فصل اول: امام در خانه
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 1
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 2 مواظب باشید صدمه نخورد
امام احترام خاصی برای برادر بزرگشان آیت الله پسندیده قائل بودند. هر وقت ایشان می خواست خدمت امام برسد امام خیلی سفارش ایشان را به حاج احمدآقا می کرد و موقع برگشتن، ایشان را تا دم در اتاق بدرقه می کردند و سفارش می نمودند که مواظب باشید ایشان صدمه نخورد.
احترام برادر بزرگتر در حد یک استاد
بارها و بارها شاهد احترام بیش از حد امام نسبت به آیت الله پسندیده بودیم. ایشان به عنوان برادر بزرگتر و استاد امام در دوران کودکی و نوجوانی در حد یک استاد و شبیه یک پدر، مورد احترام امام قرار می گرفت.
مجلس انس امام با برادر بزرگترشان به دور از مسائل سیاسی و رهبری جهان اسلام، احوالپرسی و تفحص از مشکلات احتمالی برادر بود. در این حال شنیدن مسائل عادی زندگی و چکّه کردن شیر آب و خرابی دستشویی منزل ایشان برای امام کاملاً قابل تحمل بود.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 3
چرا احمد بیمار است؟
امام علاقۀ عجیبی به همسر و فرزندان و نوه ها و حتی وابستگان خود دارند. حتی اگر یکی از اعضاء دفتر ایشان بیماری پیدا کند، امام مرتب احوالپرسی می کنند. سفارش می کنند به مداوا و پزشک و مرتب از وضع آنان جستجو می کنند و امر به رفتن بیمارستان. یک روز حاج احمد آقا برای خواندن پیام امام به جایی رفته بود. امام صحبت ایشان را از رادیو می شنیدند. ایشان قبل از پیام گفت که امروز حال من مساعد نبود. امام فوراً سراغ گرفتند که حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟
زهرا فوراً بیاید او را ببینم
وقتی که آیت الله خاتمی پدر همسرم فوت کرد، من برای شرکت در مراسم سوگواری ایشان به یزد رفتم. مادرم دائماً می گفتند امام خیلی سراغت را می گیرد. آقا از دوری من ابراز ناراحتی کرده بودند. دلشان می خواست مرا ببینند و تسلیتی بگویند تا روحم آرام شود. وقتی به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام دادند که زهرا فوراً بیاید می خواهم ببینمش. و این برای من خیلی جالب بود که امام با وجود این همه مشکلات باز به فکر خانواده شان بودند و می خواستند از نوه شان دلجویی کنند. ایشان هیچگاه بی تفاوت از کنار مسئله ای نمی گذشتند.
به قم که رسیدی تلفن کن
من ساکن قم بودم. هر وقت که می رفتم با امام خداحافظی کنم به من می فرمودند:
«به مجرّدی که به قم رسیدی تلفن کن».
و قید می کردند که:
«تلفن که می کنی به حاج عیسی بگو که بیاید بمن بگوید. همین طور تلفن نکن که من رسیده ام. اینها نمی آیند به من بگویند. فکر نمی کنند که من دلواپسم. تو قید کن به حاج
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 4 عیسی که برو به آقا بگو».
من پیش خودم فکر می کردم که آقا چقدر دلواپس من هستند. در صورتی که خیلی ها هم بودند، ولی هیچکس به من چنین حرفی نمی زد و دیگر بعد از ایشان هم هیچکس به من چنین حرفی نزد. این سخن آقا باعث می شد که من فکر کنم آقا خیلی نسبت به من علاقمند بودند.
آهسته راه می رفتند تا کسی بیدار نشود
خانم امام می گفتند: بنده تا یاد دارم و در طول زندگی مشترک با ایشان هرشب (همیشه) به نماز شب می ایستادند و سعی داشتند که مزاحم من یا بچه ها نباشند. حتی یک شب هم ما به خاطر نماز شب آقا بیدار نشدیم، مگر اینکه مثلاً خودمان بیدار بودیم. مسافرت هم که می رفتیم آقا برای نماز شب که بیدار می شدند، طوری حرکت می کردند و آهسته راه می رفتند و وضو می گرفتند که مزاحم دیگران نبودند.
تنها جلوی پایشان روشن بود
در دل شب هنگامی که امام برای نماز شب برمی خاستند، لامپ را روشن نمی کردند، بلکه از یک چراغ قوه بسیار کوچک استفاده می کردند که تنها جلوی پای ایشان را روشن می کرد. امام به آرامی راه می رفتند تا دیگران بیدار نشوند.
دیگر پیش من نخواب!
من مدتها نزد امام می خوابیدم، مواقعی که مادرم سفر بود. ایشان می گفتند: «تو نمی خواهد پیش من بخوابی، چون تو خوابت خیلی سبک است و این برای من اشکال دارد.» حتی ساعتی را که برای بیدارشدنشان بود یک وقتی لای یک چیزی پیچیدند و بردند دو اطاق آنطرف تر، که وقتی زنگ می زند من بیدار نشوم. من بیدار شده بودم، بیدار
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 5 بودم، اما به روی خودم نیاوردم که بیدار شده ام. چون ایشان می خواستند نماز شب بخوانند. فردا صبح برای اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صدای زنگ را شنیدی؟» من می خواستم نه راست بگویم نه دروغ، گفتم مگر توی اطاق شما ساعت بود که من بیدار شوم؟ ایشان هم متوجه شدند که من دارم زرنگی می کنم. گفتند: «تو جواب مرا بده، تو از صدای ساعت بیدار شدی؟» ناچار بودم بگویم بله. لذا گفتم من احتمالاً بیدار بودم (برای اینکه واقعاً صدای ساعت خیلی دور بود و خیلی ضعیف). پس از این آقا گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابی، برای اینکه من همه اش ناراحت این هستم که تو بیدار می شوی». گفتم، من مخصوصاً می خواهم که کسی پیش شما بخوابد (موقعی بود که ایشان ناراحتی قلبی داشتند و به تهران آمده بودند) که اگر شبی ناراحتی پیدا کردید، بیدار شود. گفتند: «نه، برو به دخترت لیلی بگو بیاید پیش من». بعد از چند روزی که گذشت، گفتند: «لیلی هم دیگر لازم نیست بیاید». (امام فرموده بودند، لیلی هم به این دلیل نیاید که او مرتب پتویش را کنار می اندازد و من ناچار می شوم شبی چند بار پتو را روی او بیندازم!)
ناهار خورشت دارید؟
وارد اتاق امام که می شدی، انگار وارد بهشت شده ای چون بوی عطر می دهد. به خاطر اینکه آقا روزی چند بار ادوکلن و عطر استفاده می کنند. گاهی ما در منزل که کار آشپزخانه را انجام می دادیم بعد که می رفتیم خدمت امام، وقتی می نشستیم سرشان را برمی گرداندند و می گفتند: «ناهار فلان خورشت را دارید؟» غیرمستقیم می خواستند بگویند که بوی سبزی می دهی. البته هیچوقت چیزی به ما نمی گفتند. حتی من یک دفعه گفتم، شما چقدر باید ما را تحمل کنید. نمی خواستند خلاف بگویند، لذا گفتند: «خوب تحمل می کنم».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 6 چرا داد می کشید؟
یک بار یکی از بستگانمان در چند سال پیش (در زمان بنی صدر) آمدند خدمت امام. تابستان بود و ما توی حیاط بودیم. آن شخص خیلی اعتراض داشت و نظرات خاص خودش را داشت و خیلی بلند و تند با امام برخورد کرد. می گفت شما باید بگذارید بیایند در منزلتان مرگ بر فلان و بهمان بگویند، اما امام با اینکه من در قیافه شان ناراحتی را می دیدم با او برخوردی خیلی ملایم داشتند و به او گفتند:
«چرا داد می کشید؟ بیایید باهم صحبت کنیم، حالا جوری باهم کنار می آییم. من که نگفتم کسی نیاید و جلوی کسی را نگرفتم، همه در صحبتهایشان آزاد هستند».
و خیلی ملایم با او برخورد کردند و این برخورد در دورانی بود که امام کسالت داشتند و من نگران قلب ایشان بودم.
خیلی گذشت داشتند
من شاهد بودم که افرادی می آمدند و توهین می کردند. شدید توهین می کردند اما در ایشان هیچ حالت خشونت یا تندی ظاهر نمی شد. مثلاً (حرف مال خیلی سال پیش است که من هنوز ازدواج نکرده بودم) یکروز سر سفره شام بودیم که یکی از بستگان ما روی مسئله ای عصبانی شد، چنان از جا بلند شد که ما فکر کردیم رفت طرف حضرت امام که ایشان را مثلاً بزند. ولی امام هیچ عکس العملی نشان ندادند. البته او فقط هجوم برد و خودش نیز متوجه شد و برگشت. اما امام آرام همین طور که نشسته بودند سر سفره ـ شام بادمجان سرخ کرده داشتیم ـ یادم است، ایشان هیچ برخوردی نشان ندادند و هیچ حالت خشم یا عکس العملی اصلاً نشان ندادند.
نمی گویند حرف نزنید
یک روز دایی می گفت که رفتم خدمت امام، داشتند رادیو گوش می کردند، اما نخواستند
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 7 به من بگویند حرف نزن، بلکه رادیو را نزدیک گوششان گذاشتند. گاهی که ما دو سه نفری در خدمت ایشان صحبت می کنیم، ایشان به صورت اشاره به ما می گویند حرف نزنید و مستقیماً به ما نمی گویند حرف نزنید. یک وقت می بینیم بلند می شوند می روند نزدیک تلویزیون و به آن نگاه می کنند و ما متوجه می شویم که صحبت هایمان موجب شده است که ایشان نتوانند از تلویزیون استفاده کنند.
خودشان از اتاق بیرون می روند
اینکه من می گویم امام نصیحت نمی کنند؛ یعنی مثلاً وقتی ایشان به رادیو گوش می کنند و ما با همدیگر در حضورشان صحبت می کنیم امام بلند می شوند و توی حیاط می روند و رادیو گوش می کنند، اما به ما نمی گویند از اتاق من بروید، بلکه خودشان رادیو را برمی دارند و از اطاق بیرون می روند و گوش می کنند.
نگاهشان پر محبت بود
امام نگاهشان آن قدر پر محبت و آن قدر تسلی دهند بود که خدا شاهد است ـ گاهی اوقات، خوب، گرفتاری طبیعی است که برای هر کسی در زندگی هست؛ گرفتاری و ناراحتی فشارهای عصبی ـ هر وقت گرفتاری زیادی پیدا می کردیم بی اختیار پا می شدیم می آمدیم نزد ایشان. به محض اینکه ایشان جواب سلام ما را می گفتند و نگاهمان می کردند، واقعاً می توانم بگویم تمامش یادمان می رفت. یک ذره اغراق نمی کنم؛ واقعاً یادمان می رفت، تا وقتی پیش ایشان بودیم. وقتی جدا می شدیم دو مرتبه تمام ناراحتیها هجوم می آوردند.
به ما نصیحت می کردند
ما وقتی پهلوی آقا بودیم خیلی احساس راحتی می کردیم و خیلی رابطۀ خوبی داشتیم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 8 همه مان حالت امام، پدربزرگ و همه را می گذاشتیم کنار. دو تا رفیق بودیم، وقتی پهلوی هم بودیم. با همه همین طور بودند. همه همین احساس آرامش را پهلوی ایشان داشتند. جذبه به جای خود، دوستی هایمان، حرفهایی را که با ایشان می زدیم همه خیلی صمیمانه بود. به ما نصیحت می کردند، ولی نه نصیحتی مثل بقیۀ پدربزرگها و بزرگترها. جوری به آدم نصیحت می کردند که آدم اصلاً احساس نمی کرد. وقتی آدم شب می رفت و رویش فکر می کرد، می فهمید امام دارند راه را به ما نشان می دهند.
ما را به گذشت دعوت می کردند
در خانۀ امام، کمتر اختلافی پیش می آمد. اگر هم موردی بود سعی می کردیم که آقا متوجه نشوند و این مسئله باعث ناراحتی ایشان نشود. ولی اگر متوجه می شدند، ما را به صبر، گذشت و سازش دعوت می کردند و کوچکترین دخالتی در زندگی فرزندانشان نمی کردند.
همیشه لبخند می زدند
هر کس از خانوادۀ امام که به دیدار ایشان می رفت احساس می کرد که آقا خیلی دوستش دارد. همۀ ما این احساس را داشتیم که امام بیشتر از همه به ما علاقه دارد. امام خصوصیاتی داشتند که قابل صحبت نیست. من هنوز یادم نمی آید که به اتاق امام وارد شده باشم و ایشان لبخند نزده باشند.
توجّهشان به خانواده بود
امام در تمام طول شبانه روز حتی یک دقیقه وقت تلف شده و بدون برنامه از قبل تعیین شده نداشتند. ایشان با توجه به شرایط سنی و میزان فعالیتی که داشتند باز هم ساعات خاصّی را در سه نوبت (هر کدام بین نیم تا یک ساعت) به اهل منزل اختصاص داده
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 9 بودند که هر کدام از ما که مایل بودیم خدمت ایشان می رسیدیم و مسائلمان را مطرح می کردیم. امام در این ساعات معمولاً، فکراً و روحاً توجهشان به خانواده بود، هر سؤالی می کردیم بدون جواب نمی گذاشتند. حتی هیچگاه خودشان ابتدا مسائل را مطرح نمی کردند و می خواستند که از این وقت، اعضای خانواده استفاده کرده و برحسب ضرورت مسائلشان را عنوان کنند. اگر سؤالی را به دلیل کمبود وقت پاسخ نمی دادند، حتماً در خاطرشان بود که در فرصت مناسب دیگری پاسخ دهند.
از ما اجازه می گرفتند
اگر زمانی وارد اتاق امام می شدیم و ایشان مشغول خواندن قرآن بودند؛ از ما اجازه می گرفتند که خواندن آن صفحه را تمام کنند و بلافاصله آن صفحه را تمام می کردند و بعد به ما اظهار محبت می فرمودند.
بدون آنکه بگویند به آشپزخانه می رفتند
امام برای اولادشان احترام خاصی قایل بودند و بسیار خوشرو و با متانت با آنها رفتار می کردند. گاهی اوقات امام بدون آنکه چیزی به ما بگویند به بهانه ای به آشپزخانه می رفتند و برای ما چای می ریختند. البته ما از این رفتار ایشان احساس شرمندگی می کردیم. ولی امام با این کارها کمال مهمان نوازی و در حقیقت بهترین رفتار را نسبت به فرزندان خود نشان می دادند. حالا وقتی به یاد آن روزها می افتم، تمام وجودم از این همه خضوع و خشوع امام به درد می آید.
همیشه تبسّم می کردند
معمولاً اوقات استراحت امام پیش ایشان می رفتیم. گاهی اوقات قبل از نماز مغرب و عشا و گاهی بعد از اخبار و گاهی هم صبحها قبل از رفتن به مدرسه. وقتی وارد اتاق ایشان می شدم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 10 احساس می کردم امام سراپا غرق در شادی شده اند و با لبخندی جواب سلام مرا می دهند. هنوز هم وقتی به مرقد ایشان می روم و سلام می دهم، باز تبسّم امام را می بینم. این لبخند شیرین آقا هیچ گاه فراموشم نخواهد شد. البته امام در هنگام دیدار با هر یک از نزدیکان خویش، همین گونه عمل می کردند و هیچ تفاوتی در ابراز علاقه شان دیده نمی شد.
بسیار صمیمی بودند
امام در برخوردهایشان با افراد آنچنان صمیمی بودند که انسان فکر می کرد ایشان هیچ کار و مشغلۀ دیگری ندارند جز اینکه با او صحبت کنند. گاهی از مسائل شخصی و مشکلات ما سؤال می کردند به گونه ای که واقعاً انتظار نمی رفت امام با این همه مسئولیتهایی که بر دوش دارند و با این وقت اندک، این قدر نسبت به مسائل خانواده دقت داشته باشند.
پیامبرگونه رفتار می کردند
برخورد امام با خانواده شان پیامبرگونه بود. بعدازظهرها که می شد خانوادۀ امام، نوه ها، دخترها و عروس می آمدند و دور ایشان می نشستند و چنان با امام گرم می گرفتند و شوخی و مزاح می کردند که تصور چنین حالتی برای یک رهبر سیاسی با آن همه مشغله شاید غیرممکن باشد.
من بعضی از روزها شاهد بودم که امام با این سن و سال و مشغلۀ کاری با علی بازی می کرد. ایشان یک طرف اتاق می ایستاد و علی در طرف دیگر و با علی توپ بازی می کرد.
به همه یک اندازه محبت می کردند
امام با افراد خانواده بسیار گرم و مهربان بودند و در عین اینکه ما به خاطر جذبه ای که
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 11 داشتند حساب می بردیم ولی در همان حال خیلی با پدر، گرم و مهربان و صمیمی بودیم. امام همۀ اولادشان را به یک نظر نگاه می کنند و به همه به یک اندازه محبت دارند به طوری که بعد از این همه سال، ما هنوز متوجه نشدیم امام کدام فرزندشان را بیشتر دوست دارند.
نگفتم عزیزترین موجود!
تفاوت بین بچه های خانواده را هنوز هم ما متوجه نشده ایم. الآن ایشان شاید حدود سیزده چهارده تا نوه دارند. حتی یک نتیجۀ دو سه ساله هم دارند، البته به استثنای یک پسر کوچک که تازه خدا به برادرم داده است و ما حس می کنیم و به نظر می آید که برای آقا فرق دارد؛ چون هرچه باشد در خانه با ایشان هست و حالت اولاد را دارد، اما به طور کلی ما هیچ وقت متوجه تبعیض نشدیم. واقعاً نتوانستیم بفهمیم که کدام را بیشتر دوست دارند. اتفاقاً یک وقتی آقای رفسنجانی از قول امام در نماز جمعه گفتند: امام گفته اند: «احمد که عزیزترین اولادهای من است...» بعد که ما به امام خرده گرفتیم، ایشان گفتند: «من در بین اولادهای مرد گفتم و مردها با زنها مرزشان دوتاست. از مردها خوب بله! احمد از همه عزیزتره. نه موجود! من که نگفتم عزیزترین موجود!» و واقعاً ما یک بار ندیدیم که آقا جانب یکی از بچه ها را بگیرند. و ما واقعاً نفهمیدیم که ایشان به کداممان بیشتر توجه می کنند. چون ایشان درست با روحیه من از امور مورد علاقه ام صحبت می کنند و می پرسند و با خواهر بزرگم و با بچه ها و نوه ها هم طبق روحیه آنها برخورد می کنند.
همه را دوست دارند
آقا همه اولادهایشان را دوست داشتند. هر کدام که می رفتند پهلوی ایشان، هر کدام عقیده شان این بود که او را از همه بیشتر می خواهد. این اخلاق را نداشتند که فرق
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 12 بگذارند. آن فکر می کرد مرا بیشتر دوست دارد، می گفت، آقا مرا بیشتر دوست دارد. دیگری می رفت بچه اش را که می برد پیش آقا، عقیده اش می شد که این بچه اش را از همه بیشتر می خواهد.
شما اصلاً مرا می شناسید؟
اگر ما یک روز، دو روز به خانه شان نمی رفتیم، وقتی می آمدیم، می گفتند: «کجاها بودید شما؟ اصلاً مرا می شناسید؟» یعنی این طور مراقب اوضاع بودند. این قدر متوجه بودند. من بچۀ خودم را؛ فاطمه را، بعضی اوقات می بردم. یک روز وارد شدم دیدم آقا توی حیاط قدم می زنند. تا سلام کردم گفت: «بچه ات کو؟» گفتم: نیاورده ام، اذیت می کند. به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه می خواهی بیایی، خودت هم نباید بیایی.» این قدر روحشان ظریف بود. می گفتم: آقا شما چرا این قدر بچه ها را دوست دارید؟ چون بچه های ما هستند دوستشان دارید؟ می گفتند:
«نه، من به حسینیه که می روم اگر بچه باشد حواسم می رود دنبال بچه ها؛ این قدر من دوست دارم بچه ها را. بعضی وقتها که صحبت می کنم، می بینم که بچه ای گریه می کند یا بچه ای دارد دست تکان می دهد، یا اشاره به من می کند. حواسم می رود به بچه.»
نسبت به بچه ها خیلی مهربان بودند
امام نسبت به بچه های کوچک به قدری مهربان و صبور هستند که آدم حیرت می کند. از ناراحتی و بیماری فرزندانشان بسیار ناراحت می شوند و در مراجعه به دکتر عجله می کنند. از توجه زیادی که به مریض پیدا می کنند ناراحتی شان را درک می کنم.
بنشیند ناهار بخورد
یک روز موقع ناهار بود که دختر بچه یکی از محافظین بیت را پیش امام بردیم. امام بعد
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 13 از اینکه او را نوازش کردند گفتند: «بنشیند ناهار بخورد و بعد برود».
اگر شیطنت نکند مریض است
امام روزی سه بار قدم می زنند. مشغول قدم زدن که هستند بچه ها دست امام را می گیرند این طرف و آن طرف می برند تا هر وقت که خود بچه ها رها کنند. به آزادی بچه ها کاملاً معتقدند و می گویند: «اگر بچه شیطنت نکند مریض است».
می خندیدند و چیزی نمی گفتند
گاهی که امام در منزل قدم می زدند، من از پشت سر، آقا را هُل می دادم. امام هم از شیطونی من خوشش می آمد می خندید و چیزی نمی گفت.
مواظب باش روی گُل نروی
امام هیچ وقت مرا دعوا نمی کردند و با زور چیزی را به من تحمیل نمی کردند. یک روز که در حیاط بازی می کردم و امام قدم می زدند پایم روی یک گُل رفت و خراب شد. امام به آرامی به من گفت: «مواظب باش، وقتی بازی می کنی روی گل نروی و خراب نکنی».
متوجه این مسأله نیستید
بعضی وقتها که ما با هم اختلافی بر سر یک مسأله پیدا می کردیم امام ناراحت می شدند، ولی حتی لفظ تو نمی فهمی را هم در عصبانیت به ما نمی گفتند بلکه می فرمودند، شما متوجه نیستید. یعنی تا این حد امام متوجه بودند در هنگام عصبانیت لفظ زشت یا خلاف شرع و اخلاق به کار نمی بردند. فقط می فرمودند: «شما متوجه این مسأله نیستید».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 14 تذّکر زبانی نمی دادند
امام نصایحشان را فقط در قالب گفتار بیان نمی داشتند، بلکه رفتار و عمل ایشان مهمترین الگو برای ما بود. ایشان حتی خطاها و اشتباهات ما را هم زباناً تذکر نمی دادند، بلکه عموماً نارضایتی خود را ابراز می داشتند که این برای ما بسیار مؤثرتر بود.
باید اینها را بخوانم و به مردم جواب بدهم
یادم می آید یکی از بچه های مرحوم اشراقی، که نوه امام بود، یک روز به راهرو آمد و یک لنگه کفش برداشت و گفت می خواهد امام را بزند. من دنبالش دویدم تا لنگه کفش را بگیرم، ولی او در را باز کرد و به داخل اتاق رفت. تا رفتم او را بگیرم امام دستشان را بلند کردند و به من فهماندند که کاری نداشته باشم. بچه سه چهار بار با کفش به امام زد. بعد امام او را بغل کردند و بوسیدند و گفتند:
«بابا جون اگر من به شما می گویم که به این کاغذها دست نزنی به این خاطر است که اینها مال مردم است و من باید آنها را بخوانم و جواب بدهم و اگر پاره شوند پیش خدا مسئولم.»
یعنی بدون آنکه حالت خاصی در چهره شان پیدا شود خیلی راحت با آن بچه برخورد کردند. بالاخره بچه لنگه کفش را همانجا گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
بچه باید همین طور باشد
برخورد امام با بچه های خانواده خیلی ملایم است. با آنکه ایشان از نوه های کوچولوی دو ساله و سه ساله دارند تا دخترهای سی ـ چهل ساله. کلاً امام به طور غریبی باهوشند. ما همیشه می گوییم که نمی شود از ایشان چیزی را پنهان کرد، چون از در وارد که می شوند خودشان همه چیز را زود می فهمند. ایشان هیچ وقت از بچه ها نمی پرسند کجا بودید، نکند نخواهیم بگوییم و مجبور به گفتن شویم. حتی ایشان وقتی می گوییم دیگر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 15 می خواهیم برویم، ممکن است یک بار بگویند «چرا؟ بمان». اما نه در حدی که انسان پیش خود بگوید حالا اگر برویم بد است و حرف ایشان زمین می افتد. فقط در این حد که آن قدری که اگر دلمان بخواهد بمانیم، بمانیم. به طور کلی خیلی آزادی می دهند به بچه ها؛ یعنی علاوه بر شیطنت بچه ها که می گویند: «بگذارید بریزند، بزنند، کثیف کنند، ول کنید، بچه باید همین طور باشد». در بزرگی هم اصلاً اهل نصیحت نیستند که بگویند این کار را بکن و یا این کار را نکن! فقط ایشان این طور بگویم که خودشان سرمشق عملی بچه ها در خانواده هستند.
یک بوسه به من بده، بعد برو!
یک روز علی دلش نمی خواست پیش امام بماند، امام به او گفتند: «علی جان بیا حالا یک بوس به من بده، بعد برو».
گفت: امروز بوسم تلخ است. امام هم خنده شان گرفت و خیلی زیبا خندیدند و گفتند: «خوب بِبَرِش».
بگذارید بازی کنند
امام نسبت به نوه ها هم همان طور که نسبت به اولادها آزادی می دادند، هستند. یعنی الآن چه نوه من و چه نوه خودشان که پسر احمدآقا حدود 5 / 12 سال است و یا نوه های دیگر یا حتی نتیجه، وقتی دور ایشان می آیند خیلی دوستشان دارند. اگر مادرشان بخواهد جلوی آنها را بگیرد که امام را اذیت نکنند، امام قبول نمی کنند چون می گویند بچه هستند بگذارید بازی کنند. مثلاً ریش ایشان را چنگ می زنند. روی زانو از بین پاها و دور پاهای ایشان می گردند و پا روی ایشان می گذارند که مثلاً کلید برق را خاموش یا روشن کنند، ایشان اصلاً ناراحت نمی شوند. مگر اینکه کار داشته باشند. امام وقتی نگاهشان به تلویزیون است بچه هم کار خودش را می کند. بچه دارد اذیت می کند، امام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 16 تلویزیون نگاه می کنند، یا اینکه رادیو گوش می دهند! هیچ ناراحت هم نمی شوند.
بلند شدند و شعار دادند
یک روز که همه دور هم در اتاق جمع بودیم. علی گفت: من می شوم امام، مادر هم سخنرانی کند، آقا هم بشوند مردم. علی از من خواست که سخنرانی کنم. من کمی صحبت کردم و بعد به آقا اشاره کردم که شعار بده. آقا هم همان طور که نشسته بودند، شعار دادند. علی گفت: نه، نه، باید بلند بشی. مردم که نشسته شعار نمی دهند. بعد آقا بلند شدند و شعار دادند.
علی را روی دوششان سوار می کردند
بارها می شد که من وارد اتاق می شدم به طوری که امام مرا نمی دیدند. می دیدم که امام به زانو روی زمین نشسته اند و پسرم علی روی دوششان سوار است و با امام دارد بازی می کند. خیلی دلم می خواست از آن صحنه ها و لحظه ها فیلم یا عکس بگیرم امّا می دانستم که امام نمی گذارند. صمیمیّت و صداقت امام با بچه ها و مادرم خیلی عجیب بود.
بگیر، تو بُردی!
امام به کودکان علاقۀ زیادی داشتند. ایشان همیشه نصیحت می کردند که تا پیش از مکلف شدن، بچه ها را راحت بگذاریم تا آزادانه بازی کنند. موانع را از سر راه آنها برداریم و کمتر به آنها امر و نهی کنیم. بیشتر خاطره های من از امام، خاطرات برخورد ایشان با علی، پسر پنج ساله ام است. علی علاقۀ بسیار زیادی به آقا داشت. امام هم او را دوست داشتند. همیشه می گفتند: «من خودم بچه داشته ام، اما علی چیز دیگری است».
علی عشقش آقا بود. هر روز به اتاق ایشان می رفت. دوست داشت با عینک و ساعت
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 17 آقا بازی کند. یک روز که ساعت و عینک آقا را برداشته بود، به علی گفتند: «علی جان! عینک چشمهایت را اذیت می کند. زنجیر ساعت هم خدای ناکرده ممکن است به صورتت بخورد. صورتت مثل گُل است. ممکن است اتفاقی برایت بیفتد».
علی عینک و ساعت را به امام داد و گفت: خوب، بیایید یک بازی دیگر بکنیم. من می شوم آقا، شما بشوید علی کوچولو.
فرمودند: «باشد». علی گفت: خوب، بچه که جای آقا نمی نشیند. امام کمی خودشان را کنار کشیدند. علی کنار امام نشست و گفت: بچه که نباید دست به عینک و ساعت بزند. آقا خندیدند و عینک و ساعت را به علی دادند و گفتند: «بگیر، تو بُردی».
چرا بچه ها را نیاوردی؟
آقا محبت و مهربانی خاصی نسبت به بچه ها داشتند و هرگاه خدمتشان می رسیدیم، اول از بچه ها می پرسیدند و سؤال می فرمودند: «چرا بچه ها را نیاوردی؟» و اگر می گفتم برای اینکه شما را اذیت می کنند، می فرمودند: «اینکه تو آنها را نیاوردی من اذیت می شوم». بچه ها هم در خدمت ایشان که بودند آزادی کامل داشتند که هر کاری انجام دهند. فقط امام توصیه می فرمودند: «آنچه خطر دارد از دسترس بچه دور نگهدارید».
بخواب، صبح می برمت حسینیه
علی خیلی دوست داشت وقتی مردم به حسینیه می آمدند، او هم برود. بار اول که رفته بود گمان کرده بود مردم به خاطر او آمده اند. وقتی به خانه برگشت به من گفت: «من که رفتم حسینیه مردم شعار می دادند. تازه آقا هم با من آمده بود». آقا وقتی که علاقۀ علی را به حسینیه می دیدند، شبها به علی می گفتند: «علی، بخواب، صبح می برمت حسینیه». و علی آن قدر از این وعده امام خوشحال می شد که گاهی نیمه های شب بیدار می شد و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 18 می پرسید: «آقا پا نشدند؟ پس چرا صبح نمی شود؟»
اگر بچه ها را نیاورید، اذیت می شوم
امام در خانه خیلی به بچه ها اظهار علاقه می کردند. گاهی اوقات که به زیارت ایشان می رفتم و پسرم را همراه خودم نمی بردم، ایشان می گفتند: «چرا حسین را نیاوردی؟» می گفتم: «آقا چون پسرم خیلی شیطان است می ترسم اذیت کند». ولی امام می گفتند: «حسین بدی می کند؟ خُب بچه ها باید بدی بکنند، تازه اینها که بدی نیست. شماها اشتباه می کنید که می گویید بچه ها بدی می کنند». وقتی می گفتم آخر شما اذیت می شوید. می گفتند: «من از اینک شماها بیایید ولی بچه ها را نیاورید اذیت می شوم».
زیّ طلبگی را حفظ کن
یک روز قبل از اینکه به دست مبارک امام معمم بشوم، در خدمت ایشان بودم. به من فرمودند: «زی طلبگی را حفظ کن» و بعد ادامه دادند که این زی طلبگی به سه چیز است:
«درس جماعت (درس عمومی)، نماز جماعت، تفریح».
خواب را بر بچه تلخ نکن
امام اصلاً برنامه شان بر بیدار کردن [نماز] صبح نبود؛ یعنی ما اگر خدمت ایشان بخوابیم چه نماز شب و چه نماز صبح را چنان آرام می خوانند که ما اصلاً بیدار نشویم. هیچ وقت امام برای نماز کسی را بیدار نمی کنند، مگر کسی بسپارد. ما مکرر می سپردیم به ایشان که ما را بیدار کنید و ما را بیدار می کردند. اما چون خانوادۀ شوهر من برنامه شان این بود که صبح بچه را بیدار کنند به همین جهت همسرم صبحها که دختر من مکلّف شد بیدارش می کرد. من عادت نداشتم به این کار و معتقد بودم که این کار درست نیست. اما
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 19 ایشان معتقد بود: «بچه باید عادت کند به بیدار شدن برای نماز صبح». تا زمانی که برنامه بر این شد که برویم نجف ـ آن موقع ایشان در نجف بودند ـ ما وقتی رفتیم نجف، به ایشان گفتم: بروجردی، لیلی را بیدار می کند. ایشان فرمودند: «از قول من به ایشان بگو خواب را بر بچه تلخ نکن». این کلام تأثیر عمیقی بر روح من و دخترم به جای گذاشت به حدی که بعد از آن دخترم سفارش می کرد که برای انجام نماز صبح به موقع بیدارش کنم.
اگر بیدار نشدید
امام صبح ها کسی را برای نماز از خواب بیدار نمی کردند و می گفتند:
«خودتان اگر بیدار می شوید، بلند شوید نماز بخوانید. اگر بیدار نشدید مقید باشید که ظهر قبل از نماز ظهر و عصر، نماز صبحتان را قضا کنید».
زمستان هم که بلند می شدیم می رفتیم سر حوض وضو بگیریم، اگر مثلاً کمی آب گرم داشتند می گفتند بیایید با این آب گرم وضو بگیرید. و اگر نبود که هیچ. در مورد نماز با ما هیچ سختگیری نکردند.
نماز خوانده ای؟
تازه مکلّف شده و شب خوابیده بودم که آقا با اخوی وارد شدند. خیلی سرحال و خوشحال بودند. پرسیدند: «نماز خوانده ای؟» من فکر کردم چون الآن آقا سرحال هستند، دیگر نماز خواندن من هم برایشان مسأله ای نیست. گفتم: «نه». ایشان به قدری تغییر حالت دادند و عصبانی شدند که ناراحتی سراسر وجودشان را فراگرفت و من خیلی ناراحت شدم که چرا با حرف و عملم مجلس به آن شادی را تلخ کردم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 20 تشویق به نماز می کردند
من هر موقع پیش امام می رفتم، مرا تشویق به خواندن نماز می کردند.
وضعیت درسی بچه ها را جویا می شدند
امام راجع به بچه ها بسیار سفارش می کردند. نسبت به اینکه فرزندانشان نمازهای خود را در اول وقت به جا بیاورند، بسیار حساس بودند. یکی دیگر از مسائلی که آقا برای آن اهمیت قائل بودند درس و تحصیل بچه ها بود و به هیچ وجه نمی پسندیدند که بچه ها در طول سال تحصیلی وقت خود را به بازیگوشی و بطالت بگذرانند. امام همیشه از وضعیت درسی نوه ها و نتیجه های خود جویا می شدند.
بدون فاطمه اینجا نیایی
مسأله بیماری قلبی حضرت امام مربوط به 10 سال پیش بود. قبل از آن امام در طول سال ماهی یکی دو روز استراحت می کردند. اما از آن به بعد کمتر فرصت استراحت داشتند. من در قم بودم که خبر ناراحتی ایشان را شنیدم. به تهران آمدم و سه روز قبل از عمل، صبح زود خبردار شدم که امام کسالت دارند و معده شان خونریزی کرده است. آمدم خانه آقا. طبق معمول شاد و سرحال بودند و در اتاق قدم می زدند. دستشان را بوسیدم. گفتند: «فاطمه کجاست؟ (منظورشان دختر 4 ساله ام بود) دیگر بدون فاطمه اینجا نیایی»! هرچه سعی کردم از بیماریشان بپرسم به خودم جرأت ندادم.
سعی می کردند زودتر سلام کنند
من وقتی وارد اتاق امام می شدم به ایشان سلام می کردم، ولی امام سعی می کردند زودتر به من سلام کنند و من هم جواب می دادم. خیلی مهربانانه و دلنشین با من حرف می زدند
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 21 و رفتار می کردند که مرا خیلی خوشحال می کرد.
به علی تحمیل نمی کرد بماند
علی ـ نوه امام ـ خیلی به ایشان علاقه داشت و گاه دو سه ساعت در حضور امام می ماند و بازی می کرد و امام هم به او چیزی نمی گفتند. گاهی هم احساس بی تابی می کرد و می گفت می خواهم بروم و می رفت. امام به من می فرمودند: «به او کاری نداشته باش بگذار تا هر وقت می خواهد بماند و هر وقت دلش می خواهد برود». به دلیل علاقه ای که به علی داشتند هیچ وقت به او تحمیل نمی کردند که پیش ایشان بماند.
بیا از این غذا بخور
هر وقت داداش من پیش امام می رفت و امام داشتند غذا می خوردند ایشان از غذای خودشان که مناسب با وضع مزاجی شان درست می شد و با غذای ما معمولاً فرق می کرد به ایشان می دادند. گاهی هم که من به ایشان وارد می شدم می گفتند: «رضا، بیا از این غذا بخور» و این جوری به ما اظهار محبت می کردند.
اول علی استخاره کند
علی ـ فرزند حاج احمدآقا ـ خیلی با امام مأنوس بود و سعی می کرد کارهای امام را تقلید کند. امام هم به ایشان خیلی علاقه داشت. بعضی ها به من می سپردند که به امام عرض کنم استخاره ای برای آنها بگیرند. تا به امام می گفتم، می گفتند: «اول بدهید علی استخاره کند، بعداً من استخاره می کنم». علی هم استخاره می کرد و می گفت خوب است یا بد است، بعد امام استخاره می کردند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 22
با بچه ها رو راست باشید
امام به دختر من که از شیطنت بچۀ خود گله می کرد، می گفتند: «من حاضرم که ثوابی را که تو از تحمل شیطنت حسین می بری با ثواب تمام عبادات خودم عوض کنم». عقیده داشتند: «بچه باید آزاد باشد، تا وقتی که بزرگ می شود. آن وقت باید برایش حدی تعیین کنند». در مورد تربیت کودکان می فرمودند:
«با بچه ها روراست باشید تا آنها هم روراست باشند. الگوی بچه پدر و مادر هستند. اگر با بچه درست رفتار کنید بچه ها درست بار می آیند. هر حرفی را که به بچه ها زدید به آن عمل کنید».
بچه باید بازی کند
امام در همه چیز سفت و محکم بودند، اما به خانواده که می رسیدند نرم بودند. بارها می شد عصای ایشان را می بردم و با آن بازی می کردم. بعد مادرم با اعتراض می گفت ایشان خسته اند. امام می فرمودند: «نه، بگذار بازی کند. بچه اگر بازی نکند مریض است. بچه باید شیطونی کند».
خیلی با بچه ها مهربان بودند
امام خیلی با بچه ها مهربان بودند، از جمله با علی نوۀ خودشان؛ مثلاً علی به امام می گفت شما علی باشید من امام هستم؛ و بعد شروع می کرد به خواندن سورۀ توحید و با دستش ادای امام را درمی آورد. می گفت: من دولت تعیین می کنم، من توی دهن این دولت می زنم. و امام هم می خندیدند. یا مثلاً می گفت من دکتر هستم شما بخواب، من می خواهم شما را معاینه کنم، امام هم دراز می کشیدند و او گوشی را روی سینه ایشان می گذاشت.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 23 می خورید زمین
ایشان خیلی به بچه ها علاقه داشتند؛ فوق العاده، خیلی هم حساس بودند نسبت به همۀ چیزها. حتی مثلاً ما گاهی اوقات می خواستیم شلوار بپوشیم، به ما ایراد می گرفتند و می گفتند پایتان می رود در پاچۀ شلوار و می خورید زمین. مقید بودند ما جوراب بپوشیم و راه برویم. خیلی آدم حساسی بودند.
خودکار به چشمتان نرود
امام تا این حد مواظب ما بود که اگر ما مشغول نوشتن چیزی بودیم به ما می گفتند: «مواظب باشید خودکار در چشمتان نرود». من می گفتم خودکار چه ربطی به چشممان دارد. ایشان می گفتند: «ممکن است یک وقت بچه روی شما بیفتد و خودکار در چشمتان برود».
باید صورت به خاک بمالی
امام بارها به من می گفتند:
«اینکه می گویند بهشت زیر پای مادران است؛ یعنی باید این قدر جلوی پای مادر صورت به خاک بمالی تا خدا تو را به بهشت ببرد».
تربیت فرزند از مرد برنمی آید
امام نقش مادر را در خانه خیلی تعیین کننده می دانستند و به تربیت بچه ها خیلی اهمیت می دادند. گاهی که ما شوخی می کردیم و می گفتیم: پس زن باید همیشه در خانه بماند؟ می گفتند: «شما خانه را کم نگیرید، تربیت بچه ها کم نیست. اگر کسی بتواند یک نفر را تربیت کند، خدمت بزرگی به جامعه کرده است». ایشان معتقد بودند: «تربیت فرزند از مرد برنمی آید و این کار دقیقاً به زن بستگی دارد، چون عاطفه زن بیشتر است و قوام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 24 خانواده هم باید براساس محبت و عاطفه باشد».
برای مادرتان هدیه بخرید
یک روز، روز مادر بود. آقا به ما پولی دادند که به مناسبت آن روز با آن پول برای مادرانمان چیزی بخریم و به آنها تقدیم کنیم.
به نقش مادر خیلی حساس بودند
امام روی نقش مادر در تربیت فرزند به خصوص در دوران کودکی طفل بسیار حساس بودند. در مراحل نوجوانی و رشد فرزندان، امام به تربیت فرزندان خیلی توجه داشتند و حتی فرزندان ذکور ایشان در کلاسهای درس امام شرکت می کردند و امام مشوق آنها بودند. ایشان هیچگاه مانع تحصیل دخترانشان نمی شدند و آنها را تشویق هم می کردند.
چرا شما نشسته اید؟
یک روز در خدمت امام من ایستاده بودم و دخترهایم نشسته بودند. ایشان با ناراحتی به بچه ها گفتند: «بلند شوید بروید. اصلاً وقتی مادر شما جلوی شما ایستاده چرا شما نشسته اید. بلند شوید از جایتان».
رفتارت با مادرت خیلی بد بود
یادم می آید پسرم که کوچک بود گاهی با تندی جوابم را می داد. آقا جداً از این رفتار او با من ناراحت می شدند. بعد او را جداگانه می خواستند و می گفتند: «تو رفتارت با مادرت خیلی بد بود». یعنی از این مسائل، ساده رد نمی شدند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 25 چرا به حرف مادرت گوش نمی کنی؟
امام بعد از سن تکلیف بچه ها، بیشتر دقتشان در تعلیم و تربیت آنها بود. همیشه از ما می پرسیدند: «آیا شما می دانید بچه تان کی از خانه بیرون می رود و کی می آید؟ با چه کسانی رفت وآمد می کند و یا چه صحبتهایی می کند؟»
و به بچه ها تأکید می کردند که به پدر و مادر، به خصوص به مادر احترام بگذارند، مثلاً اگر من به یکی از بچه هایم می گفتم کاری را برایم انجام دهد و او انجام نمی داد، آقا خیلی ناراحت می شدند. اگر کسی در اتاق بود آرام و اگر کسی نبود، بلند به بچه ها می گفتند: «چرا به حرف مادرت گوش نمی کنی؟ تو باید به مادرت احترام بگذاری».
حاضرم ثواب عبادتم را عوض کنم
یک بار امام به یکی از دخترانشان فرمود: «حاضرم ثوابی را که تو از تحمل شیطنت فرزندت می بری با ثواب تمام عبادات خود عوض کنم».
چیزی که مهم است دختر است
علاقه آقا به دختر خیلی زیاد بود؛ یعنی به کسانی که فرزند دختر داشتند می گفتند: «آن چیزی که مهم است، دختر است». همیشه می گفتند: «آن کسی که مورد علاقه می تواند قرار بگیرد دختر است». شاید به همین خاطر بود که عقیده داشتند که از دامن زن مرد به معراج می رود.
جوانها را باید رعایت کرد
اگر یکی از نوه های امام که در سنین جوانی است پیش امام باشد. ایشان کاملاً برخوردشان با آنها و ما فرق می کند. در این حال با ما جدی تر برخورد دارند و مطالب را جدی تر مطرح می کنند. اما با دختران جوان به صورت شوخی برخورد می کنند. حتی اگر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 26 ما گاهی گله کنیم که مثلاً دخترمان گوش به حرفمان نداده ایشان همیشه جانب جوانها را می گیرند؛ یعنی معتقدند این جوانها هستند که باید رعایت حالشان را کرد.
تو شهید نشدی!
امام شوخی بامزه ای با آقا مسیح (نوه ایشان که فرزند خانم مصطفوی است) کرده بودند. روزی که مسیح از جبهه برگشته و به خدمت امام رسیده بود، امام خطاب به مسیح گفتند: «تو شهید نشدی که بنیاد شهید ما را یک سفر به سوریه بفرستد»!
این که کفران نعمت نیست
امام اگر غذایی را نمی پسندیدند هیچ وقت حرفی نمی زدند. مشغول خوردن چیز دیگری می شدند؛ مثلاً خرما، ماست و سبزی می خوردند. یک روز غذایی جلویشان گذاشتند که آن را کنار گذاشتند. من خواستم شوخی کرده باشم گفتم: آقا چرا کفران نعمت می کنید؟ گفتند: «من کفران نعمت می کنم یا شما که نعمت خدا را به این روز انداخته اید؟ این که کفران نعمت نیست که اگر آدم یک غذایی را دوست ندارد، نخورد».
امام ما را آزاد می گذاشتند
حجت الاسلام والمسلمین سیداحمد خمینی در زمان حیات امام در یک مصاحبۀ خصوصی درباره زندگی خود می گفت: امام ما را در انتخاب کارمان آزاد می گذاشت. مثلاً من علاقه زیادی به فوتبال داشتم و بر سر آن چندین بار دستهایم شکست که هنوز آثار آن هست. آن موقع ها ما هم در قم اطلاع داشتیم که ایشان بهترین فوتبالیست دبیرستان خود است. پدری که برای سلامتی خود دهها سال پیش این ورزش مهم را با حفظ لباس روحانیت معمول می داشت. طبیعی است که کاری به انجام آن توسط فرزند دبیرستانی خود نخواهد داشت و آن را جهت ورزیدگی بدن برای او لازم بداند، به
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 27 خصوص که مورد علاقه او هم بوده است.
با خریدن اسباب بازی مخالف بودند
امام در منزل، پیش از ظهر درس داشتند، که طلبه ها می آمدند. درس ساعت یازده و نیم تمام می شد. ایشان تا ده دقیقه به 12 که می خواستند برای وضو و نماز بروند برنامه شان این بود که با ما بازی کنند و البته این را بگویم که ایشان با خریدن اسباب بازی خیلی مخالف بودند و می گفتند: «این پول باطلی است». با وسایلی مثل گِل، تیله درست می کردیم بعد می چیدیم و می گفتیم هر کس به این تیله ها بزند برنده است. خودمان با خودمان بازی می کردیم. بعد ایشان می آمدند پیش ما و آن 20 دقیقه را بازی می کردند، یعنی اگر گرگم به هوا می کردیم، سر ما را تو دامنشان می گرفتند و یکی می رفت قایم می شد. بالاخره هر بازی که می کردیم، آن 20 دقیقه را با ما بازی می کردند.
تمام اعیاد را عیدی می دادند
امام تمام اعیاد را به ما عیدی می دادند از زمان بچگی. البته به مطابق زمان تغییر کرده و امروز رسیده به سیصد تومان. عیدها به ما سیصد تومان می دهند. نه ما، هر کسی توی خانه باشد، از خانم گرفته تا کارگر توی منزل. مهمان اگر باشد به همه می دهند ـ بچه ها صد تومان، بزرگترها سیصد تومان. یادم است وقتی در نجف بودم امام آنجا دو دینار عیدی می دادند. یک روزی که صبح عید بود (یکی از این اعیاد حالا یا مذهبی یا عید بزرگ غیرمذهبی فرق نمی کرد) منتظر بودیم ایشان عیدی بدهند. اما امام گفتند: «من امروز عیدی ندارم». گفتیم که چطور شما عیدی ندارید؟ گفتند: «من از پولی که مخصوص خودم باشد و پول شخصی ام است به شما عیدی می دهم، حالا پول شخصی ندارم، طبیعتاً نمی توانم عیدی بدهم». خوب ما که نمی توانستیم صرف نظر کنیم، قرار بر این شد همشیرۀ بزرگم قرض بدهد به ایشان تا ایشان به ما عیدی بدهند، تا بعد اگر پولی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 28 پیدا کردند قرضشان را بدهند. امام گفتند: «شاید پولی پیدا نکردم، اگر پیدا نکردم قرضتان می ماند». ما هم گفتیم: «ان شاءالله پیدا می کنید و خواهر بزرگم رفت پولی از خودش آورد به آقا قرض داد». ایشان آن را به ما عیدی دادند و بعد هم ایشان قرضشان را ادا کردند.
من امروز عصر نخوابیدم
بچه که بودیم بعدازظهرها بازی می کردیم و خواب ایشان را به هم می زدیم. به هر حال مشغول استراحت بودند، تنها کاری که می کردند یکی از ماها را صدا می کردند. همین که صدا می کردند؛ یعنی اینکه دیگر خیلی شورش را درآوردید، خیلی زیاد اذیت کردید. و باز بارها می شنیدم که می گفتند: «امروز عصر من نخوابیدم. بچه ها امروز نگذاشتند من بخوابم». این را به صورت تعریف برای مادرم نقل می کردند. نه اینکه با ما دعوا کنند که چرا اذیت کردید. چرا سروصدا کردید.
وقت مشخصی را با بچه ها بودند
امام اگرچه مشغول بحث و تدریس فقهی بودند ولی خود را غافل از حال فرزندانشان نمی دانستند و حقوق خانواده و وظیفۀ تربیت فرزندان را فراموش نمی کردند. در جهت تحقق این امر، روزانه وقت مشخصی را برای سرگرم کردن فرزندان و حتی بازی با آنها اختصاص داده بودند، ولی در همین بازی و سرگرمی نقش تربیتی فراموش نمی شد.
دو سه روز خودمان را نشان نمی دادیم
امام، آنچنان جذبه ای داشتند که ما خود به خود از ایشان حساب می بردیم و مواظب رفتارمان بودیم؛ درصورتی که ایشان تغیّر نداشتند و کتکی نمی زدند، گاهی اوقات یک تشر می رفتند یا تندی می کردند و همان برای چندین روز کافی بود. اگر کار خلافی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 29 می کردیم که می دانستیم چنانچه ما را ببینند ناراحت می شوند، دو سه روز خودمان را از ایشان مخفی می کردیم که مبادا ما را ببینند و ما را دعوا کنند.
بیا این شیشه ها را جمع کن
یک تابستان بود. در دوران طفولیت ما، که امام در حیاط با مادرم مشغول گُل کاشتن بودند؛ یعنی امام بعد از نماز مغرب و عشا بود که با کارد آشپزخانه باغچه را آماده می کرد و مادرم نشاء را می کاشتند و خاک می ریختند.
ما بچه ها توی اتاق مشغول بازی بودیم. هشت سال، ده سال همین حدود بودیم با بچه های همسایه. پشت پنجره رختخواب چیده شده بود تا بالا. یکی از دخترها را خواهر من بلند کرد و محکم نشاند روی رختخواب، به طوری که پشت این بچه خورد به شیشه و شیشه از بالا تا پایین خرد شد و ریخت درست آنجایی که مادرم و ایشان مشغول کاشتن گلها بودند، ما هم خیلی آماده بودیم برای اینکه ایشان اعتراض بکنند، ولی با اینکه دستشان زخمی شد و خون آمد هیچ چیزی به ما نگفتند. فقط کارگری را که توی منزل بود صدا کردند که بیا شیشه ها را جمع کن.
بگویید این کارگر بخرد
امام همیشه مقیّد بودند ما از مغازه چیزی نخریم. با اینکه ما بچه بودیم می گفتند:
«چیزی می خواهید، بگویید این کارگر بخرد».
من یک دختر ده، یازده ساله بودم. رفته بودم زیرگذر کاغذ بخرم. همان طور که تند می آمدم و صورتم را خیلی خوب نگرفته بودم، دیدم آقا دارند می آیند و مرا دیدند. چون هم صورتم تقریباً باز بود و هم تند می آمدم و با ایشان روبرو شدم، به قدری ترسیدم که وحشت کردم و دو روز در منزل پنهان شدم؛ یعنی سر سفره حاضر نمی شدم.
یک جوری بهانه می کردم و می رفتم با کارگر خانه ناهار می خوردم و شبها خودم را به
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 30 خواب می زدم و نمی رفتم سر سفره. ایشان هم نمی گفتند «چرا فریده سر سفره نمی آید؟» در صورتی که اگر یکی از بچه ها یک روز سر سفره نبود، مقیّد بودند بپرسند: «چطور نیست؟ چرا سر سفره نیست؟». اگر خانه بودیم باید سر سفره حاضر می شدیم و اگر هم خانه نبودیم می پرسیدند چرا نیستیم؟ چون ما اصلاً حق نداشتیم بدون خانم جایی برویم، ولی ایشان می دانستند من برای چه خودم را نشان نمی دهم. به همین دلیل اصلاً هم به روی خودشان نیاوردند. برای اینکه قبح قضیه از بین نرود و این وحشت برای ما باقی بماند.
آزادی مطلق به ما می دادند
امام، دوران بچگی آزادی مطلق به ما می دادند و به هیچ یک از کارهای ما کاری نداشتند، اما در دورانی که ما به سن بلوغ رسیدیم و بزرگتر شدیم، ایشان بر بعضی مسائل ما نظارت می کردند.
هیچ گونه سختگیری نمی کردند
امام در زندگی داخلی بچه ها و حتی خانمشان هیچ گونه دخالتی نمی کردند و همه را آزاد می گذاشتند. تا زمانی که خلاف شرع پیش نمی آمد ایشان هم هیچ کاری نداشتند. در معاشرت، لباس پوشیدن و رفت وآمد هیچ گونه سخت گیری نمی کردند.
تنها محدودیت، رعایت مسائل دینی بود
به دلیل آشنایی و رفاقتی که با مرحوم حاج آقامصطفی داشتم، اطلاع پیدا کردم که امام در منزل هیچ گونه تحمیل و استبدادی را نسبت به همسر و فرزندان خود اعمال نمی کردند و برای آنها نوعی آزادی قائل بودند. چنانکه حتی به وسیله سؤال نمی خواستند که عقیده خود را تحمیل کنند. تنها محدودیتی که در خانوادۀ امام وجود داشت، رعایت مسائل
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 31 دینی بود. به طور مثال آنها هرگز نباید به غیبت، تهمت و نظایر این موارد دست می یازیدند.
اگر احمد می خواهد طلبه شود
امام، فرزندانشان را اعم از زن و مرد در انتخاب هر شیوه و هر مشی که خودشان مصلحت می دانستند، آزاد می گذاشتند. خود این آزادی انتخاب و حرکت، بیانگر بینش امام نسبت به مسائل اجتماعی در خصوص مرد و زن است.
معروف است بعد از آنکه حاج احمدآقا دیپلم گرفت، می توانست وارد مشاغل اجتماعی بشود. امام به دامادشان، مرحوم اشراقی گفتند: «به احمد بگویید اگر مایل است طلبه بشود و در سلک روحانیت باشد، من می توانم از وجوه شرعیه و یا امکانات مالی که هست و دارم به او کمک کنم والاّ او دیگر به حدی رسیده که بتواند برای خودش راهی را انتخاب کند و طبیعتاً درآمدش را نیز کسب کند».
اوایل، داماد امام رویشان نمی شد که به فرزند امام این پیغام را برسانند؛ یعنی بگوید شما یا بروید کار بگیرید و یا بیایید روحانی بشوید. امام احساس کردند که شاید دامادشان نگوید، این بود که خودشان به صراحت برای احمدآقا نوشتند:
«یکی از دو راه را انتخاب کنید. اگر می خواهید روحانی شوید مشمول کسانی می شوید که لیاقت و شایستگی دریافت وجوه را دارند، والاّ راهی دیگر را انتخاب کنید و ادامه بدهید».
به من فرصت فرار دادند
روزی مادرم به من که 12ـ13 ساله بودم یک چیزی را گفتند از اطاق به من بده. من خیلی راحت گفتم: نه نمی دهم! اطاعت نکردم. امام صحبت مادرم را از توی حیاط شنیدند، البته از جهت تربیتی قدمها را آرام آرام به طرف من برداشتند، اما در عین حال اینکه قیافه
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 32 نشان می داد که دستها را بالا می زدند که یعنی می خواهند مرا کتک بزنند ـ چرا؟ چون گوش به حرف مادرم ندادم ـ مرا ترساندند. اما این فرصت را می دادند که در عین اینکه می ترسم فرار کنم و کتک نخورم، اما من فرار نکردم و ایشان به من رسیدند و من کتک خوردم و این هنوز به یادمان است که اگر مادرمان به ما کاری گفتند، بگوییم: چشم!
با لحن بسیار ملایم تذکر دادند
برخورد امام با ما خیلی ملایم انجام می گرفت. مثلاً منزلی رفته بودیم که همسایه ها چندان مناسب نبودند (البته این خانه را ما موقت رفته بودیم، همان سه ماهه تابستان) ایشان خواستند به من این تذکر را بدهند که همسایه ها، همسایه های درستی نیستند که باز مرا خواستند و با لحن بسیار ملایم تذکر دادند.
این را برای فهیمه خریدم
در دوران بچگی، امام به مناسبتی مرا تنبیه کردند ـ ما آن موقع متوجه نمی شدیم ولی حالا که به گذشته برمی گردیم، به یاد می آوریم هر بار که یکی را می زدند، شب یک جوری از دلش درمی آوردند ـ شب آن، نقل خریدند و آوردند و گفتند: «این را برای فهیمه خریدم».
زدند روی دست من
وقتی که بچه بودم نانم را داخل کاسه ماست زدم و خوردم. همینکه می خواستم بزنم توی ماست، انگشتم به ماست خورد. آقا زدند روی دست من. خیلی کوچک بودم، 6ـ5 سالم بود؛ یعنی آقا متوجه شدند که من ناراحت شدم و دستم را کشیدم کنار، دست مرا گذاشتند توی دهانشان و گفتند: «من از دست تو بدم نمی آید، اما باید سر سفره ای که جمع نشسته اند دقت داشته باشیم که قاشق هست برای ماست». یعنی در نظافت خیلی
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 33 رعایت می کنند، در عین سادگی.
یک مرتبه تو را دعوا نکرد
خانم گفتند: در تمام دوران زندگیت، یک مرتبه پدرت تو را دعوا نکرد. فقط یک مرتبه. انگشت را زدی توی ماست، آقا یک دانه قلم دستش بود و با این قلم فقط زد روی دست تو، برای تو کافی بود دیگر، هیچ وقت دستت را توی ماست نمی کردی.
کنجکاوی نمی کردند
امام کم نصیحت می کردند. از هفت سالگی در تربیت دینی دقت داشتند؛ یعنی می گفتند: «از هفت سالگی نماز بخوان». می گفتند: «اینها (بچه ها) را وادار به نماز کن تا وقتی 9 ساله شدند عادت کرده باشند». من به ایشان می گفتم، تربیتهای دیگرشان با من، نمازشان با شما. شما بگو، من که می گویم گوش نمی کنند. خودشان مقید بودند و می پرسیدند، اما همین که بچه ها می گفتند نماز خوانده ام، قبول می کردند و کنجکاوی نمی کردند.
هیچ وقت به ما نگفتند نماز بخوانید
یک روز حاج احمدآقا می گفتند: امام هیچ وقت به ما نگفتند نماز بخوانید، اما ما هم هیچ وقت نمازمان را ترک نکردیم. از جمله خود من یک روز نماز ظهر و عصرم را نخوانده بودم از منزل بیرون آمدم؛ نه اینکه می خواستم نخوانم، نخیر، ولی بیرون آمدم. از قضا وقتی که بیرون آمدم، در داخل کوچه با امام که از درس می آمدند برخورد کردم. یک کمی هنوز به غروب آفتاب مانده بود. تا امام رسیدند به من، من خیال کردم که امام دارند به من می گویند چرا نمازت را نخواندی، برگشتم نمازم را خواندم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 34 اگر می توانی بمان
رفتار و کردار امام نمونۀ عینی اخلاق اسلامی را در ذهن ما تداعی می کرد. مصاحبت با ایشان اثر خاصی در روح و روان ما برجای می گذاشت. یادم است اگر من وقتی از بیرون به خانه می آمدم از من نمی پرسیدند کجا بودی؟ و اگر می خواستم از خدمت ایشان مرخص شوم، نمی گفتند، کجا می روی؟ بلکه می گفتند اگر می توانی بمان.
به همه فرزندان آزادی می دادند
در دوران بچگی آنچه که یادم است آن آزادی کاملی است که امام به بچه ها می دادند. به همۀ فرزندانشان آزادی خیلی زیاد در رفت وآمدها، در بازیها، در خوابیدنها، بلندشدنها و در هرچه. اگر خانواده ای را که ما رفت وآمد می کردیم و ایشان قبول داشتند و مورد تأیید بود دیگر به بقیه مطالب کاری نداشتند که مثلاً چه وقت برویم، چه وقت برگردیم، چند روز بمانیم؛ حتی منزل دوستان. این آزادی باعث می شد که ما روحاً خیلی آزاد پرورش پیدا کنیم.
این هم به خاطر تو
گاهی که خدمت امام می رفتم می دیدم یکی از دو کانال تلویزیون برنامۀ ورزشی پخش می کرد و امام، کانال دیگر را می دیدند، فوراً کانالی را که ورزش پخش می کرد می گرفتند و می گفتند: «این هم به خاطر تو، بنشین و تماشا کن».
من برای همه دعا می کنم
من بارها از آقا خواسته بودم که برای قبول شدنم در دانشگاه دعا کنند و ایشان همیشه می گفتند: «من برای همه دعا می کنم و برای تو نیز دعا خواهم کرد».
در مورد انتخاب رشته، ایشان رشتۀ خاصی را پیشنهاد نمی کردند. امام در برخوردها
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 35 بسیار جدی بودند و گاهی اوقات نیز ما را تسکین می دادند، ولی اعتقاد داشتند که تصمیم گیرنده باید خودمان باشیم و فقط ما را راهنمایی می کردند.
اصرار نمی کردند چه رشته ای بخوانند
در مورد تحصیل دخترانشان هم وضع به همین منوال بود؛ اصرار نمی کردند حتماً فلان رشته را بخوانند. اساساً دخالتی در این امور نمی کردند. حداکثر این بود که توصیه به تحصیل علوم می کردند.
در عمل به ما یاد می دادند
امام، کمتر پیش می آید که اهل نصیحت باشند، بیشتر عملشان هست که نشان می دهد چه کاری خوب است و چه کاری بد است و از عکس العمل ایشان ما متوجه می شویم چه کاری خیلی قبیح است یا نه. عکس العملشان در رابطه با مسائل مختلف فرق می کند. در مسأله محرمات و واجبات خیلی شدید برخورد دارند و در مستحبات کمتر.
در آن خانه کسی بوده است
امام به من خیلی احترام می گذاشتند و خیلی اهمیت می دادند. هیچ حرف بد یا زشتی به من نمی زدند. یادم می آید یک روز به دخترانشان صدیقه و فریده که از پشت بام به منزل همسایه رفته بودند، اعتراض کردند و گفتند: «در آن خانه نوکر بوده است» و از این بابت نگران بودند، ولی من گفتم کسی آنجا نبوده است و ایشان دیگر هیچ نگفتند.
جز در مسائل شرعی، سخت گیری نمی کردند
امام در منزل با بچه ها خیلی مهربان و صمیمی هستند و کلاً محیط خانواده ما پر از رفاقت
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 36 و صمیمیت است. امام به جز در مسائل شرعی، در بقیه مسائل خیلی سخت گیری نمی کردند. ایشان همیشه مقید بودند که ما دستورات خدا را انجام بدهیم. تا بتوانیم از معاصی دور باشیم. کارهای دینی به ما دیکته نمی شد. در خانواده وقتی ما رفتار امام را می دیدیم، خود به خود در ما تأثیر می گذاشت.
مقیّد بودند حجابمان را حفظ کنیم
امام مقیّد بودند که ما از بچگی حجاب شرعی مان را حفظ کنیم. در منزل حق انجام هیچ گونه معاصی، از جمله غیبت، دروغ، بی احترامی به بزرگتر و توهین به مسلمان را نداشتیم ـ خصوصاً روی معصیت توهین به مسلمان، حساسیت زیادی داشتند. ضمناً ایشان همیشه تأکید می نمودند که بندگان خدا هیچ امتیازی، جز از نظر تقوی و پرهیزکاری بر هم ندارند و این مسأله را از بچگی به ما گوشزد می نمودند. ایشان همیشه می گفتند: «بین شما و کارگری که در منزل کار می کند هیچ فرقی نیست».
چرا این کار را کرده اید؟
امام در منزل با بچه ها خیلی مهربان و صمیمی بودند و کلاً محیط خانواده ما پر از رفاقت و صمیمیت بود. البته در عین حال خیلی هم قاطع و جدی بودند. ما می دانستیم و عملاً این طور به ما تفهیم کرده بودند (نه اینکه لفظاً به ما بگویند که اگر من یک حرفی می زنم نباید شما برخلاف آن رفتار کنید) که اگر چیزی مخالف میل شان باشد، نباید آن را انجام دهیم و ما هم انجام نمی دادیم. البته ایشان هم نسبت به فروعات ما را آزاد می گذاشتند، خیلی سخت نمی گرفتند ولی راجع به اصول که خیلی به آنها مقید بودند، هیچ کس قدرت مخالفت نداشت.
همیشه ما را مقید می کردند که معصیت نکنیم و مؤدب به آداب اسلامی باشیم. هر چقدر در منزل بازی یا شلوغ می کردیم، هیچ ایرادی نمی گرفتند، ولی اگر می فهمیدند
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 37 کاری کرده ایم که همسایه ای اذیت شده، به شدت به ما اعتراض می کردند و ناراحت می شدند که «چرا این کار را کرده اید؟»
تذکر می دادند
امام شدیداً از کسی که خلاف شرع انجام می داد ناراحت می شدند و خیلی حالتشان برانگیخته می شد؛ یعنی اگر یک وقت سر سفره دست ما از حد مجاز از آستین بیرون می آمد تذکر می دادند.
شما هیچ تفاوتی با خواهرتان ندارید
از مسائلی که امام بیشتر روی آن توجه داشتند، محدود بودن ارتباط بین زن و مرد بود. یادم است که ده سال بیشتر نداشتم و با برادرهایم و پسر خاله ام قایم باشک بازی می کردیم، حجاب هم داشتم. اما یک روز امام مرا صدا کردند و گفتند: «شما هیچ تفاوتی با خواهرتان ندارید، مگر او با پسرها بازی می کند که شما با پسرها بازی می کنید؟»
کسی اینجا هست
امام صحبت بی مورد زنها با نامحرم را ضرورت نمی دیدند؛ مثلاً در خانه خودشان وقتی که یکی از نوه های پسرشان مکلف می شد، دیگر با آنها در یک اتاق نمی نشستیم. البته جالب اینجاست که وقتی ما نزدشان بودیم نمی گفتند که ما از اطاق بیرون برویم، بلکه به او می گفتند بیرون برود. یا اگر من پهلوی ایشان بودم و نوه مکلف شده شان که مثل پسر خودم بود می خواست وارد اتاق شود می گفتند: «کسی اینجا هست».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 38 حتی به هم سلام نکنند
امام در ارتباط با نامحرم خیلی سخت گیرند. الآن پسرهای من و حاج احمدآقا 15 -16 ساله اند و ما یک روز اگر منزل آقا برای ناهار دعوت شویم پسرها حق آمدن ندارند و یا اگر هم بیایند مثلاً ما خانه خانم می نشینیم و سفره می اندازیم و آنها منزل احمدآقا. آن هم برای اینکه پسرها و دخترهای اهل فامیل و خانه باهم غذا نخورند. نه فقط سر سفره بلکه حتی به همدیگر سلام هم نکنند، چون واجب نیست. به هر حال آقا این نوع مهمانی رفتن خانم ها و آقایان نامحرم و باهم دور سفره نشستن را حرام می دانند.
این از اینجا برود
روز جمعه قبل از رحلت مقداری سوپ درست کردیم و برای امام بردیم. ایشان مقدار کمی از آن را خوردند. دکتر پرسید: چقدر خوردند؟ گفتم: چهار تا قاشق چایخوری ماست و سه، چهار قاشق چایخوری سوپ. دکتر گفت: خیلی خوب خورده اند. ولی از صبح شنبه اصلاً به هوش نبودند. دکتر گفت: بیایید دست آقا را بمالید. بعد از مدتی که دست آقا را ماساژ دادم، چشمشان را باز کردند و به دکتر اشاره کردند که این از اینجا برود. من رفتم بیرون اتاق و پشت در ایستادم و از پشت شیشه ایشان را نگاه می کردم.
سلام واجب نیست
من 15 ساله بودم که مرحوم آقای اشراقی با خواهرم ازدواج کرد. و داماد ما شده بودند. یک روز ما منزل ایشان دعوت داشتیم. همین جور که من و امام باهم وارد شدیم، دیدم آقای اشراقی دارند به استقبال می آیند. ما در یک باغچه ای داشتیم حرکت می کردیم. من به امام گفتم: سلام بکنم آقا؟ گفتند: «واجب نیست» من هم رویم نشد که سلام نکنم و از
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 39 داخل باغچه رد شدم که با آقای اشراقی روبرو نشوم.
در کار واجب و ضروری حرفی ندارند
وقتی امام را به ترکیه تبعید کردند و عمویم (آیت الله پسندیده) می خواستند خدمت آقا به ترکیه بروند، درب منزل ما آمدند و از پشت در گفتند می خواهم با خود خانم صحبت کنم که اگر بخواهند پیغامی بدون واسطه برای آقا داشته باشند، بگویند و مادرم ناچار شدند سلام کنند. بعد یادم است که به من گفتند که ناراحت هستند چون اولین سلام را به نامحرم در نبودن آقا کرده اند و گفتند: حالا اگر آقا راضی نباشند چه؟ البته این را بگویم که امام در مورد کار واجب و ضروری حرفی ندارند که البته باید به طور جدی صحبت کرد، نه اینکه دور هم بیخودی بنشینند و سلام و علیک کنند.
جوانها بهتر است بیشتر خود را بپوشانند
امام همیشه به ما می گفتند: «درست است که می گویند وجه و کفین پیدا باشد، اما جوانها بهتر است که کمی بیشتر خود را بپوشانند». خیلی تأکید می کردند که در خارج از منزل هیچ گونه عطری مصرف نشود. یادم است که در یکی از عیدها، امام به نوادۀ دختری دیگرشان عطر هدیه دادند و به من یک چیز دیگر و فرمودند: «چون تو ازدواج نکرده ای، بنابراین احتیاجی به عطر نداری».
نامحرم داخل اتاق است
گاهی اوقات بعضاً لازم می شد که ما به طور سرزده به خدمت ایشان برسیم و مطلبی را عرض نماییم. بلافاصله بعد از زدن درب و تقاضای ورود از جانب ما، اگر از بستگان امام نزد ایشان بودند، خیلی سریع می گفتند که کمی صبر کنید و بعد به بستگان خویش تذکر می دادند چادر خود را بر سر گذارند تا ما وارد شویم و بالعکس اگر ما در داخل خانه
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 40 بودیم و یکی از بستگان امام قصد دخول داشتند. بلافاصله امام می فرمودند که: «یاالله ، یاالله ، نامحرم داخل اتاق است». البته امام برای تذکر اعلام می کردند وگرنه بستگان امام همیشه رعایت حجاب خویش را می نمودند.
این در شأن شما نیست
هرگاه امام یک چیزی را ببینند که خلاف شأن است، اعتراض می کنند؛ مثلاً یکی از بستگان ما یک لباسی پوشیده بود با اینکه ظاهرش مشکی بود اما به نظرشان آمده بود که این تجملی است. روز عید بود و منزل خود حضرت امام بودیم. امام گفتند: «این لباس مناسب نیست، نپوشید». ایشان گفتند، که این مشکی است امام گفتند: «بله، اما این در شأن شما نیست». و آن شخص هم قبول کردند و رفتند لباس را عوض کردند. البته اگر چیزی به نظرشان برسد تذکر می دهند، اما تذکرشان خیلی ملایم است و هر کسی را با سبک خودش انجام می دهند.
ابداً سخت گیری نمی کردند
حضرت امام از نظر عمل به مباح خیلی آزاد می گذارند افراد را، اما از نظر عمل به حرام خیلی سخت و محکم اند؛ حالا شما در خانه هر جور می خواهید باشید. از دورانی هم که یادم است ایشان از همان زمان هم با خیلی ها فرق داشتند. آن موقع آقایان، خانم هایشان چاقچور می پوشیدند، روبنده می زدند و از این حرفها و رسمها و ایشان ابداً سخت گیری نمی کردند.
محیط قم و درس خواندن ما
در محیط قم آن هم در سی سال پیش ممکن نبود به من که آن موقع یک دختر 10- 12 ساله بودم آزادی زیاد داده شود، خصوصاً اینکه عضو یک خانواده روحانی هم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 41 بودم. البته محیط آن موقع قم خیلی بد بود. مثلاً اگر می خواستند ما را به مدرسه بگذارند، این مسأله از نظر مردم خیلی مورد ایراد قرار می گرفت و همین درس خواندن ما یک ایراد بود که چرا ایشان می گذارند دخترشان درس بخواند؟!
اصولاً در قم جایی نبود که زن بخواهد در آنجا فعالیت اجتماعی داشته باشد.
در موارد اصولی تحت تأثیر نبودند
امام در مورد اموری که «نه» می گفتند، برای همیشه بود و غیرممکن بود تحت تأثیر محبت پدری و فرزندی و شوهری قرار گیرند. البته این سخت گیریها در زمینه های اصولی زندگی بود. بعضی قیدهایی که داشتند برای ما بچه ها سخت بود که زیر بار برویم، ولی هیچ وقت نتوانستیم ایشان را قانع کنیم که کاری را که با آن مخالف بودند انجام دهیم و همیشه حرفشان یکی بود. توقع چندانی از ما نداشتند و ما خیلی آزاد بزرگ شدیم.
شما که فردا می روید
امام از کار خیلی ساده مثل نماز جمعه رفتن، وقتی می بینند ما رفتیم اظهار رضایت می کنند و این رضایت را در صورتشان می بینیم. یا تظاهراتی که پیش می آید به طور غیرمستقیم می گویند: «شما که فردا می روید». و به این صورت عنوان می کنند این چیزها ایشان را خیلی خوشحال می کنند.
خوشم آمد که به چنین نمازی رفتی
آن زمان که در مراسم نماز جمعه بمب گذاری کرده بودند من هم در نماز جمعه شرکت داشتم. مادرم و بقیه فامیل در خانه آقا بودند. چون خبری از من نشده بود همه دلواپس و نگران بودند. وقتی وارد خانه شدم، دیدم مادرم با حالت اعتراض آمیزی (چون از قبل هم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 42 شایع شده بود که یا عراقی ها به نماز جمعه حمله می کنند یا بمب می گذارند) به من گفتند: «تو چرا رفتی، تو که باردار بودی، به خاطر بچه ات هم که شده نباید می رفتی» ولی آقا که سر ناهار نشسته بودند با خنده ای به من گفتند: «سالمی؟» من تشکر کردم و آقا آهسته در گوش من گفتند: «خیلی کار خوبی کردی که رفتی. خیلی ازت خوشم آمد که به چنین نمازی رفتی».
می خواهی به چین بروی؟
امام در جواب عقب نمی مانند؛ یعنی شما چند شبانه روز بنشینید فکر کنید یک کلامی را به ایشان بگویید، چنان بلدند رد کنند که انسان تعجب می کند که این به خاطر آن منطق حضرت امام است که دارند. مثلاً یک وقتی مرا به چین دعوت کرده بودند. روزی در محضرشان این خبر را همین طور ضمن صحبت گفتم که می خواهم بروم چین؛ دعوت رسمی دارم از جمعیت زنان چین. ایشان چیزی نگفتند. فقط یک دفعه سرشان را بالا کردند و گفتند: «چین می خواهی بروی؟» خندیدم و گفتم: «حالا تا ببینم.» احساس کردم که یعنی نه؟ ولی خوب حرف نزدند. دفعۀ بعد که رفتم خدمتشان به من گفتند: «پاشو بیا جلو»، من رفتم جلو و در گوش من گفتند: «چین نرو» گفتم: «چشم». بعد گذشت تا بار دیگر که رفتم خدمتشان. گفتم: چطور در گوش من گفتید؟ گفتند: «پس می خواستی به کف پایت بگویم؟» گفتم: نه، منظورم این بود که در خلوت. گفتند: «خوب من تو را از جمع بیرون کشیدم در خلوت به تو گفتم».
ما انقلاب نکردیم که پُست بین خودمان تقسیم کنیم
امام ما را از تصدی پُست های حساس منع می کردند. مثلاً دوست نداشتند دخترشان نماینده مجلس بشود. چون می گفتند دلم نمی خواهد این احساس و توهم پیدا شود که به خاطر منسوب بودن به من، دخترم فلان پُست را گرفته است. یا می گفتند: «ما انقلاب
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 43 نکردیم که پُست بین خودمان تقسیم کنیم و اصلاً برای اینکه این شایعه در ذهن مردم به وجود نیاید دنبال این کارها نروید. هزار جور کار دیگر هست که می توانید آنها را انجام دهید».
راجع به اسم نوزاد چیزی ننوشتند
امام در زندگی شخصی و خانوادگی فرزندانشان دخالت نمی کردند (غیر از ارشادات و نصایح کلی) و خود فرزندان را در برنامه ریزی ها و انجام کارها آزاد می گذاشتند؛ مثلاً حتی در اسم گذاری نوه ها دخالتی نمی کردند. به یاد دارم وقتی پسر بزرگ من به دنیا آمد، حضرت امام در نجف اشرف در تبعید به سر می بردند و خانم محترم ایشان در همان دوران به ایران تشریف آوردند و ما در انتخاب اسم فرزندمان تردید داشتیم. چند اسم بود که مردد بودیم کدام را انتخاب کنیم. دو ماهی به همین منوال سپری شده بود. یک روز خانم گفتند وقتی صحبت فرزند شما می شد آقا می گفتند: «حسن، اسم مناسب و خوبی است که اگر فرزند احمد پسر بود انتخاب کند». ولی به خود ما نگفتند. حتی پس از تولد که نامه تبریک برایمان نوشتند راجع به اسم نوزاد چیزی ننوشته بودند، ولی وقتی ما از میل و نظر حضرت امام مطلع شدیم حسن را انتخاب کردیم. نسبت به فرزندان پسری احساس مسئولیت بیشتری می کردند؛ مثلاً چند سال پیش، «علی» ما ضمن بازی صورت نوه عمه اش را زخم کرد پس از اینکه امام مطلع شدند، مقداری وجه به عنوان دیه به فرزند زخمی شده دادند؛ یعنی پرداخت «دیه» را وظیفه خود می دانستند (به عنوان حقّ جدّی).
گفتند علی باشد
امام هیچ گونه دخالتی در نامگذاری بچه ها و نوه ها که پدرشان کس دیگری است نمی کنند، اگر هم بخواهند یک پیغامی به پدرشان می دهند. اما نام بچه ها مثل «فاطمه»،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 44 «زهرا»، «حسین» اینها را داریم که همه را آقا گذاشتند. «علی» پسر احمدآقا را هم باز آقا اسمش را گذاشتند که اول قرار بود اسم دیگری برایش بگذارند، ولی آقا گفتند: «علی».
خانواده ها باید هم مسلک باشند
امام در انتخاب همسر، چه برای دخترانشان و چه برای پسرانشان روی خانواده هایشان خیلی تکیه می کردند. امام می فرمودند: «خانواده ها باید هم مسلک باشند، سنخیت داشته باشند و مؤمن و متعهد باشند.»
نظر نهایی به عهدۀ شما فرزندان است
از جمله آزادیهایی که امام در مورد همه و نیز فرزندانشان معتقد بودند، حق انتخاب همسر بود؛ لذا به هنگام ازدواج دخترهایشان می فرمودند: «من فلانی را مناسب تشخیص دادم، اما نظر صائب و نهایی به عهده شما فرزندان است». و در صورت عدم تمایل دختران به ازدواج، مسأله منتفی بود.
استخاره کردند
یک بار از خانم پرسیدم که آیا امام در مورد انتخاب دامادهایشان استخاره می کردند. ایشان گفتند: به این معنا که اگر استخاره خوب آمد قبول کنند و اگر بد آمد رد کنند، نه. امام اعتقادی به این استخاره در این معنی نداشتند. در مورد یکی از دخترهایشان دقیقاً یادم هست که اول وضو گرفتند، بعد سر سجاده نشسته دو رکعت نماز خواندند و از خدا طلب خیر کردند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 45 با ما مشورت می کردند
امام به این مسأله معتقد بودند که دامادهایشان حتماً باید روحانی باشند. امام پس از اینکه خودشان کسی را مناسب می دیدند، با ما مشورت می کردند و خصوصیات او را ذکر می کردند و درصورت عدم مخالفت ما بدون هیچ قید و شرطی می پذیرفتند و تصمیم ایشان بستگی به میل و انتخاب ما داشت. بحمدالله تشخیص ایشان مثل همیشه خیلی خوب بود.
توصیه هایشان کلّی بود
امام بسیاری از مسائل و مشکلات را به خانه نمی آوردند، البته اگر احیاناً فردی از بیرون می آمد، نصیحتش می کردند. مثلاً می گفتند که اگر زنی چنین کاری کرده، بد کرده. یا برعکس اگر مردی چنین کاری کرده، بد بوده است. یا اگر زنی می آمد و می گفت: شوهرم گفت از خانه بیرون نرو، امام می گفتند: «از خانه بیرون نرو، چون این وظیفه شرعیت است، ولی ببین چرا شوهرت این حرف را زده است. زمینه را برایش جور کن. اگر جاهای خاصی مد نظرش بوده، آنجاها نرو». توصیه هایشان کلّی بود.
خبرهای خوش را با همه مطرح می کردند
از وقتی که جنگ شروع شد مسائل تأثرآور زیادی به گوش امام می رسید که آنها را اصلاً با ما مطرح نمی کردند. گاهی که به اتاقشان می رفتم می دیدم کسی قبل از من خبری داده و ناراحت شده اند، می پرسیدم: چه شده؟ مردد می شدند و می گفتند: «چه اصراری است که من مطلب را بگویم و تو هم ناراحت شوی؟» ولی اگر خبر خوشی داشتند به محض اینکه از در وارد می شدم می گفتند: «بیایید این خبر را دارم.» امام خوشی را با همه مطرح می کردند، ولی ناراحتی را برای خودشان نگاه می داشتند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 46 خبر فتح فاو را به ما دادند
روزی که فاو فتح شد، بعدازظهر آقا به منزل ما آمدند و خبر فتح فاو را به ما دادند. ما نمی دانستیم که فاو کجاست. آقا به طور دقیق در مورد منطقه جغرافیایی فاو به ما توضیح دادند. حتی بعضی از مسائل عملیات و مشکلات بچه ها را حین کار برایمان شرح دادند و مسأله آب اروند و جریان انحرافی و جزر و مد آن را نیز گفتند. البته در حدی بود که مسائل نظامی فاش نشود.
خیلی کم اهل نصیحت هستند
تنها یکی دو مورد بوده که ایشان به ما نصیحت هایی کرده اند. یکی در ازدواج دختر خودم بوده که موقعی که خطبه عقد ایشان را خواندند و ما خصوصی خدمت ایشان بودیم به دختر من نصیحت کردند که: «تو هروقت شوهرت وارد می شود و دیدی خیلی عصبانی است و حتی در آن عصبانیت به تو تهمت زد و یک چیزهای خلاف گفت، تو در آن موقع به ایشان هیچی نگو، بعد از آنکه از عصبانیت افتاد، بعدها بگو این حرفت تهمت بوده» و بعد برگشتند رو به داماد کردند و گفتند: «شما هم همین طور، اگر یک وقتی وارد شدید و دیدید ایشان عصبانی است، آن موقع تذکرات را ندهید».
طوری نباشد، با اکراه بیاید
امام، نصیحتی در عقد دختر خواهرم؛ دختر آقای اشراقی به ایشان کردند البته داماد نبود. چون داماد نامحرم است و ما جایی که مرد نامحرم است نمی رویم، چون امام اجازه نمی دهند. ایشان به دختر خواهرم گفتند: «تو جوری منزل را آماده کن و در منزل مهیا باش که شوهرت وقتی یادش می آید که می خواهد بیاید منزل، با شوق و ذوق بیاید؛ طوری نباشد که با اکراه بیاید».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 47 برو قم و مشغول درس باش
سال 65 بود که مسیح ـ نوه امام ـ که در قم به درس طلبگی مشغول بود، شنیده بود که حال امام خوب نیست و ایشان در بیمارستان بستری است، به تهران آمد و در بیمارستان حضور یافت. تا کنار امام نشست، امام فرمود: «کجا بودی؟» گفت: قم بودم، شنیدم حالتان خوب نیست، آمدم شما را ببینم. امام فرمود: «خوب مرا دیدی، همین الآن پاشو برو قم و مشغول درس باش.»
سعی کنید علم را به قلب تان بفرستید
توصیۀ امام این بود که: «اگر علم یاد می گیرید، سعی کنید بعد از اینکه با مبانی عقلی هماهنگش کردید، آن را به قلب بدهید؛ وقتی به قلب رفت، کارساز خواهد بود. این علم است که شما را حرکت می دهد. شما وقتی علوم را به قلب نفرستید و فقط یاد بگیرید، صندوقچه ای می شود که محفوظات را مانند یک کتابخانه در آن جمع کرده اید و این علم خود حجاب می شود».
تکبرّ نکنید
امام تذکر می دادند که: «مواظب اخلاق و سیرت خود باشید. خودتان را نگیرید و تکبر نکنید».
مهمترین تذکر
در کل تنها چیزی که امام به خانواده می گفتند تا اول از همه به آن عمل کنند، انجام واجبات و دوری از محرمات بود.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 48 تا اینجا که آمدی دست شما درد نکند
مادرم می گفتند: یک وقتی من به آقا گفتم هر جا رفتی، من با شما آمدم. هر چیزی برای شما پیش آمد، پابه پای شما ایستادم، اما یک چیزی از شما می خواهم، اگر بهشت رفتی آنجا هم مرا به دنبال خودت ببری. از آنجا که امام اهل تعارف نبودند گفتند: «نه، تا اینجاهایی که آمدی دست شما درد نکند، اما آنجا هر که خود و عملش. آنجا دیگر نمی توانم».
اهمیت جوانی
اواخر سال 67، اول ماه شعبان بود که خدمت آقا رسیدم. مفاتیح دستشان بود و می خواستند دعاهای مخصوص ماه شعبان را بخوانند. تا رفتم دست ایشان را ببوسم که مرخص شوم، فرمودند: «هر کاری که می خواهی بکنی در جوانی بکن. در پیری باید بخوابی و ناله کنی».
مبادا ریا شود
امام همیشه می فرمودند: «سعی کنید مستحبات را به دور از چشم مردم و در خلوت انجام دهید تا مبادا خدای ناکرده ریایی در آن داخل بشود.»
دعای عهد در سرنوشت دخالت دارد
یکی از مسائلی که حضرت امام روزهای آخر به من توصیه می کردند، خواندن دعای عهد است که در آخر کتاب مفاتیح آمده است. می گفتند: «صبح ها سعی کن این دعا را بخوانی چون در سرنوشت دخالت دارد». چیزی که به خانواده می گفتند تا اول از همه به آن عمل کنند انجام واجبات و دوری از محرمات بود.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 49 اینطور نخندید
امام ما را از مکروهات منع می کردند؛ مثلاً گاهی که ما با صدای بلند می خندیدیم می گفتند: «این طور نخندید، خنده با صدای بلند مکروه است».
می دانید غیبت چقدر حرام است
یک بار آقا همۀ اهل خانه را صدا کردند و گفتند: «من بنا داشتم یک دفعه که همه باهم جمع هستید چیزی برای شما بگویم». بعد گفتند: «شما می دانید غیبت چقدر حرام است؟» گفتیم بله. بعد گفتند: «شما می دانید آدم کشتن عمدی چقدر گناه دارد؟» گفتیم بله. فرمودند: «غیبت بیشتر!» بعد گفتند: «شما می دانید فعل نامشروع و عمل خلاف عفت (زنا) چقدر حرام است؟» گفتیم بله. فرمودند: «غیبت بیشتر».
این غیبت است
یک بار خانم می گفتند: یک شب بعد از نماز، آقا نشسته بودند و من هم در خدمتشان بودم. فاطمه خانم (خدمتکار منزل) چای آورد و جلوی ما گذاشت. خدمتکار دیگر منزل هم در گوشۀ اتاق مشغول کار بود. به آقا عرض کردم این فاطمه خانم خیلی خدمتکار خوبی است. آقا فرمودند: «غیبت نکنید». عرض کردم: آقا من که غیبت نکردم، گفتم ایشان خوب هستند. آقا فرمودند: «همین که شما می گویید این خوب است، چون او (خدمتکار دیگر) می شنود به نظر می آید که شما می خواهی بگویی این خوب نیست و این غیبت است».
کسی جرأت غیبت نداشت
یاد ندارم کسی جرأت کرده باشد در منزل، نزد امام حتی به شوخی هم غیبت بکند چون آقا بسیار ناراحت می شوند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 50 شما نباید آبرویش را ببرید
یک روز شنیدم که یکی از خدمتکاران منزل آقا را به خاطر خلافی که کرده بود به زندان برده اند. روزی خواهرم درباره او سؤالی از من پرسید. گفتم دیگر نیست و این جوری پیش آمده. تا آمدم بگویم، آقا گفتند: «غیبت است». گفتم آخر کار ایشان علنی بوده و الآن هم زندان است. آقا گفتند: «نه او یک کاری کرده و وظیفه آنها هم این بوده که زندانش بکنند، ولی شما نباید آبرویش را جای دیگری ببرید».
حتی به شوخی دروغ نگویید
آقا همیشه به ما توصیه می کردند که مواظب باشیم مرتکب معصیت نشویم. بخصوص در مورد غیبت معتقد بودند خانم ها وقتی دور هم جمع می شوند از خودشان صحبت کنند نه از دیگران.
امام بارها می گفتند؛ حتی به شوخی دروغ نگوییم.
در مجالس غیبت شرکت نکنید
یک روز قبل از اینکه امام به بیمارستان بروند توصیه ای در مورد غیبت کردند. ایشان نمی گفتند غیبت نکنید، چون نباید غیبت بکنیم. بلکه می گفتند: «سعی کنید حتی در مجالسی که غیبت می شود شرکت نکنید». امام در پرهیز از غیبت و مسخره کردن خیلی تأکید داشتند. توصیه دیگر ایشان اهمیت دادن به نماز اول وقت بود.
غیبت نکن
یک روز که در منزل، خدمت آقا بودم تا خواستم از ایشان سؤالی راجع به آقای شریعتمداری بکنم، اجازه صحبت نداده فرمودند: «غیبت نکن».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 51 هر کدام جای خود
به یاد دارم امام همیشه می گفتند: «در ساعت تفریح درس نخوانید و در ساعت درس خواندن تفریح نکنید، هر کدام در جای خود». هم چنین می گفتند که از زمان کودکی به یاد دارند که هیچ وقت ساعت این دو را با هم عوض نکرده اند و این دو لازم و ملزوم یکدیگرند.
تفریح داشته باش
امام وقتی می بینند من روزهای تعطیل مشغول درس هستم می گویند: «به جایی نمی رسی، چون باید موقع تفریح، تفریح کنی». این مسأله را به پسر من جدی می گویند. این نقل قول از خود امام است که در حضور من مکرر به پسر من می گفتند: «من نه یک ساعت تفریحم را گذاشتم برای درس و نه یک ساعت وقت درسم را برای تفریح گذاشتم»؛ یعنی هر وقت را برای چیز خاصی قرار می دادند و به پسر من این نصیحت را می کنند که تفریح داشته باش. اگر نداشته باشی نمی توانی خودت را برای تحصیل آماده کنی.
برو آخوند بشو
یک روز وارد اتاق امام شدم دیدم آقا مسیح نوۀ امام هم پیش ایشان هستند. سلام کردم. امام جواب دادند و فرمودند: «بنشین»، نشستم. چند لحظه بعد رو کردند به مسیح و به او فرمودند: «اگر می خواهی در آن جهان سعادتمند باشی، برو آخوند بشو. که بتوانی همیشه از حق دفاع کنی و جلوی ناحق بایستی و از چیزی نترسی و به حق عمل کنی. حتی اگر برای خودت ناگوار باشد».
چند کتاب جایزه دادند
من هر موقع پیش امام می رفتم مرا تشویق به نماز می کردند. یادم می آید که وقتی 5 ساله بودم وارد اتاق آقا شدم، دیدم دارند نماز می خوانند، من هم پشت سر ایشان نماز
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 52 خواندم. پس از نماز امام چند کتاب به من جایزه دادند.
زود برو نمازت را بخوان
یک روز امام داشتند توی حیاط قدم می زدند که من آمدم از کنارشان رد شدم. به من گفتند: «بیا اینجا» من رفتم پیش ایشان. گفتند: «نمازت را خوانده ای؟» گفتم: «نه» گفتند: «زود برو نمازت را بخوان که از ارزشش کم نشود» و من رفتم نماز را خواندم و گفته امام را عمل کردم. امام در مورد درس به من می گفتند: «هر وقت بیکاری پیدا کردید یا وقت اضافه ای پیدا کردید بروید درستان را بخوانید، یاد بگیرید، تا وقتی بزرگ شدید برای جامعه تان بتوانید خدمت کنید».
نمازت را خوب بخوان
امام به من می فرمودند: «نمازت را خوب بخوان، چون پیامبران همیشه نماز می خواندند و نماز راه عبادت و حرف زدن با خداست و نمی شود فقط به طور ظاهری با خدا حرف زد بلکه باید با گوش دل هم سخنان خدا را شنید».
سعی کن بهتر نمره بیاوری
وقتی نمرات درسی ام را به امام نشان می دادم و ایشان از نمرات درسی من مطلع می شدند، می گفتند: «سعی کن از این بهتر در درسهایت نمره بیاوری، تا در آینده بتوانی زندگی بهتری داشته باشی».
باید خوب درس بخوانی
یک روز که وارد اتاق امام شدم به من فرمودند: «درست را خوب می خوانی؟» گفتم:
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 53 «بله» گفتند: «خوب کاری می کنی، چون اگر می خواهی وقتی بزرگ شدی کار خوب و زندگی خوبی داشته باشی باید درست را خوب بخوانی. همینطور اگر می خواهی در جهان آخرت خوب زندگی کنی باید درس بخوانی و چیزهایی را که یاد نگرفته ای یاد بگیری و به آنها عمل کنی».
سعی کنید با هم رفیق باشید
امام به پسرها و نوه هایشان القا می کردند که انتظار کار کردن از زنشان نداشته باشند. اگر کردند محبت کرده اند. البته به دخترها هم توصیه می کردند که کار بکنند و در ابتدای عقد نصیحت می کردند: «سعی کنید با هم رفیق باشید».
انسان باید خودکفا باشد
در جمع که نشسته بودیم یک مرتبه می دیدیم که آقا دارند به طرف آشپزخانه می روند. از ایشان سؤال کردیم کجا تشریف می برید، می گفتند: «می روم آب بخورم».
می گفتیم: «به ما بگویید تا برایتان آب بیاوریم». می فرمودند: «مگر خودم نمی توانم این کار را انجام بدهم؟» بعد با خنده می گفتند: «انسان باید خودکفا باشد».
بیا اینها را ضبط کن
در نجف که بودیم خدمتکار منزل امام می گفت، یک روز گرم تابستان پس از اینکه ظرف ها را شستم، به خواب رفتم. امام هم در سرداب منزل می خوابیدند. یک وقت بیدار شدم که بساط چای را آماده کنم، دیدم سماور سرجایش نیست. نگران شدم. گفتم لابد خود آقا برده، دیدم حدسم درست است. ایشان تا مرا دیدند فرمودند: «بیا اینها را ضبط کن، من چایی خوردم». ایشان بعضی از مواقع خودشان بدون اینکه به ما بگویند،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 54 سماور را روشن کرده و چای درست می کردند.
سه طبقه را پایین می رفتند
امام مقید بودند تا آنجا که امکان دارد کار خود را بر دیگری تحمیل نکنند و کار خودشان را خودشان انجام بدهند. در نجف گاهی اتفاق می افتاد که امام روی پشت بام متوجه می شدند که چراغ آشپزخانه یا دستشویی روشن مانده؛ به خانم و دیگران که طبقه بالا بودند دستور نمی دادند که بروند چراغ را خاموش کنند. خود راه می افتادند و سه طبقه را در تاریکی پایین می آمدند و چراغ را خاموش می کردند و بازمی گشتند. گاهی قلم و کاغذ می خواستند که در اتاق طبقه دوم منزل بود؛ به هیچ کس. حتی به فرزندان مرحوم حاج آقا مصطفی دستور نمی دادند که برای او بیاورند. خودشان برمی خاستند از پله ها بالا می رفتند و کاغذ و قلم برمی داشتند و بازمی گشتند.
بدون اینکه بگویند برمی خاستند
تواضع و برخورد امام با آن کهولت سن نسبت به کسانی که در منزل ایشان بودند خیلی عجیب بود. ایشان در منزل دائماً یا مشغول مطالعه بودند یا کتاب می نوشتند. ما قبض های وجوهات را خدمت ایشان می بردیم تا مُهر بزنند. قبای ایشان توی اتاق دیگری بود که مُهر آقا هم توی آن بود. تا امام قبضها را می دیدند بدون اینکه به من بفرمایند یا به یکی از کارگرهایشان که بیکار نشسته بودند بگویند که مثلاً قبای مرا بیاورید، خدا شاهد است عینکشان را درمی آوردند و قلمشان را زمین می گذاشتند و خودشان بلند می شدند و مُهرشان را می آوردند. عرض می کردیم: آقا چرا نفرمودید ما بیاوریم؟ می فرمودند: «نخیر» و یکی یکی قبض ها را اول ملاحظه می کردند، بعد مُهر می کردند و دوباره بدون اینکه به ما بگویند بلند می شدند و قبایشان را آویزان می کردند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 55 احساس کردم نوبت من است
در یکی از آن روزها که نوبت شستن ظروف به عهده من بود، احساس خستگی می کردم و از خواهر خود خواستم که به جای من آن مسئولیت را انجام دهد. او ابا کرد. نزدیک ظهر، وقت نماز حضرت امام بود. ایشان برای تجدید وضو رفته بودند که به علت طولانی شدن غیبتشان نگران شده و به جستجویشان به آشپزخانه سر زدم. ناگاه متوجه شدم که امام تمام ظروف را شسته اند و فرمودند: «سخن تو را شنیدم و احساس کردم نوبت من است». من از خجالت و شرم، تنها توانستم تشکر کنم.
عینکشان را زمین می گذاشتند و برمی خاستند
از خانم امام به واسطه شنیده ام که گفته اند امام هیچ وقت به ما دستور نداده اند که چایی درست کنیم. همیشه فرموده اند: «خانم اقلیم، (خدمتکار منزل) چایی دارید؟» بارها می شد که مشغول نوشتن بودند و تشنه شان می شد، عینکشان را زمین می گذاشتند و به سراغ یخچال کوچک که از پول خانم تهیه شده بود می رفتند و آب می خوردند و بلافاصله برمی گشتند و مشغول مطالعه و نوشتن می شدند.
دوای مرا بده
امام با نوه هایشان خیلی صمیمی و خیلی مهربان بودند. شاید چون آنها بچه سال و بعضاً جوان بودند. ایشان با آنها خیلی رفیقتر و مهربانتر بودند. مثلاً وقتی که ما خدمتشان بودیم، سختشان بود که به ما کاری واگذار کنند. اما مثلاً به نوه ها می گفتند: «این لیوان را آب کن» یا «آن دوای مرا بده» یا «آن استکان را بردار» خلاصه با آنها صمیمی تر و خودمانی تر بودند، آنها هم شیفتۀ آقا بودند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 56 کارهای شخصی شان را خودشان می کردند
در پاریس، امام همۀ کارهای شخصی خود از قبیل منظم کردن اتاق کار و تنظیم نامه ها و اخبار و حتی کار مشکل بایگانی را خودشان انجام می دادند.
نمی خواهند کسی را به زحمت بیندازند
امام انجام کارهایشان را برعهدۀ دیگران نمی گذارند. مثلاً زمانی که می خواهند قرص میل کنند، نمی گویند: «آن قرص را بده». بلکه خودشان برمی خیزند و برمی دارند و میل می کنند. حتی دیگران اعتراض می کنند که، این کار را به ما واگذار کنید، ایشان مخالفت می کنند. نمی خواهند کسی را به زحمت بیندازند و خودشان را از دیگران یک سر و گردن بالاتر بدانند. با این حال ابهتی عجیب در مجلس ایشان حکمفرماست. در اتاق کوچکی که می نشینند تخت کوتاهی وجود دارد و من تا به حال ندیده ام که غیر از آقای پسندیده که برادر بزرگ ایشان است و آقای لواسانی، کس دیگری جرأت کند برروی آن تخت بنشیند؛ یعنی آن ابهت امام اجازه نمی دهد والاّ اگر کسی بنشیند فکر نمی کنم امام به او چیزی بفرمایند. در حالی که وقتی بزرگانی مانند شهدای محراب به محضر ایشان می رسیدند، روی زمین می نشستند و به خودشان اجازه نمی دادند که روی تخت بنشینند. حتی یک بار مشاهده کردم شهید محراب، آقای اشرفی اصفهانی، روبروی امام و روی زمین نشسته اند.
در منزل، امر و نهی نمی کردند
امام در عین قاطعیت در امور، بسیار متواضع بودند. هیچ گاه در منزل به اهل خانه امرونهی نمی کردند، کارهای شخصی خود را شخصاً انجام می دادند. ایشان برای یک لیوان آب به کسی فرمان نمی دادند و همواره احترام خاصی برای همسرشان قائل بودند. ایشان هرگاه به مجلسی وارد می شدند به همگان سلام می کردند و حتی اهل منزل ایشان
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 57 نیز کمتر توانستند در این کار از امام پیشی بگیرند.
خودشان می رفتند می آوردند
من اولین اولاد آقا هستم. البته بعد از اخویم آقا مصطفی که فوت کرده اند، من اولین اولاد بودم و خیلی به من علاقه داشتند؛ یعنی فوق العاده احترام به من می گذاشتند. در اتاق ایشان که می رفتم، می نشستم، اگر مثلاً یک لیوان آب می خواستند برای دوایی یا چیزی به من نمی گفتند. من یک وقت می دیدم آقا بلند شدند، می پرسیدم آقا چه کار دارید، بگذارید من بیاورم. خودشان می رفتند لیوان آب را می آوردند، دوایشان را می آوردند. عقیده شان این بود که مثلاً من سنم بالاست و مادر چند بچه هستم.
کمک از بهشت آمده است
امام همیشه در کارهای منزل کمک می کنند و به ما نیز می گویند که کمک از بهشت آمده است. مثلاً خودشان چایی می ریزند. حتی وقتی لیوان آبی بخواهند به کسی دستور نمی دهند، خودشان به آشپزخانه می روند و لیوان را آب می کنند. وقتی می گوییم که چرا به ما نگفتید؟ امام می گویند: «خودم باید کار کنم».
برای ما چای می ریختند
امام برای اولاد خودشان، بخصوص اولاد بزرگشان احترام خاصی قائل بودند و بسیار خوشرو و بامتانت با فرزندشان رفتار می کردند. گاهی اوقات امام به بهانه ای بدون آنکه چیزی به ما بگویند به آشپزخانه می رفتند و برای ما چای می ریختند. البته ما از این رفتار امام احساس شرمندگی می کردیم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 58 خودشان وسایل چای را می شستند
امام خودشان چایی شان را درست می کنند و خودشان قوری و استکان خود را می شویند. حتی برای ما هم اگر به دیدنشان برویم چای می ریزند و می آورند. هنوز ایشان با این سن و با این مقام به من که اولاد کوچکشان هم هستم نمی گویند پاشو یا مثلاً این کار را بکن و یا آن چیز را بیاور.
هیچ توقعی از من نداشتند
آدم می بیند هر کسی پدربزرگی، مادربزرگی داشته که مریض بوده، توقعاتی برای پرستاری از اطرافیانشان داشته اند، ولی آقا حتی یک وقت کوچکترین توقعی نداشتند. من که به یاد ندارم. حتی خانم می گویند من در طول شصت سال زندگی با ایشان ـ درست شصت سال با ایشان زندگی کرده اند ـ هیچ وقت ندیده ام آقا از من توقعی داشته باشند. توقع ایشان از ما فقط این بود که گناه نکنیم.
به کسی دستور نمی دادند
ما بارها شاهد بودیم که امام عصرها پس از استراحتی که داشتند به آشپزخانه می رفتند و چای را خودشان درست می کردند و به اتاق خصوصیشان می آوردند و میل می کردند. این برای ما خیلی آموزنده بود که ایشان با وجود خدمتکار منزل به هیچ کس دستور نمی دادند که برای من چای بیاورید.
خودشان برمی خاستند
امام اکثر اوقات که میل به چای داشتند خود برخاسته و چای می ریختند. گاهی اوقات که ما در خدمت ایشان بودیم، اگر لازم بود که کاری انجام بدهند خود برخاسته و به انجام
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 59 کار می پرداختند و پس از اتمام کار مراجعت می نمودند.
کسی را بیدار نمی کردند
غیر از شب های ماه رمضان که قرار نبود کسی دیگر روزه بگیرد، ایشان هیچ کس را بیدار نمی کردند. خودشان سماور را روشن می کردند و چای درست می کردند و معمولاً یک تخم مرغ، سحری ایشان بود.
پس از نماز صبح ظرفها را می شست
خانمی در پاریس که گاهی به منزل امام می آمد و در امور منزل کمک می کرد، می گفت: گاهی اوقات وقتی که نماز و دعای صبح امام تمام می شد، امام به آشپزخانه می آمد و ظرفها را می شست.
شما خیلی زحمت می کشید
در پاریس بعضی از کارهای منزل مانند کارهای برق با من بود. روزی نردبان گذاشته بودم و روی سقف کار می کردم که ناگهان متوجه شدم امام درحالی که سینی و استکان خالی چای در دستشان بود می خواستند به آشپزخانه بروند. زیر نردبان ایستاده، فرمودند: «شما اینجا خیلی زحمت می کشید». با اینکه در منزل ایشان کسانی مانند خانم دباغ بودند که سینی را به آشپزخانه ببرند، اما امام این کار را خودشان می کردند.
برای همه چای می ریختند
من شب اولی که وارد شدم به «نوفل لوشاتو» از اینکه برای خدمت به رهبر کبیر انقلاب انتخاب شده ام ذوق بسیار داشتم و خواب به چشمم نمی آمد. هرکس دیگر هم که جای
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 60 من بود همین حالت را داشت. ولی بعد از نماز صبح احساس کردم که شاید چند لحظه ای به خواب رفته ام. یکباره صدای استکان و نعلبکی و این چیزها از طرف آشپزخانه به گوشم خورد. پریدم توی آشپزخانه که ببینم چه کسی دارد این کار را انجام می دهد. دیدم که سماور می جوشد. چای دم شده روی سماور هست. سینی استکان و نعلبکی دست امام است و داشتند قوری را از روی سماور برمی داشتند و توی سینی می گذاشتند که ببرند داخل. عرض کردم: حاج آقا چرا شما زحمت می کشید؟ اجازه بدهید، من هستم. گفتند: «نه، من خواستم کمکی به خانم کرده باشم». وقتی سماور را بردند تو اتاق و اسباب سماور گذاشته شد، خیلی جالب بود که خود امام نشستند کنار سماور و بچه های آقای اشراقی (رحمة الله علیه) و بچه های حاج احمدآقا آمدند دور سفره نشستند و خود ایشان چای را می ریختند.
پس خود شما چی؟
زمانی که در پاریس بودیم، روزی غذایی برای ایشان و مهمانانشان پخته بودم. وقتی غذا را نزدشان بردم، بسیار دقیق بودند. چون می دانستند آن روز خانم در خانه نیستند و ممکن است کسی نباشد که بداند من هم از آن غذا می خورم یا نه، خودشان مستقیماً سؤال کردند که پس شما خودتان چی؟ و وقتی عرض کردم که من برای خودم از این غذا نگه نداشته ام و می روم آن ساختمان و غذایی می خورم، فرمودند: «نه، شما اینجا زحمت کشیده اید و غذا پخته اید و باید غذای همین جا را هم بخورید». و بعد 4 قسمت غذا را 5 قسمت کردند و به من هم دادند.
آمدم کمکتان کنم
روزی برحسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و جمع کردن ظروف دیدم امام به آشپزخانه آمدند. چون وقت وضو گرفتنشان نبود،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 61 پرسیدم چرا امام به آشپزخانه آمدند. امام فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است، آمدم کمکتان کنم».
همیشه صادق بودند
بهترین خصلت امام صداقت ایشان بود. امام هرگز این گونه نبودند که آن چیزی را که بیرون می گویند، وقتی داخل خانه آمدند ناچار باشند چیز دیگری بگویند؛ یعنی رفتار امام در بیرون همان انعکاس رفتار ایشان در داخل خانه بود، به اضافه اینکه رسمیت ساقط می شد. امام آنچه را که می فهمیدند همانطور صادقانه با بچه ها، با مادرم و با همه می گفتند.
قلب من کوبیده شد
زمانی که پدرم می خواست به تهران بیاید، آقای لواسانی به آقا روح الله گفته بود: چرا ازدواج نمی کنی؟ ایشان هم که 27ـ26 سال سن داشتند گفته بود: «من تاکنون کسی را برای ازدواج نپسندیده ام و از خمین هم نمی خواهم زن بگیرم. به نظرم کسی نیامده است». آقای لواسانی به ایشان گفته بود آقای ثقفی دو دختر دارد و خانم داداشم می گوید خوبند. بعدها آقا برایم تعریف کردند که: «وقتی آقای لواسانی گفت آقای ثقفی دو دختر دارد و از آنها تعریف کرد، مثل اینکه قلب من کوبیده شد».
این طور شد که آقای لواسانی از طرف امام آمد خواستگاری. قبول خواستگاری حدود ده ما طول کشید چون من حاضر نبودم به قم بروم.
همسرم باید همفکر من باشد
ملاک امام برای ازدواج این بود که از یک خانوادۀ متدین و شناخته شده، همسر بگیرند. وقتی که خودشان هم قصد ازدواج داشتند فرموده بودند: «من نمی خواهم از خمین
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 62 همسر بگیرم، چون می خواهم کفو (همطراز) خودم باشد. اگر خودم درس می خوانم، می خواهم همسری بگیرم که همفکر من باشد. در نتیجه باید از قم زن بگیرم و از خانواده روحانی و هم شأن خودم باشد».
از این جهت، آقای لواسانی به امام گفت: «آقای ثقفی و خانواده اش این خصوصیات را دارند، علاوه بر اینکه متدینند، از لحاظ فکری نیز روشنفکرند». سرانجام پس از خواستگاری و مراسم معمول، امام منزلی در قم اجاره کردند و جهیزیه خانم را آوردند و عروسی کردند.
هم به خانواده می رسیدند هم به تهجّد و مطالعه شان
مرحوم حاج آقا مصطفی نقل می کرد: وقتی امام عیال گرفتند (معمولاً آدم وقتی تازه زن می گیرد قدری از اشتغالات معمولی دور می شود؛ از کتاب و مطالعه.) غروب پس از نماز جماعت می آمدند شام می خوردند و می خوابیدند. از آن طرف آخرهای شب بلند می شدند نماز شب و تهجد و مطالعاتشان را دنبال می کردند.
یک برنامه ای تنظیم کرده بودند که هم خانواده ناراحت نشود و هم به تهجّدشان و به مطالعه شان برسند.
شب را تقسیم بندی می کردند
خانم تعریف می کردند که چون بچه هایشان شبها خیلی گریه می کردند و تا صبح بیدار می ماندند؛ امام شب را تقسیم کرده بودند؛ یعنی مثلاً دو ساعت خودشان از بچه نگهداری می کردند و خانم می خوابیدند و دو ساعت خود می خوابیدند و خانم بچه ها را نگهداری می کرد. روزها بعد از تمام شدن درس، امام ساعتی را به بازی با بچه ها اختصاص می دادند تا کمک خانم در تربیت بچه ها باشند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 63 به هر صورت که میل داری لباس بخر
اوایل زندگیمان هفتۀ اول یا ماه اول، یادم نیست، به من گفتند: «من به کار تو کاری ندارم به هر صورت که میل داری لباس بخر و بپوش. اما آنچه از تو می خواهم این است که واجبات را انجام بدهی و محرّمات را ترک بکنی؛ یعنی گناه نکنی». به مستحبات خیلی کاری نداشتند، به کارهای من کاری نداشتند، هر طوری که دوست داشتم زندگی می کردم. به رفت و آمد با دوستانم کاری نداشتند و اینکه چه وقت بروم چه وقت برگردم، ایشان به درس و تحصیل مشغول بودند و من هم سرم به کار خودم بود.
در مورد عرفیات آزاد هستی
امام در همان اوایل ازدواج به خانم فرموده بودند: «من از تو می خواهم که واجباتت را انجام دهی و سعی کنی محرمات را انجام ندهی، ولی در مورد عرفیات مسأله ای نیست و آزاد هستی».
امام در زندگی هیچ گونه سخت گیری نمی کردند و خانم در رفت وآمدها و لباس پوشیدن آزاد بودند، اما مقید بودند که معصیت نکنند.
شما بروید پیش مهمانها
یک روز مادرم مهمان داشتند. مهمان حالا یا سرزده آمده بود و یا بالاخره کارها درست و آماده نبودند. یادم است خانم با دستپاچگی می خواستند شیرینی و میوه ای جور کنند. آقا گفتند: «نه، شما بروید، شما بروید پیش مهمانها» و پشت سر آن هم به طرف سماور رفتند. آن موقع سماور ذغالی بود و خیلی هم سخت می گرفت. آقا این قدر سماور را تکان دادند تا بگیرد و چایی جور کردند و تشریفات چیدند و نگذاشتند خانم، مهمانها را تنها بگذارند و بیایند اتاق دیگر کار کنند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 64 به خانم یادآوری می کردند
امام تا آخر عمرشان هرگز به خانم نگفتند: «یک لیوان آب به من بده». اما خودشان مکرراً این کار را برای خانم انجام می دادند. مثلاً می دانستند خانم گاهی فراموش می کنند قرصشان را بخورند، به ایشان یادآوری می کردند.
به من یاد دادند
یک روزی مادرم نقل می کردند که امام در اوایل زندگی شان به من یاد دادند که کته چگونه درست می شود و می گفتند: «موقع دَم آن باید یک مقداری آب پشت قابلمه بپاشی. اگر قابلمه جزّی کرد، معلوم می شود آب درون قابلمه نمانده است و موقع دَم کردن کته است».
من خرافاتی نیستم
من از ایشان خیلی راضی هستم، همیشه احترام مرا داشته اند، هیچ وقت باتندی صحبت نمی کنند. اگر لباس و حتی چای بخواهند، می گویند: «ممکن است بگویید به من فلان لباس را بدهند؟» حتی گاهی خودشان چایشان را می ریزند. حضرت امام نظم و دقت بی نظیری در کارها دارند. در خانواده، ما مثالی داریم که می گوییم باید ساعتهای خود را باتوجه به حرکات و عبادات امام کوک کنیم، چون تمام امور ایشان با برنامه ریزی و با توجه به دقیقه و ساعت اجرا می شود. وقتی که با هم ازدواج کردیم من 16 سال داشتم ـ حدود 55 سال پیش ازدواج کردیم ـ در آن زمان امام حدود 27، 28 سال سن داشتند، در هنگام ازدواج، امام به من گفتند: «ببین من خرافاتی نیستم، ولی می خواهم که شما واجبات را رعایت کنید» به حمدالله صاحب 6 فرزند شدیم که در تربیت آنها امام به من اختیارات لازم را داده بودند. من هنگام ازدواج تا کلاس هشتم درس خوانده بودم و بعداً هم در محضر امام 8 سال دروس عربی و فقه خواندم.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 65 امام به من تعلیم می دادند
بعد از اینکه تصدیق ششم را گرفتم و یک سالی گذشت، رفتم دبیرستان بدریه و کلاس هفتم را خواندم. کلاس را که شروع کردم دو ماه گذشته بود و برای زبان فرانسه معلم گرفتم و دو ماه هم پیش یک خانم کلیمی درس خواندم. ماهی 2 تومان می دادم. پدرم که از قم به تهران آمدند، «جامع المقدمات» را مدتی پیش ایشان خواندم و وقتی که ازدواج کردم، آقا به من تعلیم دادند و چون با استعداد بودم به من گفتند که احتیاج به تعلیم ندارم و شروع کردند به تدریس «جامع المقدمات». همۀ درسهای جامع المقدمات را خواندم. البته سال اول هیئت خواندم و بعد از آن، جامع المقدمات. دو بچه داشتم که سیوطی را شروع کردم و وقتی سیوطی تمام شد چهار بچه داشتم. بچه چهارم که فریده خانم است وقتی به دنیا آمد من دیگر وقت مطالعه و درس خواندن نداشتم ولی «شرح لمعه» را شروع کردند، مقداری شرح لمعه خواندم که دیدم عاجزم و هیچ نمی توانم بخوانم. مجموعاً هشت سال طول کشید. بعداً که به عراق رفتیم شروع کردم به یادگیری زبان عربی و چون معاشر نداشتم زبان عربی را از روی کتب درسی آنها شروع کردم. کتاب سوم ابتدایی را گرفتم و خواندم و بعد کتاب ششم و بعد کتاب نهم را از «حسین» گرفتم. چون بعضی لغت ها را نمی دانستم، وقتی احمدجان به تهران آمد کتاب لغت عربی به فارسی برایم تهیه کرد. سپس به کتب رمان و رمان های شیرین و قشنگ و حکایت ها علاقمند شدم و چون از آنها خوشم می آمد، تشویق می شدم.
علم برایتان حجاب نشود
خانم تعریف می کنند زمانی که به قم آمدند ـ چون قبلاً تا کلاس 8 ـ 9 درس خوانده بودند ـ از امام خواستند که به ایشان درس بدهند و امام هم همین کار را کردند و مشوق خانم برای مطالعه بودند. منتهی تأکید می کردند: «علم برایتان حجاب نشود».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 66 خوش به حال من که چنین همسری دارم
امام علاقه و محبت وافری به همسرشان داشتند به طوری که از نظر امام همسرشان در یک طرف قرار داشت و بچه هایشان در طرف دیگر و این دوست داشتن با احترام خاصی همراه بود. یادم هست یک بار که خانم مسافرت رفته بودند آقا خیلی دلتنگی می کردند. وقتی ایشان اخم می کردند، ما به شوخی می گفتیم اگر خانم باشند آقا می خندند، وقتی نباشند آقا ناراحت هستند و اخم می کنند. خلاصه ما هرچه سر به سر آقا گذاشتیم اخم ایشان باز نشد. بالاخره من گفتم خوش به حال خانم که شما اینقدر دوستشان دارید و امام گفتند: «خوش به حال من که چنین همسری دارم. فداکاری که خانم در زندگی کردند، هیچ کس نکرده است».
وقتی خانم مسافرت می رفتند
امام در اول ازدواجشان با خانم قرار گذاشته بودند سالی یک بار خانم به تهران بروند و سه ماه تابستان را در تهران بگذرانند. خودشان هم به خمین می رفتند. این برنامه همیشه بود و حتی تا بزرگ شدن ما نیز ادامه داشت. امام سختشان بود که خانم در زمستان به مسافرت بروند و از روزی که خانم به مسافرت می رفتند، اخمهای امام درهم بود تا خانم برگردد، امّا در موقع ورود خانم به منزل می خندیدند و این یکی از راههای ابراز علاقه امام به خانم بود.
خانم، بی نظیر است
علت علاقۀ عمیق حضرت امام به همسرشان، فداکاری خانم بود. همیشه می گفتند: «خانم، بی نظیر است» ایشان 15 سال در آب و هوای گرم نجف مشکلات را تحمل کرده و همه جا همراه امام بودند. در حالی که در خانواده پدری شان در رفاه به سر می بردند. و دختر خانم 15 ساله ای بیش نبودند که به خانه امام وارد شدند. مثل اینکه در آن موقع قم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 67 را دوست نداشتند، ولی هرگز این مسأله را نزد امام اظهار نکرده بودند. امام همیشه در پاسخ ما که می پرسیدیم: چه کنیم که شوهرانمان به ما این همه علاقمند باشند؟ ایشان می گفتند: «اگر شما هم این قدر فداکاری کنید، همسرانتان تا آخر همین قدر به شما علاقه خواهند داشت».
خانم را مواظب باشید
یک سال قبل از رحلت ایشان در 13 / 3 / 67 ایشان زنگ زدند، گفتند که ناراحتم. گفتم: درد سینه دارید؟ گفتند: «نه». گفتم: ناراحتی شما چیه؟ گفتند: «خیلی احساس ضعف می کنم». فشار را گرفتیم دیدیم سقوط کرده و نوار گرفتیم، دیدیم تغییر نکرده است. سرم وصل کردیم و معاینه هم چیز جدیدی را نشان نداد. نوار چیز جدیدی را نشان نداد و بعد از سرم وصل کردن، ایشان احساس دردی در شکم شان کردند. من اولین فکری که کردم این بود که رگ بزرگ شکم، آئورت پاره شده یا دارد پاره می شود چون در افراد مسن این احتمال وجود دارد یا اینکه... .
به هر جهت در این جریان ها بودیم که درد شکم شان شدت گرفت. ما در آن زمان برادران دیگری را به کمک طلبیدیم؛ مثل آقای دکتر فاضل و آقای دکتر زالی متخصص گوارش. آنها تا داشتند می آمدند خیلی جالب است که ایشان حاج احمدآقا را صدا کردند. اصولاً در مراحلی که حالشان خیلی بد می شد حاج احمدآقا را همیشه صدا می کردند. حاج احمدآقا هم در اطراف بودند، تشریف آوردند. من یادم هست که در اینجا یک توصیۀ جالبی کردند که در خاطراتم نقل کرده ام. به فرزندشان گفتند که: «خانم را مواظب باشید که بعد از من به ایشان بد نگذرد».
مادرت به جز خدا کسی را ندارد
هر وقت برای حضرت امام حادثه ای مانند بیماری اتفاق می افتاد، ایشان نزدیکان را
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 68 فرامی خواندند و سفارش مادرمان را می کردند. از سختی ها و مشقاتی که مادرمان کشیده است صحبت می کردند و می فرمودند: «باید رضایت مادرتان را جلب کنید». روزهای آخر عمر، ایشان مرا خواستند و باز سفارش مادرم را کردند و فرمودند: «مادرت به جز خدا کسی را ندارد، مبادا برخلاف میلش کاری انجام دهی».
برخلاف رضایت مادر کاری نکن
امام با مادرم ارتباط عاطفی عجیبی داشتند. اینکه من در مسأله ای مانند حج با حکم رهبر عزیزمان صرف اینکه والده ام به من گفتند، من راضی نیستم، یک مرتبه زدم زیر همه چیز، این نبود؛ الاّ اینکه پدرم در روزهای آخر زندگی، دست مادرم را گرفتند و در دست من گذاشتند و گفتند: «برخلاف رضایت ایشان هیچ کاری نکن» با اینکه می دانستم این کار صدمه و تنشی دارد و برای من خوب نیست، گفتم هر طور می خواهد بشود. به مقام معظم رهبری گفتم: شما اگر به من دستور دهید برو، که من از نظر شرعی آن قول را قطع کنم، حرفی ندارم والاّ با آن رابطه عاطفی که با مادرم دارم وارد این کار نمی شوم.
تو تلافی کن
آقا به احمد جان خیلی سفارش مرا می کردند. به او گفته اند: «خیلی مواظب باش، من نتوانستم تلافی کنم، تو تلافی کن».
خانم، از من راضی باش
یک بار از امام پرسیدم: شما چرا این قدر به خانم علاقه دارید؟ گفتند: «برای اینکه خیلی وفادار بوده، خیلی فداکار بوده. زجری که خانم کشیده، هیچ کس نکشیده». همیشه به خانم می گفتند: «از من راضی باش، من خیلی در حقّت بدی کرده ام».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 69 اینجا آب نیست؟
امام احترام زیادی برای خانمشان قایل بودند؛ یعنی اگر بگویم که در طول 60 سال زندگی، امام زودتر از خانم دستشان توی سفره نرفت، دروغ نگفته ام. در طول 60 سال هیچ وقت از خانم حتی یک لیوان آب نخواستند. همیشه خودشان اقدام می کردند و اگر هم در شرایطی بودند که نمی توانستند، می گفتند: «آب اینجا نیست؟» ولی هیچ وقت نمی گفتند آب به من بدهید. حتی از ما که دخترهایشان بودیم نیز نمی خواستند.
تا خانم نمی آمد غذا نمی خوردند
مادر ما اگر سر سفره نمی نشستند، امام غذا نمی خوردند. منتظر می ماندند ولو اینکه همه سر سفره حاضر باشند و وقتی که والده مان می آمد آقا شروع به خوردن غذا می کردند.
دست به غذا نمی زدند
در مورد صفا و صمیمیت و عطوفت و مهربانی امام نسبت به خانواده و همسر و دختران خودشان شاید بتوانم ادعا کنم که کسی را در آن حد ندیده ام. امام هیچ گاه وقتی خانم در منزل بود تنها غذا نمی خوردند؛ یعنی اگر سفره را پهن می کردند و غذا در سفره آماده بود و خانم از اتاق بیرون رفته بودند، امام دست به غذا نمی زدند تا خانم تشریف بیاورند و بنشینند و با یکدیگر غذا بخورند.
خانم نیامدند؟
امام تا همین اواخر تا وقتی که خانم سر سفره نمی آمدند دست به غذا نمی زدند. گاهی که ما زودتر دست به غذا می بردیم، نمی گفتند چرا صبر نمی کنید، می گفتند: «خانم نیامدند؟» چند بار ایشان را صدا می کردند. گاهی خانم می آمدند و می گفتند: آقا، آخر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 70 من مهمان دارم، شما بخورید. من باید غذا بکشم، بعد می آیم. این رفتار امام در همه اثر می گذاشت.
نجف را بگیرید با خانم صحبت کنم
امام هیچ گاه در طول پانزده سالی که در نجف بودند با کسی با تلفن صحبت نمی کردند. وقتی که به پاریس رفتیم، همان روز اول و دوم بود که فرمودند: «تلفن نجف را بگیرید من با خانم صحبت کنم». در مدتی که امام در پاریس بودند این مسأله چندین بار اتفاق افتاد که با همسرشان تلفنی صحبت کردند. به سبب همین نزدیکی و رابطه عاطفی که ایشان با خانواده شان داشتند، چندین بار از پاریس پیام دادند که هرچه زودتر کار گذرنامه و ویزای خانم را درست کنند تا ایشان هم به پاریس تشریف بیاورند و سرانجام نیز بعد از یکی دو هفته ایشان آمدند.
وقتی خانواده امام وارد پاریس شدند یک احساس طمأنینه و آرامشی را در آقا مشاهده کردیم.
مرا دل نگران کردی
در همان ایامی که در فرانسه بودیم روزی خانم به منزل یکی از فامیلهایشان به میهمانی رفتند، اما موقع برگشتن، دو ساعت از وقتی که به حضرت امام گفته بودند که برمی گردند، دیرتر شده بود و هنوز برنگشته بودند. امام که همۀ کارهایشان را با ساعت و دقیقه تنظیم می کردند، سه بار از اتاق به آشپزخانه آمدند و پرسیدند: «خانم نیامدند؟» دفعۀ سوم فرمودند: «نگران شده ام، شما نمی توانید وسیله ای پیدا کنید که تماس بگیریم؟» تا اینکه خانم تشریف آوردند، اما وقتی خانم آمدند با یک محبت خاصی روبروی خانم نشستند و فقط گفتند: «مرا دل نگران کردی»!
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 71 اینها را ببر و تقسیم کن
یک بار خانم امام ناراحتی معده پیدا کرد که قرار شد به بیمارستان منتقل شوند و نمونه برداری شود. امام به من فرمودند لحظه به لحظه وضعیت خانم را تلفنی بپرس و به من اطلاع بده، که نشانگر توجه و اهتمام خاص امام به وضع مزاجی خانم بود. من هم حسب الامر ایشان هرچند دقیقه یک بار خبری می گرفتم و به امام می دادم. همزمان با اینکه خانم را آماده عمل در بیمارستان می کردند، امام به من پنجاه هزار تومان پول دادند و فرمودند که اینها را ببر و در میان مردم مستضعف جنوب شهر تقسیم کن که معلوم شد ایشان برای بهبودی خانم صدقه می خواهند بدهند.
بنده هم به فرمایش ایشان عمل کردم و پولها را تقسیم کردم و برگشتم. بعد که خبر موفقیت عمل جراحی خانم و بهبودی ایشان را به امام عرض کردم از لطف و مرحمتی که داشتند بیست هزار تومان دیگر به من مرحمت کردند. گفتم آقا اینها را هم به همانجا ببرم و تقسیم کنم فرمودند: «نه، اینها دیگر مال خودت است».
مایل نیستم شما اینجا باشید
صحنه ای را که شاهد بودم و می توانم شخصاً شهادت بدهم، افسردگی و در عین حال تصمیم قاطع امام در برخورد با کسی بود که احساس کرده بودند نسبت به شخصیت خانواده شان بی حرمتی کرده است. در نجف کسی بود که ملازم امام بود. هرگاه امام از منزل برای درس یا حرم و یا مسجدی برای ادای نماز تشریف می بردند همراهشان بود. هنگامی که مراجعانی که در بین راه با امام مواجه می شدند جسارت اینکه با خود امام صحبت کنند نداشتند، به این فرد پیغام می دادند. یا اگر امام ضرورت می دیدند دستوری صادر بفرمایند و می خواستند به فوریت مطرح کنند به همراهشان می گفتند این تذکر را به کسی یا به خودشان یادآوری کند یا فلان اقدام را انجام بدهد، این ملازم، آقای روحانی محترمی بود که هنوز هم حیات دارد. زمانی گویا حرکتی را انجام داده بود که به نظر می رسید به شخصیت خانوادۀ امام بی احترامی و بی توجهی نشان داده است. امام به دلیل
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 72 احترامی که برای خانواده شان قائل بودند و به دلیل اهمیتی که به ضرورت احترام گذاشتن و درک شخصیت زن داشتند، به ملازمشان یادآوری کردند که از آن حرکت متأثرند و پس از آن مایل نیستند که او آنجا باشد، به این ترتیب او را طرد کردند تا دیگر این بی احترامیها تکرار نشود. البته بعداً همسر امام ظاهراً خواسته بودند که امتیاز و موقعیت آن آقا از وی سلب نشود و در خدمت امام بماند، که امام پذیرفتند.
تا گفتم خانم گفته، چیزی نگفتند
یادم می آید بچه که بودیم و با توپ توی اتاق بازی می کردیم. توپ را زدیم و شیشه را شکستیم. آقا خیلی ناراحت آمدند که ما را تأدیب کنند که چرا این کار را کردیم؟ من گفتم: «خانم به ما گفتند: در اتاق بازی کنید، عیبی ندارد». تا من این را گفتم، ایشان هیچ نگفتند و سرشان را پایین انداختند و از اتاق بیرون رفتند و اگر می خواستند ما را تنبیه کنند، نکردند.
دخالتشان در امور خانه برای اطلاع بود
امام در خانواده در همۀ مسائل دخالت می کردند و البته دخالت ایشان به هیچ وجه شکل امرونهی نداشت. بلکه صرفاً به دلیل داشتن اطلاع صورت می گرفت.
در مورد اجناس خریده شده دقت می کردند
به یاد ندارم چیزی برای منزل امام خریده باشم و ایشان نگاه نکنند و این درحالی بود که دقیقاً هر وقت می خواستم چیزی بخرم، خانم می گفتند که چه بخرم و چه نخرم. یا از خودشان گاهی سؤال می شد که فلان چیز لازم است یا نه، ولی در عین حال در مورد کم یا زیاد خریدن یا گران و ارزان خریدن دقت نظر داشتند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 73 حساب هر کس را از خودش بگیر
حساب منزل امام دست من بود. هر کس اگر خریدی برای منزل می کرد به من می گفت و پولش را می گرفت. یک روز دختر امام (خانم بروجردی) به من گفت شوفاژ منزل ما خراب است. زمستان بود. یکی را فرستادم درست کرد و 600 تومان دستمزد گرفت. مدتی گذشت من خجالت می کشیدم به خانم یا آقای بروجردی بگویم. یک مرتبه دیگر هم خرجی برای تعمیر ماشین آقای انصاری کردم که مبلغ آن مدتی همین طور ماند. سر ماه که خواستم صورت حساب خرج منزل را به امام بدهم این دو قلم را هم به حساب امام اضافه کردم و به آقای صانعی دادم، او هم پولش را به من داد و صورت حساب را پیش امام برد. چون امام صورت حساب منزل را ماهانه می دیدند، وقتی بررسی کردند، آن دو قلم حساب اضافه را مشاهده نمودند. بلافاصله حاج احمدآقا را خواسته به او گفتند برو ببین این دو قلم چیست. ایشان هم به من مراجعه کرد و پرسید. توضیح دادم، ایشان هم به امام عرض کرد. گویا امام فرموده بود: «برو و به میریان بگو از این به بعد حق نداری یک ریال از حساب کسی پای حساب من بنویسی و حساب هر کس را از خودش بگیر».
در جمع، اشتباه کردی
در پاریس کیفیت خرج خانه و خرید به عهدۀ من بود. لیست چیزهایی را که می خواستیم می نوشتم و آن را خدمت امام می بردم و پول می گرفتم و برای خرید به بازار می رفتم. هر چه می ماند به عنوان تنخواه نگه می داشتم.
یک روز خدمت ایشان رسیدم و گفتم این چیزها را می خواهیم و جمعش اینقدر می شود. مبلغ را که گفتم امام فرمودند: «در جمع اشتباه کردی». من دوباره شروع کردم به جمع زدن و گفتم: جمعش درست است. ایشان سکوت کردند و فقط پول را دادند. من به بازار رفتم و خرید کردم. دست آخر دیدم پول زیاد آوردم. فهمیدم که در جمع کردن، 9 فرانک را 90 فرانک جمع کرده ام. خدمتشان رسیدم و گفتم حاج آقا من اشتباه کردم و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 74 پول زیاد آوردم. فرمودند: «من همان صبح فهمیدم، می خواستم خودتان بفهمید».
این نکته ریز و لطیفی است. اگر ایشان همان صبح روی حرف خودشان پافشاری می کردند، من احساس می کردم که در این خانه به من اطمینان ندارند و دلسرد می شدم. اما وقتی که ایشان به من اعتماد کردند، چقدر ارتباط خالصانه شد.
دنبال گوشت نفرستید
اینطور که به یاد دارم در کارهای خانه دخالتی ندارند و امور خانه همه به عهده خانم است. تنها مقیدند که اسراف نشود و از نظر ارشادی دستوراتی می فرمایند. مثل همین چند روز پیش که تهران بودم، خانم گفتند: گوشت خیلی کم شده، فرستادیم از جایی گوشت تهیه کنند، بیاورند. آقا گفتند: «دنبال گوشت نفرستید، نمی خوریم». در آن زمان هم که در نجف بودیم و به علت گرمی هوا غذا زود فاسد می شد، می گفتند: «نخرید که خراب نشود» ولی ایشان دخالت جزئی اصلاً نمی کنند.
خیلی به قانون منزل اهمیت می دهند
گاهی یک چیزهای دیگر هم هست که قانون دولتی نیست، بلکه برای مردم یک قانون است. حالا فرض کنید اگر در خانه ما یک قانون باشد؛ مثلاً مادرمان یک قانون برای منزل وضع کرده باشد، ایشان حتماً رعایت می کنند. اگر احیاناً ایشان بیایند و بگویند من اینجا می خواهم بنشینم. اگر مادرمان بگویند: «نه، دیگر بنا به این نیست که اینجا کسی بنشیند» ایشان فوراً عمل می کنند.
می توانم به این قسمت بیایم؟
امام، خانمشان را در خانه به شکلی آزاد می گذاشتند و به او احترام می کردند که مثلاً روزی که خانم مهمان خصوصی داشتند، می آمدند از ایشان اجازه می گرفتند و
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 75 می پرسیدند: «امروز می توانم به این قسمت بیایم و غذا بخورم؟» یا: «می توانم بیایم و داخل حیاط قدم بزنم؟»
باید با آقا مشورت می کردیم
خانم امام می گفتند: وقتی می خواستند با خانواده ای جدید رفت وآمد کنند، باید با امام مشورت می کردند. چون امام به ایشان گفته بودند که ابتدائاً و به طور ناشناس خانه کسی نروند. چون ممکن است مناسب نباشد. یا اگر می خواهند بیرون بروند به ایشان بگویند که کجا می خواهند بروند. امام این قیدها را در رابطه با خارج از خانه داشتند، ولی در داخل خانه آزادی مطلق وجود داشت.
کارهای شخصی به عهده خانم است
امام نسبت به مسائل منزل، مادرمان را مختار تام معرفی می کردند و این را خود آقا می خواستند که این طور باشد، مگر به ندرت، آن هم مثلاً با فلان خانواده که از نظر اخلاقی درست نیست، معاشرت نکن، که مادر ما حتماً گوش می کنند. چون شاید دو سال یک بار نگویند که فلان کار را انجام بدهید یا چرا انجام دادید. کارهای شخصی مسئولیتش به عهده مادرمان است. در خرج منزل هم همین طور است؛ یعنی از اول خرج دست مادرم بوده، ایشان خودشان را گرفتار نکردند. در صورتی که اگر ما زمان را در نظر بگیریم، آن زمان آقایان خودشان نظارت داشتند بر خرید منزل، حتی درست کردن غذا، اما ایشان خودشان را درگیر این مسائل نمی کردند.
مرد حق ندارد بگوید
یک بار مثل اینکه کارگر خانه به مرخصی می رود، مادرم سینی غذا را دستشان می گیرند و می آورند سر سفره. (البته این حرف مال زمان بچگی است) آقا می گویند: «وامصیبت،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 76 فریده، خانم دارد سینی می آورد». خواهرم می گفتند، ما توی خانه خیلی کار می کنیم. اصلاً نمی گذارند خانم کار کنند. الآن هم اینطور است. قدیم هم همین طور بوده و این را وظیفه زن نمی دانند که توی منزل کار کند، اگر خودش دلش خواست انجام بدهد، ولی مرد حق ندارد بگوید این کار را بکن یا مثلاً شام درست کن. من شاهد بودم که خانم چایی دستشان بود که بگذارند به آقا می گفتند من چایی را برای خودم آوردم، امام می گفتند: «نه، من باید چایی بیاورم.» این دقت باعث می شد که آن سختیها را مادرم تحمل کنند و واقعاً هم تحمل کردند.
بروید مادرتان تنها نباشد
اگر زمانی ما دو ـ سه نفری باهم به نزد امام می رفتیم و صحبت می کردیم، آقا می فرمودند: «شما چرا اینجا نشسته اید و مادرتان در آن حیاط تنهاست؟ بروید پهلوی مادرتان صحبت کنید».
من کسی را نمی خواهم
یک زمانی هم آقا بیمار بودند و هم خانم. ما معمولاً دو سه نفر بودیم. اگر یکی از ما نزد امام می ماند فوراً می گفتند: «من کسی را نمی خواهم، بروید پیش مادرتان». و با اوقات تلخی ما را از اتاق بیرون می کردند که خانم تنها نماند.
احترام مرا نگه می داشتند
امام به من خیلی احترام می گذاشتند و خیلی اهمیت می دادند؛ یعنی یک حرف بد یا زشت به من نمی زدند. حتی یک روز به دخترانشان صدیقه و فریده که از پشت بام رفته بودند منزل همسایه اعتراض داشتند و می گفتند در آن خانه نوکر بوده است و از این بابت نگران بودند، ولی من می گفتم که کسی آن جا نبوده است. ایشان حتی در اوج عصبانیت،
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 77 هرگز بی احترامی و اسائه ادب نمی کردند، همیشه در اتاق، جای خوب را به من تعارف می کردند. همیشه تا من نمی آمدم سر سفره، خوردن غذا را شروع نمی کردند. به بچه ها هم می گفتند صبر کنید تا خانم بیاید. اصلاً حرف بد نمی زدند. ولی اینکه من بگویم زندگی مرا به رفاه اداره می کردند، نه. طلبه بودند و نمی خواستند دست پیش این و آن دراز کنند ـ همچنان که پدرم نمی خواست ـ دلشان می خواست با همان بودجه کمی که داشتند زندگی کنند، ولی احترام مرا نگه می داشتند. حتی حاضر نبودند که من در خانه کار بکنم. همیشه به من می گفتند جارو نکن. اگر می خواستم لب حوض روسری بچه را بشویم می آمدند می گفتند: «بلند شو، تو نباید بشویی». من پشت سر او اتاق را جارو می کردم، وقتی او نبود لباس بچه را می شستم. حتی یک سال که کسی که همیشه در منزلمان کار می کرد نبود ـ آن موقع ما در امامزاده قاسم بودیم، زمانی بود که بچه ها بزرگ شده و شوهر کرده بودند ـ وقتی ناهار تمام شد، من نشستم لب حوض تا ظرفها را بشویم، ایشان همین که دیدند من دارم ظرف ها را می شویم ـ از بین دخترها، فریده منزل ما بود ـ گفتند: «فریده، برو، خانم دارد ظرف می شوید» فریده دوید و آمد ظرفها را از من گرفت و شست و کنار گذاشت.
شما نشسته اید و خانم کار می کنند؟
اگر روزی خانم غذا را تهیه می کردند هر چقدر هم که بد می شد کسی حق اعتراض نداشت و امام از آن غذا تعریف می کردند. خانم اگر کاری در خانه انجام می دادند، حتی اگر استکانی را جابه جا می کردند و ما نشسته بودیم، امام با ناراحتی به ما می گفتند: «شما نشسته اید و خانم کار می کنند؟» اگر یک روز می دیدند که خانم کار می کنند، آن روز، روز وا اسلام امام بود که چرا خانم کار می کنند. می گفتند: «خانمتان از همۀ شما بهتر است، هیچ کس مادر شما نمی شود».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 78 حق ندارم به خانم امر کنم
من ندیدم در طول زندگی، امام به خانمشان بگویند در را ببندید. بارها و بارها می دیدم که خانم می آمدند و کنار آقا می نشستند، ولی امام خودشان بلند می شدند و در را می بستند و حتی وقتی پا می شدند به من هم نمی گفتند که در را ببندم. یک روزی من به آقا گفتم خانم که داخل اتاق می آیند همان موقع به ایشان بگویید در را ببندند. گفتند: «من حق ندارم به ایشان امر کنم». حتی به صورت خواهش هم از ایشان چیزی را نمی خواستند.
کسی نبود بیاید بدوزد؟
امام هیچ وقت دستور انجام کاری را به خانم نمی دادند. خانم می گویند امام وقتی یک دکمه پیراهنشان می افتاد، می گفتند: «می شود این را بدهید بدوزند؟» نمی گفتند خودت بدوز یا احیاناً اگر روز بعد دوخته نشده بود، نمی گفتند چرا ندوختید. می گفتند: «کسی نبود بیاید بدوزد؟»، لذا تا آخر عمرشان هیچ وقت به خانم نگفتند، یک لیوان آب به من بده؛ خودشان این کار را انجام می دادند.
هرگز از من چای نخواستند
امام طی این سالهای طولانی زندگی مشترک، هرگز از من نخواستند یک فنجان چای به ایشان بدهم. آقا چای را خودشان آماده می کنند و به محض نوشیدن چای فنجانشان را می شویند.
خانم بگویند چایی بیاورند
رفتار امام با خانمشان بسیار محترمانه است. تاکنون ما که اولادشان هستیم کوچکترین بی احترامی یا تندی از امام ندیده ایم. تا حالا ندیده ایم که کوچکترین دستوری به مادرمان
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 79 بدهند، حتی بگویند: «یک چایی برای من بیاورید». اگر احیاناً چایی می خواستند، می گفتند: «خانم بگویند برای من چایی بیاورند».
من لباس دارم؟
احترامی که امام به خانم می گذاشتند بسیار زیاد بود. در طول زندگی شصت سالشان یک بار ما ندیدیم که خود امام به خانم بگویند یک چایی به من بدهید. مثلاً اگر می خواهند حمام بروند، می گویند: «من لباس دارم؟» نمی گویند لباس به من بدهید. اصلاً به صورت حکم دستور نمی دهند. هیچ کاری را به خانم واگذار نمی کنند.
خانم چطورند؟
در شرایط سختی که امام در روزهای اخیر داشتند، هر وقت چشمی باز می کردند اگر قادر به صحبت بودند، می گفتند: «خانم چطورند؟» می گفتیم: «خانم خوبند، بگوییم بیایند پیش شما؟» می گفتند: «نه. خانم کمرشان درد می کند. بگذارید استراحت کنند» (چون خانم یک هفته قبل از عمل آقا به مناسبتی کمرشان یک مقدار ناراحتی پیدا کرده بود که دکتر گفته بود باید مدتی استراحت کنند؛) این قدر نسبت به خانم دقت داشتند.
خانم هم تشریف بیاورند
امام عادت داشتند در ساعت یازده یک چایی بخورند و آن لحظه به خودشان اختصاص داشت، ولی می فرمودند که خانم هم تشریف بیاورند و بنشینند تا من چاییم را بخورم.
اگر شما مایل هستید
امام آنقدر به خانم آزادی می دهند که هر جا راحت باشند بخوابند یا غذا بخورند، مثلاً
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 80 اگر خانم یک روزی خسته است با وجودی که خیلی در کارشان نظم دارند، اما می گویند: «اگر شما مایلید الآن غذا می خوریم و می خوابیم»؛ که رعایت حال خانم شده باشد.
خانم را بدرقه می کردند
گاهی که خانم می خواستند به مسافرت بروند در هر ساعتی از روز که بود، حتی اگر ساعت 2 بعدازظهر که وقت استراحت امام بود، ایشان با همۀ نظمی که در برنامه روزانه زندگی خود داشتند به احترام خانم تا در حیاط منزل تشریف می آوردند و خانم را بدرقه می کردند.
هندوانه ای آماده کنید
خانم وقتی می خواهند مسافرت بروند، در هر ساعتی از روز باشد، حتی اگر ساعت 2 بعدازظهر باشد امام تا درب حیاط ایشان را بدرقه می کنند. یا موقعی که برمی گردند، اطلاع می دهند که خانم می خواهند برگردند، اگر فصل گرما باشد امام دستور می دهند که یک چیز خنکی درست کنید، هندوانه ای آماده کنید یا اگر نباشد آب خنکی درست کنید و اگر فصل سرما باشد، می گویند اتاقی را گرم کنید.
چرا اوقاتتان تلخ است؟
یک روز وارد اتاق آقا شدم دیدم ایشان و خانم دارند تلویزیون نگاه می کنند؛ شب سال دایی مصطفی بود. آقا هم یادشان بود. خانم اوقاتشان خیلی تلخ بود. امام گفتند: «خانم چرا اوقاتشان تلخ است؟» خانم گفتند: آخر امسال هم تلویزیون در مورد مصطفی هیچ صحبتی نکرد آقا گفتند: «به صحبت اینها چه کار داری؟ دعا کن جایش خوب باشد».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 81 در گوشمان دعا می خواندند
امام خیلی صمیمی، خودمانی و مهربان هستند. مخصوصاً با مادرمان که از همه جهت احترام ایشان را دارند. رفتار ایشان از زمان طلبگی تاکنون هیچ فرقی نکرده است.از موقعی که به خاطر دارم همین برخوردها را با ما داشته اند. ما (فرزندانشان) از اول نسبت به ایشان احترام خاصی قایل بودیم و مقید بودیم که کاری خلاف میل ایشان انجام ندهیم. هم اکنون نیز امام با ما چنین رفتاری دارند و با این همه گرفتاریهای سیاسی و اجتماعی، ایشان هیچ فاصله ای با خانواده نگرفته اند. الآن مثل گذشته به خدمتشان می رویم و در موقع خداحافظی، مثل اکثر پدرهای مقیّد، دعا به گوشمان می خوانند.
سراغ می گرفتند
بسیار اتفاق افتاد که هریک از دوستان (دفتر) دچار کسالت می شدند و به مجرد عدم حضور، امام سراغ او را می گرفتند و برای احوالپرسی و عیادت، دیگری را نزد او می فرستادند.
بیا دعا بخوانم
سال 66 که می خواستم به مکه مشرف شوم خدمت امام رفتم که خداحافظی کنم، امام از سفر من که مطلع شدند فرمودند: «بیا جلو در گوش شما دعای سفر بخوانم». بعد آغوش باز کرده در گوش من دعای سفر را خواندند.
سراغ مرا می گرفتند
من هر ماه یک بار جهت تقسیم شهریه امام درمیان طلاب قم به این شهر می رفتم. این سفر معمولاً دو یا سه روز به طول می انجامید و گاهی اگر از این مدت بیشتر می شد سراغ
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 82 مرا از حاج احمدآقا می گرفتند.
برای شما دعا می کنم
پس از شهادت فرزندم مهدی که در عملیات کربلای 5 شهید شد، خدمت امام رسیدم، فرمودند: «بنشین» مرا در کنار خود نشاندند و فرمودند: «این از جنایتهای صدام است که فرزندان مرا از ما می گیرد و من برای شما دعا می کنم». بعد اظهار لطف کرده، مقداری پول برای مخارج ختم و مراسم دادند.
روی برادران، روانداز انداختند
در پاریس به دلیل اینکه هوا خوب و ملایم بود، بدون روانداز می خوابیدیم و در و پنجره ها هم باز بود. یک روز صبح از خواب برخاستیم و مشاهده کردیم که پنجره ها بسته شده و روی برادران روانداز افتاده است. قضیه را تعقیب کردیم. برادرها و حاج احمدآقا اظهار بی اطلاعی می کردند. معلوم شد امام که نیمه شب برای نماز شب بلند شده اند و می خواسته اند از آنجا رد بشوند که وضو بگیرند، با دیدن سردی هوا، پنجره ها را بسته و روی برادران روانداز انداخته بودند.
دستشویی را تمیز می کردند
در پاریس یک روز که هوا برف و بارانی بود، امام از اطاقشان بیرون آمدند که وضو بگیرند. من قبلاً رفته بودم و محوطه دستشویی را تمیز کرده بودم. قبل از اینکه امام وارد شوند حسین آقا (فرزند شهید حاج آقا مصطفی خمینی) از بیرون آمد و رفت به محوطه دستشویی. چون کف کفش شان گِلی بود، آنجا گِلی شد. بعد که بیرون آمد و امام وارد دستشویی شدند، حسین آقا مرا صدا زد و گفت خواهر بیا، ببین امام دارد چه کار می کند، نگاه که کردم دیدم امام تی را برداشته اند و دارند کف دستشویی را تمیز می کنند. بدنم
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 83 شروع به لرزیدن کرد. امام که بیرون آمد، عرض کردم: امام، واقعاً من از این کار شما خجالت کشیدم. فرمودند: «نه، شما اینجا را تمیز کرده بودید». بعد رو به حسین کرده گفتند: «شما رعایت حال این خانم را بکنید، ایشان که اینجا وظیفه ای ندارد ولی شما باید رعایت بکنید».
مگر لباس گرم ندارید؟
در پاریس هوا سرد بود. من سعی می کردم وقتی امام به نماز می روند و برمی گردند درب منزل را برای ایشان باز کنم و ببندم. یک بار که درب را باز می کردم امام نگاهی به در کردند و رد شدند (من با مانتو و شلوار در منزل ایشان بودم) عصر آن روز حاج احمدآقا آمد و گفت امام فرموده اند: «شما مگر لباس گرم مثل پالتو و... ندارید؟» گفتم: نه. با همین وضع آمده ام و لباس گرم ندارم. ایشان مطلب را به امام فرمود و از طرف امام پولی آورده، گفت: امام فرموده اند: «بروید برای خودتان لباس گرمی تهیه کنید، چون مرتب به بیرون از منزل رفت و آمد می کنید ممکن است سرما بخورید».
دوستانه به کارگرها تذکر می دادند
در مورد نظم خانه یا آشپزی، اگر امام موردی را مشاهده می کردند، معمولاً به صورت دوستانه به کارگرها تذکر می دادند. آن قدر صمیمانه رفتار می کردند که کارگران گاهی احترام لازم را فراموش می کردند.
اگر می خواهید، شام بیاورید
هر روز رأس ساعت یک که می شد، امام در اتاق اندرونی بودند که زیر پله ها هست. نهار می کشیدیم برایشان می بردیم. تا ساعت دو هم آنجا بودند. بعد از دو می رفتند برای استراحت. بعد هم ساعت چهار، نوبت چایشان بود. من چند مرتبه رفتم که ایشان خواب
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 84 بودند و من دلم نمی آمد بیدارشان کنم. می رفتم هی قدم می زدم بلکه خودشان بیدار بشوند. می دیدم نه، بعد به اجبار آهسته آهسته می گفتم: «آقا، آقاجون» یه دفعه تا صدایشان می زدم می گفتند: «بله». می گفتم: چای برایتان آوردم. می آمدم از آشپزخانه بیرون تا بعدازظهر ـ بعدازظهر که می شد باز ساعت شش الی شش و نیم نوبت قدم زدنشان بود. می آمدند قدم می زدند. بعد می رفتند مشغول نماز می شدند تا اخبار که شروع می شد. اخبار را گوش می کردند. موقعی که می آمدند دستهایشان را بشویند برای شام خوردن، به ما می گفتند، یا من بودم یا کبری خانم، صدا می زدند که اگر می خواهید، شام بیاورید. شامشان هم چی بود، یک خورده ماست و خیار بود یا پنیر یا خیار یا کاهو، یک چنین چیزهایی.
با خانم همراهی کن
یک روز خانم کسالت داشتند. امام مرا صدا کردند و گفتند: «خانم که تشریف آوردند اینطرف، با خانم همراهی کن تا اینجا بیایند» امام خیلی مهربان بودند. ایشان بین من که کارگرشان بودم با دخترانشان فرقی قایل نبودند. خیلی به من محبت می کردند.
بین شما و کارگر فرقی نیست
امام همیشه به ما می گفتند: «بین شما و کارگری که در منزل کار می کند، هیچ فرقی نیست».
سحری چیز خوب می خوری؟
کبری خانم، مسئول پذیرایی از امام رفت مرخصی. چون مسئولیت آقا جوری بود که باید درست رفتار بشود و هیچ چیز فرق نکند، من خیلی ناراحت بودم که آیا می توانم این کار
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 85 را انجام بدهم یا نمی توانم. ما چهار روز مرخصی داریم. کبری خانم می خواستند چهار روز بروند مرخصی. بعداً مسئولیت گردن من بود. من وقتی رفتم پیش امام، سرشان را بالا کردند و گفتند: «ربابه زحمتت زیاد شده» گفتم: آقاجون، من جونم را می خواهم فدایتان کنم. فقط می خواهم جوری باشد که شما راضی باشید. و روزی هم که کبری خانم برگشتند من می دانستم، ولی پیش آقا چیزی نگفتم. آب میوه را که بردم آقا گفتند: «ربابه! حالا برو استراحت کن. کبری خانم تشریف آوردند» گفتم: آقاجون از دست من راضی هستید؟ سرشان را بالا کردند و خندیدند و گفتند: «خوب بودی. من راضی هستم». کتابی که دستشان بود من حواسم بود بروم از دستشان بگیرم. می رفتم دنبالشان بگیرم، به من می گفتند: «نه، من خودم می آورم». ولی من باز هم دنبالشان می رفتم تا دم اتاقشان. من چون با احترام می خواستم بگیرم جلوتر نمی رفتم. پشت سر ایشان بودم. همین جور که می رفتم، برگشتند و گفتند: «ربابه، سحری چیز خوب می خوری؟ اینجا ناراحت نباشی یا بهت بد نگذره» من می گفتم: نه، آقاجون، اینجا منزل شما که به کسی بد نمی گذره. همه اش حواسش به کارگرش بود. همه اش می خواست یه جوری باشد که من راضی باشم. غذاهایی که برایشان می بردم؛ مثلاً وقتی سیب را برایشان پوست می کندم یک خورده اش زیاد می آمد یا کلاً هرچی برایشان می بردم می گفتند: «این برای من تنها نیست ها، برای شماها هم هست».
برایت دکتر آورده اند؟
امام مقید هستند که هرکس که از اولادها و نوه ها مریض بشود، حتماً به دکتر برده شود و سفارش هم می کنند و خودشان هم دو سه دفعه بالای سر او می آیند و اگر احیاناً آن فرد خواب باشد بار دیگر که از خواب بیدار شد امام تشریف می آورند و حال او را شخصاً از خودش می پرسند و این مختص اولادها و نوه ها هم نیست. حتی درمورد خدمتکارهای منزل هم چنین رفتاری دارند. اتفاقاً یک مرتبه یک کارگری در منزل ایشان مریض شد که اهل دهات بود و زبانی هم نداشت. امام خیلی سفارش او را می کردند که برایش دکتر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 86 بیاورید. دکتر آمد و او را دید و نسخه داد، که نسخه او را گرفتند. امام باز دو مرتبه از دواهای او می پرسیدند و خود من می دیدم که از پشت پنجره، احوال او را می پرسیدند و گاهی پله ها را طی می کردند و به داخل اتاق او تشریف می آوردند و بالای سر او می رفتند و او را صدا می کردند و از او می پرسیدند برایت دکتر آمد؟ یا دوا داری و دواها را برایت گرفته اند؟ یا دواهایت را خورده ای؟ غذا چه می خواهی؟ یا حالت چطور است؟ و اینطور نبود که فقط سفارش بکنند و بگویند لابد به او می رسند.
مادر چطوری، خوب شدی؟
یادم است یکی از خواهران که در جماران خدمت می کرد، مریض شده بود. امام چندین مرتبه به اتاقش رفتند و احوال او را پرسیدند و مرتب سفارش می کردند:
«اگر دکتر می خواهد، برایش بیاورید. اگر دارو می خواهد، برایش دارو تهیه کنید. مواظب باشید صدمه نخورد».
مرتب از او می پرسیدند: «مادر چطوری؟ خوب شدی؟ اگر کاری داری بگو برایت انجام دهیم».
بتول خانم، حالت چطور است؟
اصلاً در دوران زندگی امام من تاکنون ندیدم یک مرتبه با یک کسی بلند صحبت کنند؛ یعنی اسم یک کارگرشان را سبک نمی بردند. همیشه اسم را با خوبی می بردند یا یک چیزی به آن اضافه می کردند و مثلاً اگر آنها کسالت پیدا می کردند به آنها سرکشی می کردند، مثلاً به در اتاقشان می رفتند. در می زدند و می گفتند: «بتول خانم حالت چطور است؟ حالت خوب شده؟ تب داشتی دیشب». از اتاقشان می آمدند بالای سر این و از او احوالپرسی می کردند، سراغ این را می گرفتند و همین، خیلی باعث خوشحالی کارگران می شد.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 87 شما او را ملاحظه کن
یک مرتبه هم آشپز منزل امام مریض بود. سه الی چهار روز بستری بود. امام وقتی می آمدند از دم پنجره رد بشوند نزدیک اتاق که می شدند من از اطاق بیرون می آمدم و می گفتم: آقا جان کاری دارید؟ ایشان می گفتند: «آمده ام حال کبری را بپرسم». می گفتم: خوابیده است. می گفتند: «بیدارش کنید، او را پیش طبیب ببرید. شما ملاحظه اش را بکن. شما به او برس». می گفتم: چشم. من باورم نمی شد که کسی اینقدر خدمتکارش را ملاحظه بکند و به او عزت بدهد.
از این خرمالوها به باغبان می دادید
در منزل امام در جماران یک درخت خرمالو بود و ایشان می دانستند که چنین درختی اینجاست. یک بار ما خرمالوها را چیدیم و به افرادی دادیم که آنجا بودند. خرمالوها که خورده شد، امام گفتند: «چه خوب بود از این خرمالوها به باغبان این درخت هم داده می شد».
عبایی به من هدیه دادند
پس از چند روز که خدمت امام کار کردم، یک نفر آمد و گفت: حاجی خوش به سعادتت. گفتم: چطور؟ گفت: امام هدیه ای برای شما فرستاده اند. من گفتم: من کجا و چنین لیاقتی، که آقا به من هدیه بدهند کجا. دیدم امام با دست خودشان عبایی را خیلی مرتب با کاغذ کاهی پیچیده اند.
این انگشتری را برای او نگه دار
در آخرین ملاقاتی که با امام داشتم، فرزند چند ماهه ام را همراه برده بودم. امام دستی بر سر او کشیده و دعا فرمودند. من کنار دیواری روبروی امام ایستادم تا
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 88 برنامه دست بوسی ها تمام بشود. امام پس از اتمام ملاقاتشان رو کرد به من که بچه ام را بغل کرده بودم و فرمودند: «بیا جلو». خدمت ایشان که رفتم دستشان را باز کرده و انگشتری را که در دست داشتند به من داده و گفتند: «این انگشتر را برای این بچه نگهدار».
مرتب، احوال می پرسند
بنده 19 سال خدمتگزار امام بودم. رفتار آقا منتهای خوبی بود، الآن هم همیشه جویای حال ما می شوند. مرتب احوالپرسی می کنند. ما از چشممان گله داریم، از آقا به اندازه سر سوزنی گله نداریم.
چرا اینقدر دیر کردی؟
یکی از آشناهایمان گفته بودند یک سیب تبرک کن، من رفتم یک سیب از آشپزخانه برداشتم، دیدم آقا نزدیک خانه حاج احمدآقا به من رسیدند. گفتم آقا این سیب را تبرک کنید تا من ببرم برای یکی از دوستانم. گفتند: «مگر کجا می خواهی بروی؟» گفتم: می خواهم بروم قم. گفتند: «مگه می خواهی چند روز بروی بمانی؟» گفتم: همه اش چهار روز. بعد هم وقتی رفتم قم و برگشتم، وقتی آمدم با یک چهره ای که اصلاً نظیرش را جایی ندیدم، سرشان را بالا کردند و خندیدند و گفتند: «ربابه! آمدی؟» گفتم: بله؛ گفتند: «چرا اینقدر دیر کردی؟» گفتم: آقاجون من همه اش سه روزه رفتم، من که دیر نکردم.
این خجالت ندارد
یک روز می خواستم به مرخصی بروم از عکسی که علی نوه شان با خودشان هستند هشت تا عکس گرفتم و دوست داشتم امضای آقا پایش باشد. بعد به ایشان گفتم:
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 89 آقاجون، اینها را می خواهم امضا کنید. یکی یکی می آورم بالا. شرمنده بودم. می گفتم: آقا اینها را من می آورم، خجالت می کشم. می گفتند: «نه، خجالت نداره». آن وقت اینها تسلی می شد تو دل من، اصلاً قلبم باز می شد. حتی مرخصی ام را نمی خواستم بروم؛ وقتی اینجوری از این آقا این قدر محبت و بزرگی می دیدم.
به ربابه بگو فوراً بیاید
آقا یک روز یه چیزی گم کرده بودند و من و بقیه کارگرها و حاج احمدآقا توی اتاقشون بودیم؛ یه نگین انگشتر بود که گم کرده بودند. گفتند: «اگر این را پیدا کنید من یک هدیه ای به شما می دهم». بعداً من به خاطر اینکه آقا این حرف را زده بودند نمی خواستم پیدا کنم. فکر می کردم اگر این را پیدا کنم به خاطر هدیه است. من همین جوری داشتم نگاه می کردم. گفتند: «نه اینجوری نمی شود نگاه کنی، باید بنشینی و تمام اتاق را دست بکشی، چون این یک چیز ریزی هست، نمی شود که با چشم نگاهش بکنی». من هم دستم را کشیدم، ولی دوست نداشتم که پیدا بشود به خاطر هدیه، دوست داشتم به خاطر امام پیدا بشود. ولی به خاطر هدیه فکر می کردم که پیدا هم نشد زیاد چیزی نیست. بعداً من نشستم، دستم را به ته اتاق کشیدم و پیدا نکردم. گفتم: آقا پیدا نکردم. گفتند: «درست نگشتی». گفتم: چرا آقاجون، به خدا من همه جارو با دست کشیدم، نه که با چشم نگاه کنم. گفتند: «باید پیدا بشود، من خیلی به آن احتیاج دارم». بعداً من چهارده تا به نام چهارده معصوم صلوات نذر کردم. گفتم: خدایا حالا که این قدر آقا مشتاق است این پیدا بشود، من بالاخره از زیر این هدیه می توانم دربروم، ولی دل امام خوش بشود. همین که آمدم توی آشپزخانه، خودمم ناآگاه برام خیلی ناباور بود، چون موزائیکهای آشپزخانه با اون نگین خیلی به هم شبیه بودند. همین که داشتم صلواتها را می فرستادم، کفشم یک مرتبه سُر خورد. ته کفشم را که نگاه کردم دیدم نگین به ته کفشم چسبیده است، آن را برداشتم و با خنده رفتم گذاشتم گوشۀ سینی. گفتند: «این هست، ولی یه نصف دیگر هم هست» باز آمدم توی آشپزخانه را نگاه کردم اون نصفه اش را هم پیدا
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 90 کردم. همین که گذاشتم توی سینی بلافاصله از در آشپزخانه پریدم بیرون و در را بستم. می خواستم اگر می خواهند یک چیزی به من هدیه بدهند، من نگرفته باشم. من که رسیدم. یه آیفون طرف اتاق ما داشت، آیفون به صدا درآمد، من آمدم و گفتم: چه می گویید آقا! مثل اینکه ظاهراً صدای منو نشناخته بودند گفتند: «زود زود به ربابه بگویید بیاد کارش دارم». من هم فکر کردم یه جوری شده، یه اتفاقی افتاده که همچنین با عجله آیفون می زنند. من هم سریع دویدم طرف اتاقشان و وقتی رفتم، گفتند: «چرا رفتی؟ مگر قرار ما بر این نبود که شما هدیه را بگیری؟» گفتم: نه آقاجون، من هدیه را نمی خواستم. من فقط خوشحالم که پیدا شد و شما خوشحالید. گفتم: من به خاطر همین زود دررفتم که یک وقت شما نگویید. گفتم: من نمی خواستم هدیه را بگیرم. از این تعجب کردم که گفتند: «من تو را می شناسم». آخه هنوز دو ماه بود آمده بودم. من می خواهم ببینم چه جوری می دانسته. گفتند: «من شما را می شناسم». آن وقت پانصد تومان درآوردند. هر کاری کردم که نگیرم گفتند: «نه، من قرار گذاشتم». گفتم: نه آقاجون من نمی خواهم. گفتند: «باید بگیری» و پانصد تومان را به من دادند.
ببخشید شما را زحمت دادم
یک روز در حیاط نشسته بودم که یکی از خدمتکاران با عجله و خوشحال آمد و گفت: حاجی خوشا به سعادتت، خوشا به حالت! گفتم: چه شده است؟ گفت: آقا برایت هدیه فرستاده اند. گفتم: آخر ما چه قابلیتی داریم؟ خدمتکار، هدیه امام را به من داد. هدیۀ امام یک عبا بود. عبایی که از زمان طلبگی شان مانده بود. لای یک کاغذ کادوی قشنگ پیچیده و با چسب چسبانده بود. این قدر محبت داشتند. البته نه تنها به من، بلکه به همه. هر کس کاری برای آقا انجام می داد چند مرتبه به او می گفتند: «ببخشید شما را زحمت دادم. از شما تشکر می کنم. خیلی معذرت می خواهم».
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 91 حلال کن
یک بار امام فرمود: «شیر دستشویی خراب شده». لوله کش را خبر کردم آمد و تعمیر کرد، ولی چند ساعت بعد امام زنگ زد و فرمود: «درست نشد». لوله کش را خبر کردم درست کرد. باز چند ساعت بعد آقا زنگ زد و فرمود: «درست نشد». گفتم، آقا عیب کجاست؟ فرمود: «فشار آب زیاد است». رفتم تنظیم کردم و گفتم، آقا درست شد؟ امام تشکر کرد و مرتب می فرمود: «ببخشید این قدر زحمت می کشی. حلال کن».
این پول به عنوان قرض است
وضع بچه های محافظ سپاه در بیت به لحاظ مالی خوب نبود. آنها برای ازدواج یا چیزهای دیگر انتظار وام داشتند و مرتب به من می گفتند. یک روز بعدازظهر که امام به روی صندلی در ایوان نشسته و روزنامه مطالعه می کردند و تلویزیون هم نگاه می کردند، به ایشان مطلب را عرض کردم. فرمود: «چقدر باشد؟» گفتم، یک میلیون تومان کافی است. فرمود: «به احمد می گویم به تو بدهد». سپس حاج احمدآقا را خواستند و دستور پرداخت آن را داده و به من فرمودند: «این پول باید به عنوان قرض باشد و باید برگردد. ان شاءالله ». پول را در صندوق قرض الحسنه امام صادق جماران گذاشتم که با معرفی من آنها وام بدهند و وصول کنند. مدتی گذشت. این پول تمام شد و کم آمد. دوباره خدمت امام عرض کردم. یک میلیون دیگر لطف کردند. باز کم آمد و برای مرتبه سوم خدمت ایشان رفتم، مجدداً یک میلیون دیگر مرحمت نمودند.
عطری هم به داماد دادند
سال 65 که امام مدتی در بیمارستان بستری بودند قضیه عقد دخترم پیش آمد. صیغۀ عقد جاری شد و امام از طرف خودشان دو هزار تومان به عروس و داماد مرحمت کردند. بعداً حاج احمدآقا هم یک شیشه عطر آورد و گفت که امام این را هم به داماد
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 92 هدیه کرده اند.
برو به کارهایت رسیدگی کن
من در حرم مطهر حضرت علی(ع) قرآن می خواندم و دائماً در آنجا بودم، امام هم مرا در آنجا دیده بودند و علاقمند بودند که مرا بپذیرند. پیش از آن، امام یک نفر را به سراغ بنده فرستادند و ابتدا نرفتم، چون تصور می کردم که امام از من دلگیر هستند و قصد شکایت دارند. بار دوم همان شخص به دیدنم آمد و گفت که امام با تو کار دارند. گفتم: شما را به خدا بگویید چه کار دارند. گفت: به خدا من نمی دانم. گفتم: نکند از دست من ناراحت هستند. گفت: نه، فقط به من گفته اند که برو و آن مردی را که در حرم است به اینجا بیاور. به او گفتم شما برو من خواهم آمد. او که رفت، من خودم خدمت امام رسیدم. امام از بنده پرسید: «اسمت چیست؟» گفتم: حاج ابراهیم خادم نجفی. امام فرمودند: «دوست داری در این خانه بمانی و به ما کمک کنی؟» گفتم: آقا من چه کاری از دستم ساخته است؟ ایشان فرمودند: «در کارها وارد می شوی و مطمئن باش که در اینجا راحت هستی. ضمناً من به خودت علاقمند شده ام و مهم نیست که چقدر در انجام کارها توانا باشی. چون تو آدم مؤمنی هستی و من هر موقع که به حرم می آمدم تو را مشغول خواندن قرآن و دعا می دیدم». گفتم: آقا من آیا در اینجا تنها هستم؟ امام فرمودند: «خیر، دیگران هم هستند و به شما کمک می کنند». به امام عرض کردم: آقا من الآن کاری دارم که از آن نان بخور و نمیری درمی آورم، نکند به اینجا بیایم و بعد از یک مدت مرا بیرون کنند. امام تبسمی کردند و فرمودند: «نه! خیالت راحت باشد». به امام عرض کردم به یک شرط حاضرم در خدمتتان باشم و آن این است که اگر من مُردم، شما برای من نماز وحشت بخوانید. امام با تبسم فرمودند: «ان شاءالله خدا شما را نگه دارد. در ثانی ما گفتیم شما در اینجا کار کنید، نه این که هنوز نیامده صحبت از مردن کنید...» و بعد امام بنده را به دو نفر دیگر معرفی فرمودند تا کارهایی را که باید یاد می گرفتم به من بیاموزند. درموقع رفتن به امام عرض کردم: آقا یک وقت مرا بیرون نکنید. امام دوباره تبسم کردند و فرمودند: «تا
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 93 خودت نروی هیچ کس شما را بیرون نخواهد کرد». آن موقع بنده دو زن داشتم. زن اولم مدتی بعد مریض شد. در همین زمان، همۀ بستگان مرا از عراق بیرون کردند و من به امام عرض کردم من هم باید بروم، چون می ترسم عراقی ها مرا زندان کنند. امام فرمودند: «نگران نباش. همین جا بمان، نمی خواهد بروی. هر موقع من از عراق رفتم، تو هم با من می روی. اگر من زندانی شدم تو هم زندانی می شوی». خلاصه بیماری همسرم شدت پیدا کرد و من که احساس کردم ممکن است فوت کند، بالای سرش ماندم. اما همسرم به من گفت نگران من نباش، تو برو به کارهای آقا رسیدگی کن و اگر من مُردم برای دفن من بیا، در غیر این صورت آقا را تنها نگذار. من به منزل امام آمدم، اما هنوز دو ساعت نگذشته بود که خبر آوردند همسرت فوت کرده است. من خدمت امام رسیدم تا اجازه مرخصی بگیرم. به امام عرض کردم همسرم فوت کرد. اجازه می دهید برای کفن و دفن او بروم. امام با تعجب گفتند: «چه می گویی؟ چرا پیش از فوت، همسرت را به دکتر نشان ندادی؟ چرا امروز اینجایی و پهلوی او نماندی؟ و...» موضوع را به امام عرض کردم که همسرم درخواست کرد که پهلویش نمانم و به کارهای شما برسم. امام که به شدت از فوت همسرم متأثر شده بودند، فرمودند: «برو تا سه روز به کارهایت رسیدگی کن». گفتم: آقا، کارها می ماند. امام فرمود: «ماند که بماند». بعد فرمودند: «پول داری»، گفتم: بله! فرمودند: «این 20 دینار را هم بگیر که کم نیاوری».
نام این درخت چیست؟
برخورد امام با افراد در محوطه بیت، بسیار متین بود. خاطرم هست که روزی آقا در حین قدم زدن به یکی از افراد انتظامات برخورد نمودند و درختی را نشان داده و سؤال کردند: «نام این درخت چیست؟» آن برادر به اشتباه فکر کرده بود که امام درخت دیگری را نشان می دهند و گفته بود که درخت کاج است و در این موقع حضرت امام سؤال کرده بودند که: «شما می دانید من کدام درخت را می گویم؟» بعداً آن برادر متوجه شده بود که منظور امام درخت دیگری است و گفته بود، نام این درخت را نمی دانم. فردای آن روز
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 94 این برادر از دیگران سؤال کرده بود و وقتی که امام آمده بودند از آنجا عبور کنند، گفته بود، آقاجان، نام این درخت اقاقیا می باشد و امام ضمن تشکر از وی، گفته بودند که: «خودم از شخص دیگری سؤال کردم».
این میز را بخور!
سال 65 که امام مدتی در بیمارستان بستری بودند دکتر عارفی به من گفت، برو به امام بگو شما باید روزی یک سیخ کباب بخورید. خدمت امام عرض کردم. فرمودند: «من نمی خورم». برگشتم و به دکتر عارفی گفتم آقا فرمودند: «نمی خورم». باز دکتر گفت برو به امام بگو به خاطر اینکه کمتر دارو بخورید باید این یک سیخ کباب را میل کنید. باز امام فرمودند: «نمی خورم». به دکتر که گفتم، گفت به امام بگو برای اینکه فلان قرص را نخورید کباب را بخورید. مطلب را که به امام گفتم ایشان یک نگاهی به من کرده فرمودند: «این میز را بخور» گفتم: بله آقا؟ فرمود: «این میز را بخور». خانم حاج احمدآقا و نوه امام (خانم اعرابی) هم بودند که زدند زیر خنده. خود امام هم خندیدند. گفتم، آقا من که نمی توانم میز را بخورم. امام فرمودند «همانطور که تو نمی توانی این میز را بخوری، من هم نمی توانم هر روز کباب بخورم». رفتم به دکتر گفتم کاری کردی که امام یک جوک بارم کرد. این بار خود دکتر خدمت امام آمد و به ایشان قبولاند.
تا جوان هستید
سال 65 یک شب که در کنار امام خوابیده بودم و در ایامی بود که امام تازه از بیمارستان مرخص شده بودند، و هنوز حال نقاهت داشتند، با این همه برای نماز شب برخاستند. ایشان وقتی خواستند وضو بگیرند موقع مسح کشیدن پا، چون نمی توانستند و برایشان مشکل بود دستشان را به شانه بنده تکیه کردند و فرمودند: «فلانی»، گفتم: بله، فـرمودند: «تا جـوان هستید عبادت خدا را بکنید، اگر پیر شدید مثل من دیگر
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 95 نمی توانید».
تا جوان هستی قدر بدان
قبل از کسالت اخیر امام، شبها یکی از برادران پاسدار پشت در اتاق ایشان می خوابید. یک وقت من از ایشان سؤال کردم، شما که مدتی شبها مراقب امام بودید، خاطره ای از امام دارید؟ گفت: بله، امام شبها معمولاً دو ساعت به اذان صبح مانده بیدار بودند.
برداشتهایی از سیره امام خمینی (س)ج. 1صفحه 96