچنان ادامه دهم.
امام در آن وقت چیزی نگفتند، ولی چند روز بعد بخشی از مبلغ را از وجوه متعلق به خودشان لطف فرمودند و حدود دو سه هفته بعد نیز از تتمۀ بدهی شخص مزبور سراغ گرفته و سپس آن را نیز پرداخت فرمودند.
موضوع دیروز چه شد؟
امام یک روز به یکی از نزدیکان خود می فرمایند: «فردا صبح ساعت 9 به دیدن فلان عالم برو و از طرف من از ایشان تفقد و سرکشی کن». ایشان می گوید، موضوع را برای اینکه از یادم نرود یادداشت کردم. فردا ساعت 9 رفتم. نزدیک خانۀ امام متوجه شدم جمعیت زیادی در اطراف خانۀ امام جمع شده اند. خیلی نگران شدم که خدایا چه شده است؟ چون آن روزها مسأله ترور امام به صورت گسترده ای مطرح بود که رژیم طاغوت می خواست امام را ترور کند و من احساس کردم مسأله فوق العاده ای پیش آمده است. با نگرانی فراوان نزدیک شدم و سؤال کردم؛ در این اثنا متوجه شدم که فرزند امام حضرت آیت الله حاج آقا مصطفی به شهادت رسیده اند و طلاب برای عرض تسلیت به امام در آنجا جمع شده و گریه می کردند. من هم از شدت نگرانی به طور کلی، قرار ساعت 9 و سرکشی به یکی از روحانیون را فراموش کردم. رفتم داخل اطاق، نگاهم که به امام افتاد و چهرۀ نورانی امام را که مشاهده کردم گریه ام افزون شد. امام بدون آنکه مسأله خاصی در وجودشان احساس شود به من فرمودند: «آن موضوع چه شد؟» من گیج بودم. گفتم: کدام موضوع؟ امام فرمودند: «موضوع دیروز». به خودم فشار آوردم تا متوجه شدم که امام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 251 موضوع دیدار و سرکشی به آن عالم را می فرمایند؛ آن هم زمانی که جنازه روی زمین است و گریه و شیون هم از همه جا بلند است، امام فرمودند: «برو و از طرف من عذرخواهی کن».
برای ایشان پول فرستاده شود
در موارد زیادی اتفاق می افتاد که امام به مناسبت و حتی بی مناسبت و ابتدا به ساکن، از افرادی سراغ می گرفتند که با توجه به تراکم کارها و گرفتاریها و مسئولیتهای سنگین آن حضرت بویژه در اوج بحرانها فشارهای روحی و ضعف جسمانی، حالتی غیرمنتظره و غیرعادی به نظر می آمد. بویژه اگر مورد، فردی فراموش شده و مغفول عنه در سطح جامعه بود.
از باب نمونه، چندی قبل از رحلت جانکاهشان، یک روز سراغ یکی از شخصیتهای علمی حوزۀ علمیه قم را گرفتند ـ که هرچند در سطح خواص از چهره های علمی و اخلاقی و معنوی بزرگ به شمار می آید، ولی در سطح عموم ناشناخته و فراموش شده است ـ سپس دستور فرمودند برای ایشان مبلغی پول فرستاده شود.
قرار شد حقیر در قم، خدمت ایشان برسم و وجه را تقدیم کنم. ماه رمضان و مشکل سفر برای قصد اقامت، موجب تأخیر شد. بیماری امام شدت گرفت و به بیمارستان منتقل شدند و در پی آن به ملکوت اعلی پیوستند و باز هم توفیق رساندن امانت دست نداد. برای صفر کردن حسابها و تحویل وجوه به مدیریت حوزه علمیه قم ـ برحسب وصیت امام حوالۀ مزبور را تبدیل به چک بانکی کردم و بالاخره به قم مشرف شدم، ولی ایشان در قم نبودند. بار دوم و بار سوم تا بالاخره بعد از چند ماه ایشان را یافتم. نخست تلفن زدم گفتم فلانی ام. به لحاظ لطف دیرینۀ ایشان به حقیر و ارادتم از سال 1342 به ایشان خوشحال شد. وقتی گفتم امانتی از امام برای شما دارم، انگار که اشتباه شنیده باشد فهمیدم که ایشان مطلب را متوجه نشده است، دوباره تکرار کردم که امانتی از امام برای شما دارم و عذرخواهی کردم که تأخیر شده است. با اینکه ایشان زبانی طلق و بیانی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 252 فصیح دارد با تکلف و لکنت گفت:
از امام؟ امام... چه امانتی!
بغض گلویش را گرفت و گریه مجال سخن نداد. طبق قرار با مقداری تأخیر به طرف خانۀ ایشان حرکت کردم. وقتی رسیدم دیدم در کوچه به انتظار ایستاده نگران است. به خانۀ محقر ایشان وارد و در اتاقک پذیرایی مستقر شدم.
ساعت حدود 3 بعد از ظهر بود. در تابستان گرم قم، پنکه دستی خراب و کوچک ایشان نمی توانست از گرمای سوزان هوا و گرمی صمیمیت آن فضا بکاهد. او هنوز نتوانسته بود باور کند که من از طرف امام نزدشان رفته ام. هنوز باور نکرده بود که بعد از سه ماه رحلت امام باید امانتی از امام به دستش برسد و هنوز نمی دانست امانت چیست؟
گریه جای احوالپرسی را گرفته بود. به هر ترتیبی بود شکسته ماجرا را تعریف کردم. او به شدت می گریست. احساس کردم این گریه غیرعادی است و باید نکتۀ خاصی هم در آن باشد. بالاخره ایشان کم کم توانست صحبت کند. معلوم شد که ایشان بیمار است و تابستان را در مشهد بوده و تازه از گرد راه رسیده است. از اینکه امام بدون اینکه به ظاهر دلیلی داشته باشد به فکر ایشان افتاده است. شدیداً تحت تأثیر قرار گرفته و داغ دلش در فقدان امام تازه شده بود. لطف امام یک طرف قضیه بود و این که دستور داده بودند فلان مبلغ برای ایشان ارسال شود و تأخیر آن تا بعد از رحلت و نبودن ایشان در قم و بالاخره وصول امانت در آن روز که اواخر ماه بود و در آن ساعت طرف دیگر قضیه بود.
به گونه ای ظریف معلومم شد که خانوادۀ آن عالم در آن روز، نان شب نداشتند.
پس شما خودتان چی؟
زمانی که در پاریس بودیم، روزی غذایی برای امام و مهمانانشان پخته بودم، وقتی غذا را نزدشان بردم، بسیار دقیق بودند. چون می دانستند آن روز خانم ـ همسر امام ـ در خانه نیستند و ممکن است کسی نباشد که بداند من هم از آن غذا می خورم یا نه. لذا خودشان مستقیماً سؤال کردند: پس شما خودتان چی؟ وقتی عرض کردم که من برای خودم از این
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 253 غذا نگه نداشته ام و می روم آن ساختمان و غذایی می خورم فرمودند: «نه شما اینجا زحمت کشیده اید و غذا پخته اید و باید غذای همین جا را هم بخورید.» و بعد 4 قسمت غذا را 5 قسمت کردند و به من هم دادند.
چرا با ما قهر کرده اند؟
وفا و محبت امام به خدمتگزارانشان تا حدی بود که اگر کمترین نشانی از مشکلات آنها را می یافتند بلافاصله استفسار می کردند و تفقد متناسب را معمول می داشتند. روزی یکی از دوستان در اثر برخورد ناخوشایند فردی تازه وارد در مسیر، ناراحت شده و برگشته بود. امام در اولین لحظاتی که خدمتشان مشرف شدیم سراغ ایشان را گرفتند. موضوع که به عرض ایشان رسید، بلافاصله با تبسمی تأثرآمیز و محبت انگیز فرمودند: «اگر یکی دیگر ایشان را ناراحت کرده، چرا با ما قهر کرده اند؟» که وی با اطلاع از اظهار محبت امام از رفتار خود متأثر شده به کار خود ادامه دادند.
شما برو پیش او
شخصی که آدم ضعیفی بود و خیال کرده بود که ما مزاحم او هستیم ـ در صورتی که هیچ قصد مزاحمتی در کار نبود ـ در شرف رنجیدن از ما بود. او قبلاً خدمت امام رفته و مطلبی را راجع به من گفته بود. شب، امام بنده را خواستند و با ملاطفت خاص خودشان فرمودند: «او آدم ضعیفی است چنین خیالی در ذهنش پیدا شده و از این خیال ناراحت است. برای اینکه این رنجش از دل او بیرون برود، شما برو پیش او و این مطلب را که در ذهنش قرار گرفته، از ذهنش بیرون بیاور».
روزی دو عدد نان می فرستادند
مرحوم والد، با امام مرتبط بودند و امام به ایشان علاقه مند بودند. یادم می آید بعد از جنگ
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 254 جهانی ایشان به قم آمدند و ضعیف و علیل المزاج بودند. اوضاع اقتصادی مخصوصاً نان بسیار بد بود، صف نانوائی ها بسیار ممتد بود و آردی را که از آن نان تهیه می کردند مقداری از آن آرد بود و بقیه چیزهای دیگر به این جهت مرحوم والد نمی توانستند از آن نان بخورند. امام در آن زمان ظاهراً از مزرعه ای که در خمین داشتند مقداری آرد برای ایشان می آوردند و در آن موقع، روزی دو عدد نان مخصوص مرحوم والد می فرستادند.
چه نسبتی با امام دارید؟
امام در فاطمیۀ دوم سه روز روضه داشتند من نزد ایشان می رفتم و از دیدن و نگاه کردن به امام بهره مند می شدم و ایشان هم تفقدی می کردند.
در یکی از جلسات فاطمیه که مجلس روضه بود، آقای شیخ جعفر سبحانی هم که از شاگردان امام و خیلی به ایشان نزدیک بودند، حضور داشت. آقای سبحانی مرا در مدرسه فیضیه دید و گفت: آقای خمینی خیلی به شما احترام گذاشت. وقتی دیدم حاج آقا جلوی پای شما بلند شد خیلی تعجب کردم. شما کیستید و چه نسبتی با ایشان دارید؟ گفتم ایشان سوابقی با پدر ما دارند و لطف دارند.
ما در شبهای نیمه ماه رمضان جشنی به عنوان تولد حضرت امام حسن مجتبی(ع) در خانه می گرفتیم که آقایان طلبه ها و علما را هم دعوت می کردم. با اینکه آن وقت من هنوز سطح (معالم یا لمعه) می خواندم، اما مقید بودم امام را در این جشن دعوت کنم و ایشان هم اظهار لطفی می کردند و می آمدند. با اینکه گاهی شب بود و منزل هم دور و در کوچه پس کوچه بود. البته آن موقع من متأهل نبودم ولی مادرم حیات داشتند و ایشان متکفّل امور ما بودند.
منزلی برایشان تهیه شود
یک روز حاج احمد آقا، فرزند گرامی امام، یادآور شد که امام امر فرموده اند برای تنی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 255 چند از دوستانی که در نجف بودند و به دلیل آوارگیشان از کشور و دسترسی نداشتن به تهیۀ مسکن دچار مشکل هستند یادآوری کنید که منزلی برایشان تهیه شود. ایشان می گفت: خود امام می خواهند برایت خانه ای تهیه بکنند.
اگر کمبودی دارید جور کنید
سال آخر، تقریباً ماههای آخر عمر شهید اندرزگو که به عراق رفته بود پیش امام. وقتی برگشت، گفت: امام جلوی من چیزی نگفتند اما پشت سر من به آقایان گفته بودند که اگر چیزی کمبود دارم یا خانه ندارم، برایم جور کنند تا زن و بچه من در آسایش باشند. خیلی خوشحال بود و می گفت خوشم آمد. حتماً من پیش امام ارزش دارم که این حرف را پشت سر من زده و توی روی من نگفته. می گفت: من هم به رفقایم گفتم به امام بگویید من همه چیز دارم و به چیزی احتیاج ندارم. خاطر امام جمع باشد. به من رسیدگی می شود از طرف آقایان.
ثواب این کار را کمتر نمی دانم
امام علی رغم توجه و اهتمامی که به زیارت و عبادت و دعا داشت. از امور اجتماعی و تلاش در جهت رفع گرفتاری مردم و خدمت به خلق غافل نبود. یکی از علما نقل می کرد: یک سال تابستان به اتفاق امام و چند تن دیگر از روحانیون به مشهد مشرف شدیم و خانۀ دربستی گرفتیم. برنامۀ ما چنین بود که بعدازظهرها پس از استراحت بطور دسته جمعی به حرم مطهر می رفتیم و پس از زیارت و دعا به خانه مراجعه و در ایوان آن خانه چای می خوردیم. برنامۀ امام این بود که دعا و زیارتشان را خیلی مختصر می کردند و تنها به منزل برمی گشتند و ایوان را آب و جارو کرده، فرش پهن می کردند و چای را آماده می ساختند و وقتی ما برمی گشتیم برای ما چای می ریختند. یک روز من از ایشان سؤال کردم این چه کاری است که زیارت و دعا را برای آنکه برای رفقا چای درست کنید،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 256 مختصر می کنید و با عجله به منزل برمی گردید؟ امام در جواب من فرمودند: «من ثواب این کار را کمتر از آن زیارت و دعا نمی دانم».
بگذارید من تنها شهید شوم
شب آخر سکونت امام در نوفل لوشاتو همه دوستان و اطرافیان را جمع کردند و بعد از نماز مغرب و عشا، برای آنها سخنرانی نمودند. دقیقاً مثل شب عاشورا و دقیقاً مثل اتمام حجت حضرت ابی عبدالله با اصحاب و یاران. امام همه را جمع کرده و فرمودند: «ان شاءالله قصد بازگشت به ایران را داریم. من از مردم و از دوستان می خواهم کسی با من به ایران نیاید. نمی دانم در هواپیما چه خواهد گذشت. احتمال دارد که هواپیما را بزنند. بنابراین من از شما می خواهم کسی با من نیاید. بگذارید من تنها بروم که اگر هواپیما را زدند، من تنها شهید بشوم. من به خاطرم هست که اشک در چشمان همه حلقه زده بود و بعضی ها آرام آرام می گریستند. بالاخره بعد از صحبتهای فراوان افرادی که آنجا بودند فریاد زدند: یعنی شما می خواهید ما را از این مسافرت باز دارید و اگر فیض شهادتی هست ما از آن محروم بمانیم؟ امام در پاسخ فرمودند: «نه من شما را منع نمی کنم ولی به شما می گویم که ممکن است اتفاقات پیش بینی نشده ای رخ بدهد. ممکن است در بدو ورودمان به ایران همه ما را بگیرند و قتل عام بکنند. ممکن است در آسمان ایران هواپیما را با موشک بزنند».
شما با من نیایید
برای ما جالب ترین خاطره، ساعت قبل از حرکت به تهران امام بود که امام فرمودند: «آقایانی که اینجا کار می کنند و خدمت می کنند بیایند این طرف» موقع خداحافظی و شب وداع ما رفتیم اتاق آن طرف، فرمودند: «من امشب تصمیم به رفتن گرفتم، اما مسلماً خطر است. ولی خطر برای من است. شما با من نیایید من با احمد می روم». من گفتم:
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 257 شما اجازه بدهید که ما هم بیاییم حتی خانم ها هم که این را شنیده اند به من پیغام داده اند که مگر ما از حضرت زینب(س) عزیزتریم که ما بمانیم و نیاییم. حضرت زینب(س) با امام حسین(ع) رفتند. ما هم همراه شما می آییم. وقتی من این را گفتم عده ای گریه کردند و گفتند: ما اگر هزار جان داشته باشیم آن را در راه شما و اسلام فدا می کنیم شما اجازه بدهید ما باید همراه شما باشیم.
امام وقتی نگرانی و احساسات ما را دیدند اجازه دادند، اما گفتند: «خانم ها با هواپیمای بعدی یا فردا و پس فردا اگر ما سالم رسیدیم بیایند». ما خوشحال شدیم و گفتیم: اگر اجازه بدهید این شب آخر یک عکس با شما بگیریم شاید حدود نیم ساعت یا سه ربع امام نشستند مخصوص عکس گرفتن. امام با آن محبت و نظر بالا از همه قدردانی و خداحافظی کردند. و آماده شدیم برای حرکت. وقتی بلیتها را تقسیم کردیم بعضی ها نیامدند شاید کار داشتند بعضی ها هم شاید ترسیدند!
خود را به خاطر من به خطر نیاندازید
بعد از بسته شدن فرودگاه، امام دو سه روز بود که مصاحبه و سخنرانی نداشتند یکی از همان روزها که من خدمت ایشان بودم عرض کردم فروردگاه بسته است و هنوز تکلیفش معلوم نیست آیا مصلحت نمی بینید که طی اعلامیه و یا مصاحبه ای نظر خود را اعلام بفرمایید. مطلب من تمام نشده بود که ایشان با تندی خاصی که با محبت توأم بود فرمودند: «من به هر حال و در هر صورت به ایران خواهم رفت». من هم بلافاصله و تقریباً میان کلام ایشان گفتم که ما هم با شما خواهیم آمد. ایشان سکوتی کرده و گفتند: «ولی خطر دارد از این به بعد خطر بیشتر است». من گفتم ما در خدمتتان نبودیم که فقط در ایام عافیت و در پاریس باشیم. هر وقت که قرار باشد به ایران بروید و امر بفرمایید در خدمتتان خواهیم بود. مگر اینکه مقتضی ندانید و یا نخواهید که ما هم بیاییم. ایشان فرمودند: «به هر حال باید متوجه باشید و هم بدانید که این مسافرت با خطر توأم است. اولاً بانوان به هیچ وجه نباید بیایند». پرسیدم: خبرنگاران چطور؟ فرمودند: «این با خود
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 258 آنهاست. من باید بگویم این مسافرت خطر دارد و مسئول هستم که بانوان وابسته به خودمان را از این سفر منع کنم. فرنگی ها خود می دانند چه می خواهند بکنند. ثانیاً باید توجه داشته باشید که در این سفر یکی از این چند مورد ممکن است پیش بیاید. یا هواپیما را به محض ورود به آسمان ایران با تیراندازی و... منفجر کنند. و یا وقتی هواپیما در فروردگاه به زمین نشست آن را به گلوله ببندند. و یا اینکه وقتی از هواپیما پیاده شدیم. همه را به گلوله ببندند. و یا به شما کاری نداشته باشند و فقط مرا بکشند و یا توقیف کنند؛ یا در میان جمعیت ترور کنند. این خطرات همه اصولاً متوجه من هست و شما نباید خود را به خاطر من به مخاطره بیندازید. اما هر کس که فکر می کند باید با من بیاید، باید دربارۀ این مسائل از روی علم و اطلاع فکر کند». بعد فرمودند: «این مطلب را نباید در گوشی به چند نفر بگویید بلکه همین الآن از این اتاق که خارج شدید به همه به طور عمومی اعلام کنید تا همه بدانند».
همان هدیه را به من دادند
هرگاه کسی از بزرگان و معاریف هدیه ای برای امام به وسیلۀ بنده یا اشخاص دیگر می فرستادند، معظم له در صورتی که مصلحت را در قبول آن هدیه می دیدند، قبول می کردند، ولی پس از اینکه آورندۀ هدیه برمی گشت، عیناً آن هدیه را به وسیلۀ یک شخص، مخصوصاً برای آورندۀ هدیه می فرستادند، و به او اهداء می کردند مثلاً بنده در مسافرت خود به کشورهای شرقی که به عنوان نمایندۀ امام چند روزی در بنگلادش بودم. در ملاقاتی که با رئیس جمهور بنگلادش داشتم. ایشان یک بسته ای به من داد و گفت: این هدیه ای است برای حضرت امام. بنده آن را تحویل گرفته و تشکر کردم. هنگامی که به ایران برگشتم ـ امام آن موقع در تهران در خیابان دربند بودند و هنوز به جماران تشریف نبرده بودند ـ به محضر مبارکشان شرفیاب و جریان مسافرت را به عرض رساندم و هدیه را نیز که از نظر امنیتی باز شده بود به محضرشان تقدیم داشتم که یک سجادۀ مخصوص و یک جفت نعلین بود. آن را قبول فرمودند. من که به قم برگشتم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 259 فردایش به وسیلۀ شخص مخصوصی همان سجاده و نعلین را برای بنده فرستادند که الآن آن سجاده را به عنوان یکی از یادگاریهای آن امام بزرگوار دارم.
من عادت ندارم
در حوزه رسم بود وقتی فضلای اهل منبر از سفر تبلیغی برمی گشتند بعضی از آقایان مراجع به دیدن آنها می رفتند. در آن دیدار از شهری که منبری رفته بود و آنچه اطلاع داشت و احیاناً اتفاقاتی که در منبر برایش روی داده بود سخن به میان می آمد و اگر محل نیاز به کاری دینی داشت بازگو می شد تا خود آن آقایان یا در زمان مرحوم آیت الله بروجردی از ایشان بخواهند به آن کار رسیدگی شود. و به نیاز و انتظار مردم پاسخ دهند. امام کمتر به دیدن کسی می رفتند، و شاید هم نمی رفتند. روزی بنده را در خیابان دیدند، سلام کردم، جواب دادند و فرمودند: «آقای دوانی! من عادت ندارم به دیدن کسانی که از سفر برمی گردند بروم، ولی اگر شما منزل باشید فردا صبح ساعت 11 به دیدن شما می آیم». عرض کردم در خدمت هستم. تشریف بیاورید. روز بعد درست سر ساعت امام تنها به منزل کوچک ما در کوچۀ کاظمی واقع در خیابان صفائیه تشریف آوردند. مختصری احوال پرسیدند و جواب عرض کردم و طبق معمول ساکت شدند. از سفر تبلیغی آبادان و خرمشهر برگشته بودم. از آن مقوله سخنی به میان نیامد. چند فرم از اوایل کتاب شرح زندگانی استاد وحید بهبهانی را آوردم و عرض کردم: آقا! فروق بین اخباری و اصولی چندتاست؟ فرمودند: «درست یادم نیست، در کتابها نوشته اند». عرض کردم: بنده در این باره تفحص زیاد نمودم تعجب است که در کمتر جایی هست ولی توانستم به دست بیاورم که تعداد آنها را تا 86 فرق دانسته اند. از میان آنها 11 فرق اساسی که اخباری با اصولی دارد در عنوان «موارد اختلاف اخباری و اصولی» آورده ام، سپس فرمها را دادم به ایشان ببینند و خود رفتم چای بیاورم. ایشان لحظاتی به عناوین مختلف صفحات آن فرم نگاه کردند و مروری در مطالب نمودند. سپس آن را به زمین نهادند و عینک را از چشم برداشتند و چیزی نگفتند. شاید بیش از 20 دقیقه نگذشت که تشریف
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 260 بردند، تا بیرون در و توی کوچه بدرقه کردم، خواستم تا سر کوچه بیایم که فرمودند: «نه برگردید، لزومی ندارد!» از مرحوم حاج آقا عبدالله آل آقا، عموزادۀ همسرم پرسیدم، نمی دانم چه شد که حاج آقا به دیدن من آمدند، و حال آن که شنیده ام و خودشان هم فرمودند، کمتر به دیدن کسانی که از سفر تبلیغی برمی گردند می روند. مرحوم حاج آقا عبدالله گفت: من به ایشان گفتم دوانی از یک خانوادۀ شیخی بوده است، و همشهریانش همگی شیخی هستند. حتماً به این خاطر به دیدن شما آمده اند. تا تفقدی کرده باشند، چون شما را در بین طلاب غریب دیده اند.
به دیدن من آمدند
تازه از مکه آمده بودم که به من خبر دادند امام در نظر دارند به منزل ما بیایند. عصر که از فیضیه به منزل برگشتم مشاهده کردم که مردم محل سرتاسر محله را چراغانی کرده اند. زمانی که امام تشریف آوردند شربت مختصری میل فرمودند که بر سر لیوان شربت ایشان غوغایی به پا شد. تمامی جمعیت حاضر در منزل در آن لیوان آب می ریختند و می خوردند و این در حالی بود که امام هنوز برای بسیاری از مردم ما ناشناخته بود.
ایشان رفیق خاص من است
نجف که مشرف شدم، جلسه اول یا دومین جلسه که خدمتشان بودم، امام کسالت پیدا کردند مرحوم آیت الله بجنوردی تشریف آوردند، و از اینکه دیدند امام با من خیلی برخورد عادی دارند، تعجب کردند، امام با فراست خود متوجه تعجب ایشان شده و به بنده اشاره کرده و فرمودند: «ایشان از اخصای رفقای من است.»
حاج مهدی ما زود پیر شده
شهید حاج مهدی عراقی پس از آزادی از زندان برای ملاقات با امام به فرانسه آمد یک
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 261 روز نزدیکی های غروب بود که به محضر امام رسید تا چشم شهید عراقی به امام افتاد نتوانست خودش را کنترل کند ـ حدود 15 سال بود که امام را ندیده بود ـ لذا بی اختیار شروع کرد به گریه کردن و خود را روی قدمهای امام انداخت و شروع کرد به بوسیدن دست امام، امام به سر ایشان دست محبتی کشیدند و در آن جلسه رو کردند به آقای دعائی و با اشاره چشم و سرشان از آقای دعایی پرسیدند ایشان کیه؟ آقای دعایی هم گفت حاج مهدی عراقی است. امام با تعجب نگاهی به شهید عراقی کرده و فرمودند حاج مهدی ما زود پیر شده. بعد گفتند: «زود پیر شدی آقای حاج مهدی!» شهید عراقی هم گریه می کرد و نمی توانست چیزی بگوید.
انسان به یاد خدا می افتد
امام مکرر تعبیر کرده بود که وقتی آقای اشرفی اصفهانی پهلوی من می آید و او را می بینم چهره اش اینقدر ملکوتی و معصومانه و زاهدانه است که انسان به یاد خدا و معنویت می افتد.
آقای بهشتی حفظ الغیب اشخاص را دارد
یک بار در آن دوران درگیری و اختلاف شهید بهشتی و بنی صدر، امام فرمودند: «آنها وقتی پیش من می آیند خیال می کنند این آقایان پشت سر آنها حرف می زنند. ولی این آقای بهشتی ما حفظ الغیب اشخاص را دارد».
تا آخر مجلس نشستند
در نجف روش امام این بود که همیشه 5 / 2 ساعت پس از مغرب به اتاقی که بیرونی بیت ایشان بود تشریف می آوردند و به مدت نیم ساعت می نشستند. در این نیم ساعت مراجعی از فضلا، روحانیون و زوار شجاعی که می خواستند خدمت ایشان برسند
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 262 می آمدند، در عصرهای جمعه امام به بیرونی تشریف نمی آوردند. این امر یک مورد استثنا پیدا کرد و آن وقتی بود که مرحوم شهید مطهری برای دیدار امام به نجف آمد لذا ما در عصر روز جمعه ای در بیرونی امام برای ایشان برنامۀ دید و بازدید علما و طلاب را گذاشتیم. امام به احترام شهید مطهری استثنائاً به بیرونی تشریف آوردند و از اول تا آخر مجلس هم نشستند و جلسه ما را رونق دادند.
زیاد گریه کردند
خانم امام که تشریف آورده بودند منزل ما، گفتند من دیدم که امام برای دو شهید زیاد گریه کردند، یکی شهید مطهری بود که امام خیلی از شهادت ایشان متأثر شدند. دومین شهید، شهید محلاتی بود.
دلم برای چمران تنگ شده است
یکی از روزها، یادگار گرامی امام حاج احمد آقای خمینی با ستاد جنگهای نامنظم در اهواز تماس گرفتند و با آقای دکتر چمران کار داشتند. وضعیت ایشان را به عرض رساندیم. ایشان گفتند: «به دکتر بگویید سری به تهران بزند.» پاسخ دادیم که دکتر تصمیم گرفته است که تا یک سرباز عراقی در خاک ایران است در اهواز بماند و بخصوص از درگیریهای سیاسی به دور باشد و به طور کلی دکتر مایل نیست که اهواز و جبهه ها را ترک کند و معتقد است وقتش را صرف تداوم عملیاتها در محور سوسنگرد بنماید. حاج احمد آقا گفتند: امام فرموده اند: «دلم برای آقای چمران تنگ شده است» و امام مایل است که ایشان را ببیند. دکتر پس از استماع این پیام امتثال امر کرده فوراً برای دیدار امام عازم تهران شد.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 263
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 264