□ به دیوار تکیه داد. آجرهای نمدار، سرما را زیر پوستش دواند. هنوز از برگهای سبز و قهوه ای شمشادهای کنار پیاده رو، قطره های باران به زمین می چکید. آسمان، همچنان گرفته بود و انگار ابرهای تیره، دیگر از باریدن خسته شده بودند.
بند کیف مدرسه اش را روی شانه هایش جابجا کرد و برای چندمین بار، نگاهش را به طرف سرخیابان دواند. از دیوار فاصله گرفت. باد سردی که می وزید. کاپشن خیسش را به تنش چسباند. چند بار روی پنجه پاهایش بالا و پایین رفت تا از دست سرما فرار کند. نگاهش به شمشادهایی افتاد که تا نزدیک کمر او، قد کشیده بودند. شمشادهایی که برای پسرک پناهگاه بودند. او استفاده از این پناهگاه را چند بار امتحان کرده بود ولی، باز دلش می خواست بیشتر تمرین کند. می ترسید و این ترس، لحظه ای رهایش نمی کرد. پسرک، بارها و بارها کتک زدن پلیسها را دیده بود و دوست داشت به حرف پدرش عمل کند و دنبال «دردسر» نگردد.
باز هم به فکر تمرین افتاد. به شمشادها نزدیک شد و یک مرتبه نشست و تا می توانست خودش را جمع کرد. از لای شمشادها، آسفالت خیابان را
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 40 می دید. خیابانی که هنوز از بارش تند باران لحظاتی پیش، خیس بود. هر روز، این تمرین را چند بار تکرار می کرد.
ایستاد؛ آسمان هنوز گرفته و تار بود. بعد از چندین روز انتظار کشیدن دیگر خوب می دانست که کم کم وقت رسیدن ماشین پلیس است. پلیسهایی که اگر او را می دیدند. سوال پیچش می کردند. با اینکه دلش می خواست هرگز به چنگ پلیسها نیفتد، اما خود را برای سوالهای آنها آماده کرده بود. چشمانش را بست و دوباره با خودش تمرین کرد:
- اگر مرا اینجا ببینند، اول به طرف دیوار هُلم می دهند. من هم باید کف دو دستم را به دیوار بگذارم و سرم را هم پایین بیاندازم. بعد، وقتی من و کیفم را گشتند، شانه ام را چنگ می زنند تا برگردم به طرفشان. آن وقت هُلم می دهند تا بخورم به دیوار. خوب، حتماً می پرسند: هی بچه سرخپوست! اینجا چکار داری؟ جواب می دهم: هیچی آقا! از مدرسه می آیم. بعد می گویند: اسمت چیه؟ می گویم: جیم، اگر گفتند: مدرسه یک ساعت است که تعطیل شده جواب می دهم: منتظر دوستم هستم آقا.
می دانم که حتماً یکی از آنها، با نوک کفشهایش، به ساق پایم می زند و می گوید: زود باش! بزن به چاک سرخپوست... معطل نکن وگرنه امشب باید تا صبح توی زندان گریه کنی... فهمیدی؟
آن وقت، من هم درد ساق پایم را تحمّل می کنم و می گویم: «مگر چکار کرده ام؟ خوب، اینجا ایستاده ام... جُرم است؟» می دانم که با مشت به سینه ام می کوبد و لب و لوچه اش را کج می کند ادای مرا در می آورد و می گوید: «هه! چکار کرده ام. جرم است!... همینکه روی این زمین راه می روی جُرم است... من شما سرخپوستها را خوب می شناسم... مخصوصاً شما آلونک نشینها را که دور شهرها پرسه می زنید... هنوز هم خیال می کنید
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 41 که امریکا مال شماست... زود باش بچه سرخپوست، بزن به چاک!»
جیم، ابروهایش را در هم کشید و یاد روزی افتاد که با مادرش برای دیدن پدرش به بازداشتگاه پلیس شهرشان رفته بود. سرو صورت پدرش زخمی بود و خون آلود. خوب به یادش بود که مادرش دوید و میله های زندان را گرفت و فریاد زد: «لعنتی ها! مگر چکار کرده که اینطوری کتکش زده اید؟»
بعد، فرمانده پلیسها خندیده و گفته بود: «هه! چکار کرده؟ فکر کرده هنوز دویست – سیصدسال پیش است. به مامور ما گفته که امریکا مال سرخپوستهاست؛ یعنی مال شما سرکار خانم سرخپوست!
جیم، صدای قهقهه پلیسها را به یاد آورد که مثل نیزه در مغزش فرو رفته بود. چشمانش را باز کرد. آسمان هنوز تیره بود. به در مدرسه نگاه کرد. نرده های آهنی در بزرگ مدرسه، کیپ هم چسبیده بودند. برگشت و به طرف سر خیابان نگاه کرد. یک مرتبه جلوی ماشینی را دید که وارد خیابان می شد. بی اختیار نشست. خیلی سریعتر از هر روز، خیلی فرزتر از تمرینهایی که می کرد در خودش مچاله شد. هر قدر می توانست، بیشتر نگاه نگرانش را از لابلای شمشادها به خیابان دوخت. ماشین هر لحظه نزدیکتر می شد. جیم، صدای تپش تند و پرشتاب قلبش را خیلی راحت می شنید. ماشین، هنوز از مقابل او عبور نکرده بود که نور آبی چراغ گردان پلیس را روی آسفالت خیس، تشخیص داد. آسمان تیره تر شده بود. انگار، صدای غرش رعدی همه وجودش را از ترس لبریز کرد. نور برق ابرها بر سر و روی خیابان ریخت. ماشین گشت پلیس به آرامی از مقابل پسرک رد شد. جیم، یک لحظه، داخل آن را دید. دو پلیس سفیدپوست و درشت هیکل، با هم حرف می زدند. او را ندیدند. جیم، یک صلیب روی سینه اش کشید و گفت: «متشکرم مریم مقدس.»
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 42 چند لحظه بعد، پسرک به آرامی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. پیاده رو خلوت بود و کسی از آنجا رد نمی شد. دوباره به طرف دیوار رفت. این بار، کف پایش را به دیوار تکیه داد و بین کاپشن خیسش و آجرهای خیس فاصله انداخت. بند کیفش را جابجا کرد و دوباره نگاهش را تا سر خیابان کشاند.
دیگر خوب می دانست که بعد از ماشین پلیس، نوبت ماشین آبی رنگ پست است. ماشینی که جیم آرزو داشت همان روز اولی که انتظارش شروع شد، جلوی مدرسه می ایستاد و نامه او را می داد. تا آن روز، پیرمرد پستچی به قولش وفا کرده بود و هر وقت نامه ای به نشانی مدرسه می آورد، قبل از اینکه به صندوق نامه های مدرسه بیندازد، به دست پسرک می داد تا اول جیم پاکت نامه ها را نگاه کند.
جیم از صبح با خودش کلنجار رفته بود. گاهی تصمیم می گرفت که اگر آن روز پاسخ نامه اش نیامد، دیگر انتظار نکشد و بعد از تعطیلی مدرسه، به بهانه های مختلف خودش را معطل نکند. یک بار هم تصمیم گرفت نامه دیگری بنویسد؛ امّا می دانست که پدرش اجازه نخواهد داد. همان یک نامه هم، پدرش را حسابی نگران کرده بود. پدرش، اول باور نمی کرد که جیم این کار را کرده باشد و خیال می کرد که نشانی گیرنده را نمی داند. امّا وقتی مطمئن شد، انگشتانش را لابلای موهای صاف و براقش فرو کرد و گفت: «مریم مقدس، کمکمان کند!... اگر پلیسها بفهمند که نامه را تو فرستاده ای، بیچاره می شویم... فقط... فقط... امیدوارم اگر جواب نامه ات آمد، قبل از مدیر مدرسه، به دست خودت برسد.»
مادر پسرک هم با نگرانی گفت: «اگر در ادارۀ پست بفهمند چی؟ اصلاً، از کجا معلوم؟ شاید نامه را نفرستاده اند و دنبال ما هستند... شاید...
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 43 شاید... یعنی امیدوارم، با آن نشانیِ ناقصی که می گویی نوشته ای، اصلاً نامه به مقصد نرسد تا جوابی داشته باشد. اوه! یا عیسی مسیح!»
جیم به سر خیابان خیره شده بود و حرفهای پدر و مادرش در گوشش تکرار می شد. چند بار پلک زد تا شاید با فراموش کردن آن حرفها، نگرانی اش کمتر شود. امّا نمی توانست، تا پلکهایش را روی هم می گذاشت، چهره زخمی پدرش را به یاد می آورد که بعد از آزادی از دست پلیسها، هنوز جای زخمها روی صورتش بود. زخمهایی که با آتش سیگار، روی گونه هایش ایجاد شده بود.
از سر خیابان، ماشینی به داخل پیچید. جیم دقت کرد. هوا آرام آرام روشن می شد و ابرها از مقابل خورشید کنار می رفتند. ماشین را شناخت. ماشین آبی رنگ پست بود. زیر لب گفت: «یا عیسی مسیح... امروز، دیگر این پیرمرد...» چشمانش را بست تا دعا کند. باز چهره مادرش در ذهن او دوید که می گفت: «اوه جیم! می دانی چکار کرده ای؟ اگر بفهمد... امیدوارم... نشانی ناقص...». بعد، پدرش را دید که نگران بود: «جیم! جیم! نباید «دردسر» درست کنیم... پلیسها منتظر بهانه اند.»
ماشین به او نزدیک می شد. مثل هر روز، آرام آرام از کنار شمشادها می گذشت.
باز صدای پدرش در گوشش پیچید: «اگر نامه به دست مدیر مدرسه...». انگار پدرش روبرویش بود! جیم با صدای بلند گفت: «نه! پیرمرد پستچی به من قول داده... قول! اول نامه ها را می دهد من نگاه می کنم... من و او با هم دوست شده ایم. خودش به من قول داد... او هم از پلیسها بدش می آید... پلیسها او را هم اذیّت می کنند چون سیاهپوست است... او هم مثل شما می گوید لعنت بر پلیسها که خیال می کنند امریکا فقط مال
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 44 سفیدپوستهاست!»
جیم، یکباره جلوی دهانش را گرفت. فهمید که دارد فریاد می کشد. با نگرانی به اطرافش نگاه کرد. پیرمردی از دور، آرام آرام در پیاده رو قدم می زد. می دانست که با بهتر شدن هوا، رفت و آمد در خیابان و پیاده رو بیشتر می شود.
زُل زد به ماشین آبی رنگ پست. زیر لب گفت: «بیا... بیا... آقای «رایت»، زودتر بیا... اما نرو... رد نشو... همین جا بایست... نامه ها را نشانم بده... خواهش می کنم!»
چشمانش خیس شد. بغضش را فرو داد و از لای شمشادها رد شد. کنار خیابان ایستاد. نگاهش به چراغ ماشین بود. دلش نمی خواست آنها روشن شوند. تا آن روز، پیرمرد چندبار چراغهای ماشینش را روشن و خاموش کرده و شانه هایش را بالا انداخته بود؛ یعنی: امروز نامه ای نیست!
پرده ای از اشک، بین نگاه او و ماشین فاصله انداخت. چراغ ماشین خاموش ماند. ابرها، بخشی از آسمان را خالی کردند و آفتاب، دست گرم خودش را روی سر جیم کشید.
ماشین ایستاد، جیم دوید. پیرمرد پیاده شد. چند پاکت نامه در دستش بود. جیم تا یک قدمی نزدیک شد و ایستاد.
- «عصر بخیر جیم! هنوز منتظر نامه ای؟»
- «سلام آقای رایت! امروز چی؟... نامه ای برای مدرسه ندارید؟»
- «چرا دو سه تا نامه هست... نشانی یکی از آنها خیلی عجیب است. شاید مال تو باشد جیم!»
باد سردی وزید و پسرک احساس کرد لباسی پر از یخ به تن کرده است! - «امیدوارم! لطفاً بگذارید ببینم!»
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 45 - «بیا جیم! بگیر!»
- پسرک نامه را گرفت. بوی خوبی را احساس کرد. قبل از اینکه پاکت نامه را خوب نگاه کند، آن را به صورتش نزدیک کرد. بوی یاس می داد!
جیم فریاد کشید، از جا پرید! می خواست بال دربیاورد. خندید. هرگز اینگونه نخندیده بود.
- «متشکرم آقای رایت... خودش است... همانی که انتظارش را می کشیدم... همانی که از او خواهش کرده بودم به ما هم کمک کند... به ما! می دانید آقای رایت؟ به ما! یعنی هم سرخپوستها و هم سیاهپوستها... نوشته بودم نجاتمان بدهد...»
پیرمرد خندید و به آرامی گفت: «هی جیم! آرام باش. اگر این نامه از دستت به زمین بیفتد و کثیف بشود، برایم «درد سر» درست می کنی... خواهش می کنم آرام باش جیم!... آخر، تو که هنوز مطمئن نیستی... گفتم که نشانی اش عجیب است... اسم شهر و خیابان و مدرسه را درست نوشته امّا اسم گیرنده کامل نیست... فقط نوشته برای پسرم آقای «ج».»
جیم گفت: «درست است... خودش است آقای رایت. «ج» اول اسم من است... خودم اینطور نوشته بودم... این نامه مال من است... مال خودم... خدایا متشکرم. متشکرم مریم مقدس.»
دیگر معطل نکرد. نامه را داخل کاپشنش گذاشت و از پیرمرد خداحافظی کرد و دوید؛ از روی شمشادها به پیاده رو پرید. نامه روی قلبش بود... قلبی که تپشی آرام و مطمئن داشت. دیگر احساس سرما نمی کرد. گرمای لذّت بخشی وجودش را گرفته بود.
به سر خیابان که رسید، ایستاد. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. ماشین پست در انتهای خیابان گم می شد. پیاده رو آرام آرام، رهگذران
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 46 بیشتری را روی تن خیس خود احساس می کرد. جیم، پاکت نامه را از داخل کاپشنش بیرون کشید و یکبار دیگر آن را بو کرد. همه وجودش از عطر یاس پر شد. هنوز نمی توانست باور کند. انگار خواب می دید. می دانست که نشانی گیرنده را کامل ننوشته بود؛ امّا حالا، هم نامه به مقصد رفته بود، هم جوابش در دستان جیم بود. نه! خواب نمی دید. با دقّت نشانی فرستنده نامه را خواند. همان بود که خودش روی پاکت نامه اش نوشته بود. همان چند کلمه بود، فقط با خطی دیگر! جیم لبخند زد و زیر لب نشانی را خواند:
ایران – جماران - آقای «خ»
نامه را دوباره داخل کاپشن و روی قلبش گذاشت و دوید. انگار از ابرها هم سبکتر شده بود. از پیچ خیابان گذشت، خورشید مراقب او بود!
از سر خیابان، ماشین پلیس با چراغهای گردان، آرام آرام به مدرسۀ جیم نزدیک می شد...
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 47