حالا من مانده ام و تو، تنهای تنها، می دانی؟ انگار بعضی وقتها سرماخوردگی بد چیزی نیست ها! خوبیش این است که مثل امروز، همه راه می افتند و می آیند پیش تو؛ آن وقت، مجبور می شوند مرا با خود نبرند. حالا آنها آمده اند پیش تو؛ امّا من هم پیش تو هستم! خیلی خوب است، نه؟ فکر می کنم آنها، حالا حالاها توی راه باشند. چه می دانم، نیم ساعت، سه ربع، شاید هم یک ساعت دیگر به تو برسند. خوش به حال خودم. چند قدم آمدم و بهت رسیدم. خیلی خوبه که اینقدر به هم نزدیکیم.
راستش، خیلی خیلی دلم برایت تنگ شده بود. وقتی همه راه افتادند و به من گفتند که باید در خانه بمانم. اوّلش خیلی دلم شکست، ولی حرفی نزدم. چون به فکرم رسید که من هم می توانم پیش تو بیایم. می توانیم باز با هم تنها شویم؛ تنهای تنها. مثل آن سالها، ده - دوازده سال پیش را می گویم. پنج ساله بودم. یادت که هست؟ مگر نه؟ بگو! بگو دیگر! صدایت را می شنوم؛ خیلی خوب. یعنی از نگاهت می فهمم. باور کن صدایت را همیشه می شنوم. مثل آن وقتها، داخل همین اتاق بود. تو هم روی همین صندلی نشسته بودی. وقتی مثل همیشه، پاورچین پاورچین آمدم، داشتی قرآن می خواندی. می دانی؟ حالا هم که به قول مادرم دیگر برای خودم مردی
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 48 شده ام، هنوز هم نفهمیده ام که آن روزها، وقتی آرام آرام به طرفت می آمدم، از کجا و چه جوری می فهمیدی که من سراغت آمده ام! همیشه - مثل آن روز - قبل از اینکه دستم را دور گردنت بیندازم، قرآن را می بستی و می بوسیدی و می گذاشتی روی این میز کوچک کنار صندلی. بعد، عینکت را، همین عینک قاب مشکی ات را برمی داشتی و کنار قرآن می گذاشتی و آن وقت همین عرق چین سفید روی سرت را جا به جا می کردی. انگار آماده می شدی! همین وقتها بود که یکهو، دستم را می انداختم دور گردنت و صورتت را می بوسیدم. آنقدر محکم، که صدایش توی همه اتاق می پیچید!
آن وقت، تو با آن دستان گرمت، پشت دستم را نوازش می کردی و من هم می آمدم و کنارت می نشستم. بعد، دستم را می آوردم به طرف جیب جلیقه ات، خودت می دانستی که ساعت زنجیردارت را چقدر دوست دارم. ساعت را از جیب جلیقه ات درمی آوردی و آرام به دستم می دادی. من هم ساعت را به گوشم می چسباندم و به صدای تیک تاکش گوش می دادم. باور کن! همین حالا هم صدایش در گوشم هست. هم صدای آن را الآن می شنوم، هم گرمای دست تو را روی سرم احساس می کنم.
یادت که هست، وقتی ساعت را به تو پس می دادم، با هم می رفتیم توی حیاط و من دستم را می دادم به دستت و با هم قدم می زدیم، کنار همین باغچه که الآن پر از گلهای یاس است. احساس می کنی؟ حتی حالا هم توی اتاق پر از بوی یاس است، از بوی خوب خودت؛ از بوی پیراهن و جانمازت.
چه می گویی با چشمهایت؟ آن روز؟ بله، خوب هم یادم هست! مگر از یادم می رود؟ روزی که من و تو جاهایمان را عوض کردیم. عجب روزی بود! من، ساعت و عینکت را برداشتم. گفتی: «این عینک برای چشمهای تو
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 49 نیست علی جان. چشمهایت را اذیت می کند؛ صورتت مثل برگ گل است، شاید زنجیر ساعت، صورتت را اذیت کند.»
و من، حالا می فهمم که صورت خودت از برگ گل هم لطیفتر بود.
آن روز بالاخره راضی شدی که با من بازی کنی. گفتم: «من می شوم پدربزرگ، تو هم بشو علی!»
گفتی: «قبول».
گفتم: «پدربزرگ که نباید جای علی بنشیند!»
تو هم روی صندلی جا به جا شدی و من کنارت نشستم. باز دستم را به طرف عینک و ساعتت دراز کردم و گفتم: «پدربزرگ که بدون ساعت و عینک نمی شود!»
خندیدی! خوب یادم هست، صورتت مثل گل وا شد. مثل حالا!
گفتی: «باشد. تو برنده شدی!»
آن وقت، ساعت و عینکت را به دستم دادی. بعد، من مثل خودت. مثل همه پدربزرگها، صورتت را نوازش کردم.
باور کن پدربزرگ، باور کن! خیلی دلم می خواهد الآن هم صورتت را نوازش کنم. مثل آن روزها. مثل هر شب توی خواب.
پدربزرگ! اجازه می دهی صورتت را ببوسم. نه! نگو، از روی شیشه نمی توانی! می توانم.
خیلی هم خوب. باور کن حسابی لذّت می برم. اجازه می دهی؟... خیلی ممنونم پدربزرگ. دیدی چقدر خوب بوسیدمت! باز هم صدایش توی همۀ اتاق پیچید! چقدر حالم جا آمد! بیا، بیا دستت را روی پیشانی ام بگذار. ببین! دیگر تب ندارم. دیدی؟ حالم خیلی بهتر شده، مگر نه؟
ببینم، الان ساعت چند است؟ حتماً تا حالا، پدر و مادرم و بقیه هم
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 50 رسیده اند پیش تو. راستش... دلم می خواهد من هم با آنها باشم و دسته جمعی به دیدنت بیاییم. امّا از اینجا تا پیش تو خیلی دور است... الآن نزدیک تو هستم؛ امّا... امّا باید بیایم... باید من هم راه بیفتم... باور کن دیگر نمی توانم اینجا بنشینم... می دانم! اینجا می توانم خیلی راحت تو را بغل کنم، امّا آنجا هم خیلی خوب است... پر از رفت و آمد است... زن، مرد، جوان، بچه، همه دورت جمع می شوند... آنجا پر از نور و بوی گلاب است... پر از صدای قرآن و دعاست.
باید بیایم پدربزرگ... باور کن حالم خیلی خوب است. نگران نباش! حالم بدتر نمی شود. مطمئن باش که می توانم... بچه که نیستم... پانزده ساله ام... راستی! یک فکری پدربزرگ! یک دقیقه صبر کن، الآن برمی گردم، زودِ زود.
حالا آمدم. نگاه کن! این قلکم است. الآن از تویش پول درمی آورم. لباس گرم هم پوشیده ام. از پیش تو که راه بیفتم، می روم سر خیابان. یک تاکسی کرایه می کنم تا یکراست مرا بیاورد پیش تو.
خوب پدربزرگ، اجازه بده یک دفعۀ دیگر، قاب عکست را بغل کنم و از روی شیشه، صورت قشنگ و مهربانت را ببوسم... نگران نباش. گُم نمی شوم. نشانی تو را همه بلدند. به راننده تاکسی می گویم که می خواهم بیایم پیش تو... مگر کسی هست که حرم امام خمینی را بلد نباشد؟
زود به تو می رسم. فعلاً خداحافظ. خیلی دوستت دارم پدربزرگ!
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 51 برای آفرینش داستانهای این کتاب، از خاطره این عزیزان استفاده شده است: نعیمه اشراقی (اتاق رو به قبله)
فریده مصطفوی (خانۀ گُل)
مریم پسندیده (عموجان)
حاج غلامرضا اکبری (نسیم و قاصدک)
حجت الاسلام محمد علی انصاری(سایه شمشاد)
فاطمه طباطبایی (دور و نزدیک)
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 52