سایۀ شمشاد
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : آقا غفار، علی

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1385

زبان اثر : فارسی

سایۀ شمشاد

‏□‏‏ به دیوار تکیه داد. آجرهای نمدار، سرما را زیر پوستش دواند. هنوز از‏‎ ‎‏برگهای سبز و قهوه ای شمشادهای کنار پیاده رو، قطره های باران به زمین‏‎ ‎‏می چکید. آسمان، همچنان گرفته بود و انگار ابرهای تیره، دیگر از باریدن‏‎ ‎‏خسته شده بودند. ‏

‏بند کیف مدرسه اش را روی شانه هایش جابجا کرد و برای چندمین‏‎ ‎‏بار، نگاهش را به طرف سرخیابان دواند. از دیوار فاصله گرفت. باد سردی که‏‎ ‎‏ می وزید. کاپشن خیسش را به تنش چسباند. چند بار روی پنجه پاهایش بالا‏‎ ‎‏و پایین رفت تا از دست سرما فرار کند. نگاهش به شمشادهایی افتاد که تا‏‎ ‎‏نزدیک کمر او، قد کشیده بودند. شمشادهایی که برای پسرک پناهگاه بودند. ‏‎ ‎‏او استفاده از این پناهگاه را چند بار امتحان کرده بود ولی، باز دلش‏‎ ‎‏می خواست بیشتر تمرین کند. می ترسید و این ترس، لحظه ای رهایش‏‎ ‎‏نمی کرد. پسرک، بارها و بارها کتک زدن پلیسها را دیده بود و دوست داشت‏‎ ‎‏به حرف پدرش عمل کند و دنبال «دردسر» نگردد. ‏

‏باز هم به فکر تمرین افتاد. به شمشادها نزدیک شد و یک مرتبه نشست و‏‎ ‎‏تا می توانست خودش را جمع کرد. از لای شمشادها، آسفالت خیابان را‏‎ ‎


‏می دید. خیابانی که هنوز از بارش تند باران لحظاتی پیش، خیس بود. هر‏‎ ‎‏روز، این تمرین را چند بار تکرار می کرد. ‏

‏ایستاد؛ آسمان هنوز گرفته و تار بود. بعد از چندین روز انتظار کشیدن‏‎ ‎‏دیگر خوب می دانست که کم کم وقت رسیدن ماشین پلیس است. ‏‎ ‎‏پلیسهایی که اگر او را می دیدند. سوال پیچش می کردند. با اینکه دلش‏‎ ‎‏می خواست هرگز به چنگ پلیسها نیفتد، اما خود را برای سوالهای آنها آماده‏‎ ‎‏کرده بود. چشمانش را بست و دوباره با خودش تمرین کرد: ‏

‏- اگر مرا اینجا ببینند، اول به طرف دیوار هُلم می دهند. من هم باید کف‏‎ ‎‏دو دستم را به دیوار بگذارم و سرم را هم پایین بیاندازم. بعد، وقتی من و‏‎ ‎‏کیفم را گشتند، شانه ام را چنگ می زنند تا برگردم به طرفشان. آن وقت هُلم‏‎ ‎‏می دهند تا بخورم به دیوار. خوب، حتماً می پرسند: هی بچه سرخپوست! ‏‎ ‎‏اینجا چکار داری؟ جواب می دهم: هیچی آقا! از مدرسه می آیم. بعد‏‎ ‎‏می گویند: اسمت چیه؟ می گویم: جیم، اگر گفتند: مدرسه یک ساعت‏‎ ‎‏است که تعطیل شده جواب می دهم: منتظر دوستم هستم آقا. ‏

‏می دانم که حتماً یکی از آنها، با نوک کفشهایش، به ساق پایم می زند‏‎ ‎‏و می گوید: زود باش! بزن به چاک سرخپوست... معطل نکن وگرنه امشب‏‎ ‎‏باید تا صبح توی زندان گریه کنی... فهمیدی؟ ‏

‏آن وقت، من هم درد ساق پایم را تحمّل می کنم و می گویم: «مگر‏‎ ‎‏چکار کرده ام؟ خوب، اینجا ایستاده ام... جُرم است؟» می دانم که با مشت‏‎ ‎‏به سینه ام می کوبد و لب و لوچه اش را کج می کند ادای مرا در می آورد و‏‎ ‎‏می گوید: «هه! چکار کرده ام. جرم است!... همینکه روی این زمین راه‏‎ ‎‏می روی جُرم است... من شما سرخپوستها را خوب می شناسم... مخصوصاً‏‎ ‎‏شما آلونک نشینها را که دور شهرها پرسه می زنید... هنوز هم خیال می کنید‏‎ ‎


‏که امریکا مال شماست... زود باش بچه سرخپوست، بزن به چاک!» ‏

‏جیم، ابروهایش را در هم کشید و یاد روزی افتاد که با مادرش برای دیدن‏‎ ‎‏پدرش به بازداشتگاه پلیس شهرشان رفته بود. سرو صورت پدرش زخمی بود‏‎ ‎‏و خون آلود. خوب به یادش بود که مادرش دوید و میله های زندان را گرفت‏‎ ‎‏و فریاد زد: «لعنتی ها! مگر چکار کرده که اینطوری کتکش زده اید؟» ‏

‏بعد، فرمانده پلیسها خندیده و گفته بود: «هه! چکار کرده؟ فکر کرده‏‎ ‎‏هنوز دویست – سیصدسال پیش است. به مامور ما گفته که امریکا مال‏‎ ‎‏سرخپوستهاست؛ یعنی مال شما سرکار خانم سرخپوست! ‏

‏جیم، صدای قهقهه پلیسها را به یاد آورد که مثل نیزه در مغزش فرو‏‎ ‎‏رفته بود. چشمانش را باز کرد. آسمان هنوز تیره بود. به در مدرسه نگاه کرد. ‏‎ ‎‏نرده های آهنی در بزرگ مدرسه، کیپ هم چسبیده بودند. برگشت و به طرف‏‎ ‎‏سر خیابان نگاه کرد. یک مرتبه جلوی ماشینی را دید که وارد خیابان می شد. ‏‎ ‎‏بی اختیار نشست. خیلی سریعتر از هر روز، خیلی فرزتر از تمرینهایی که‏‎ ‎‏می کرد در خودش مچاله شد. هر قدر می توانست، بیشتر نگاه نگرانش را از‏‎ ‎‏لابلای شمشادها به خیابان دوخت. ماشین هر لحظه نزدیکتر می شد. جیم، ‏‎ ‎‏صدای تپش تند و پرشتاب قلبش را خیلی راحت می شنید. ماشین، هنوز از‏‎ ‎‏مقابل او عبور نکرده بود که نور آبی چراغ گردان پلیس را روی آسفالت‏‎ ‎‏خیس، تشخیص داد. آسمان تیره تر شده بود. انگار، صدای غرش رعدی‏‎ ‎‏همه وجودش را از ترس لبریز کرد. نور برق ابرها بر سر و روی خیابان‏‎ ‎‏ریخت. ماشین گشت پلیس به آرامی از مقابل پسرک رد شد. جیم، یک‏‎ ‎‏لحظه، داخل آن را دید. دو پلیس سفیدپوست و درشت هیکل، با هم حرف‏‎ ‎‏می زدند. او را ندیدند. جیم، یک صلیب روی سینه اش کشید و گفت: ‏‎ ‎‏ «متشکرم مریم مقدس.» ‏


‏چند لحظه بعد، پسرک به آرامی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد. ‏‎ ‎‏پیاده رو خلوت بود و کسی از آنجا رد نمی شد. دوباره به طرف دیوار رفت. ‏‎ ‎‏این بار، کف پایش را به دیوار تکیه داد و بین کاپشن خیسش و آجرهای‏‎ ‎‏خیس فاصله انداخت. بند کیفش را جابجا کرد و دوباره نگاهش را تا‏‎ ‎‏سر خیابان کشاند. ‏

‏دیگر خوب می دانست که بعد از ماشین پلیس، نوبت ماشین آبی‏‎ ‎‏رنگ پست است. ماشینی که جیم آرزو داشت همان روز اولی که انتظارش‏‎ ‎‏شروع شد، جلوی مدرسه می ایستاد و نامه او را می داد. تا آن روز، پیرمرد‏‎ ‎‏پستچی به قولش وفا کرده بود و هر وقت نامه ای به نشانی مدرسه می آورد، ‏‎ ‎‏قبل از اینکه به صندوق نامه های مدرسه بیندازد، به دست پسرک می داد تا اول‏‎ ‎‏جیم پاکت نامه ها را نگاه کند. ‏

‏جیم از صبح با خودش کلنجار رفته بود. گاهی تصمیم می گرفت که اگر‏‎ ‎‏آن روز پاسخ نامه اش نیامد، دیگر انتظار نکشد و بعد از تعطیلی مدرسه، به‏‎ ‎‏بهانه های مختلف خودش را معطل نکند. یک بار هم تصمیم گرفت نامه‏‎ ‎‏دیگری بنویسد؛ امّا می دانست که پدرش اجازه نخواهد داد. همان یک نامه‏‎ ‎‏هم، پدرش را حسابی نگران کرده بود. پدرش، اول باور نمی کرد که جیم این‏‎ ‎‏کار را کرده باشد و خیال می کرد که نشانی گیرنده را نمی داند. امّا وقتی‏‎ ‎‏مطمئن شد، انگشتانش را لابلای موهای صاف و براقش فرو کرد و گفت: ‏‎ ‎‏«مریم مقدس، کمکمان کند!... اگر پلیسها بفهمند که نامه را تو‏‎ ‎‏فرستاده ای، بیچاره می شویم... فقط... فقط... امیدوارم اگر جواب نامه ات‏‎ ‎‏آمد، قبل از مدیر مدرسه، به دست خودت برسد.» ‏

‏مادر پسرک هم با نگرانی گفت: «اگر در ادارۀ پست بفهمند چی؟ اصلاً، ‏‎ ‎‏از کجا معلوم؟ شاید نامه را نفرستاده اند و دنبال ما هستند... شاید... ‏‎ ‎


‏شاید... یعنی امیدوارم، با آن نشانیِ ناقصی که می گویی نوشته ای، اصلاً‏‎ ‎‏نامه به مقصد نرسد تا جوابی داشته باشد. اوه! یا عیسی مسیح!» ‏

‏جیم به سر خیابان خیره شده بود و حرفهای پدر و مادرش در گوشش‏‎ ‎‏تکرار می شد. چند بار پلک زد تا شاید با فراموش کردن آن حرفها، نگرانی اش‏‎ ‎‏کمتر شود. امّا نمی توانست، تا پلکهایش را روی هم می گذاشت، چهره‏‎ ‎‏زخمی پدرش را به یاد می آورد که بعد از آزادی از دست پلیسها، هنوز جای‏‎ ‎‏زخمها روی صورتش بود. زخمهایی که با آتش سیگار، روی گونه هایش‏‎ ‎‏ایجاد شده بود. ‏

‏از سر خیابان، ماشینی به داخل پیچید. جیم دقت کرد. هوا آرام آرام‏‎ ‎‏روشن می شد و ابرها از مقابل خورشید کنار می رفتند. ماشین را شناخت. ‏‎ ‎‏ماشین آبی رنگ پست بود. زیر لب گفت: «یا عیسی مسیح... امروز، دیگر‏‎ ‎‏این پیرمرد...» چشمانش را بست تا دعا کند. باز چهره مادرش در ذهن او‏‎ ‎‏دوید که می گفت: «اوه جیم! می دانی چکار کرده ای؟ اگر بفهمد... ‏‎ ‎‏امیدوارم... نشانی ناقص...». بعد، پدرش را دید که نگران بود: «جیم! جیم! ‏‎ ‎‏نباید «دردسر» درست کنیم... پلیسها منتظر بهانه اند.» ‏

‏ماشین به او نزدیک می شد. مثل هر روز، آرام آرام از کنار شمشادها‏‎ ‎‏می گذشت. ‏

‏باز صدای پدرش در گوشش پیچید: «اگر نامه به دست مدیر مدرسه...». ‏‎ ‎‏انگار پدرش روبرویش بود! جیم با صدای بلند گفت: «نه! پیرمرد پستچی به‏‎ ‎‏من قول داده... قول! اول نامه ها را می دهد من نگاه می کنم... من و او با هم‏‎ ‎‏دوست شده ایم. خودش به من قول داد... او هم از پلیسها بدش می آید... ‏‎ ‎‏پلیسها او را هم اذیّت می کنند چون سیاهپوست است... او هم مثل شما‏‎ ‎‏می گوید لعنت بر پلیسها که خیال می کنند امریکا فقط مال‏‎ ‎


‏سفیدپوستهاست!» ‏

‏جیم، یکباره جلوی دهانش را گرفت. فهمید که دارد فریاد می کشد. با‏‎ ‎‏نگرانی به اطرافش نگاه کرد. پیرمردی از دور، آرام آرام در پیاده رو قدم می زد. ‏‎ ‎‏می دانست که با بهتر شدن هوا، رفت و آمد در خیابان و پیاده رو بیشتر‏‎ ‎‏می شود. ‏

‏زُل زد به ماشین آبی رنگ پست. زیر لب گفت: «بیا... بیا... آقای «رایت»، ‏‎ ‎‏زودتر بیا... اما نرو... رد نشو... همین جا بایست... نامه ها را نشانم بده... ‏‎ ‎‏خواهش می کنم!» ‏

‏چشمانش خیس شد. بغضش را فرو داد و از لای شمشادها رد شد. کنار‏‎ ‎‏خیابان ایستاد. نگاهش به چراغ ماشین بود. دلش نمی خواست آنها روشن‏‎ ‎‏شوند. تا آن روز، پیرمرد چندبار چراغهای ماشینش را روشن و خاموش کرده‏‎ ‎‏و شانه هایش را بالا انداخته بود؛ یعنی: امروز نامه ای نیست! ‏

‏پرده ای از اشک، بین نگاه او و ماشین فاصله انداخت. چراغ ماشین‏‎ ‎‏خاموش ماند. ابرها، بخشی از آسمان را خالی کردند و آفتاب، دست گرم‏‎ ‎‏خودش را روی سر جیم کشید. ‏

‏ماشین ایستاد، جیم دوید. پیرمرد پیاده شد. چند پاکت نامه در دستش‏‎ ‎‏بود. جیم تا یک قدمی نزدیک شد و ایستاد. ‏

‏ - «عصر بخیر جیم! هنوز منتظر نامه ای؟» ‏

‏ - «سلام آقای رایت! امروز چی؟... نامه ای برای مدرسه ندارید؟» ‏

‏- «چرا دو سه تا نامه هست... نشانی یکی از آنها خیلی عجیب است.‏‎ ‎‏شاید مال تو باشد جیم!» ‏

‏باد سردی وزید و پسرک احساس کرد لباسی پر از یخ به تن کرده است! ‏‎ ‎‏ - «امیدوارم! لطفاً بگذارید ببینم!» ‏


‏- «بیا جیم! بگیر!» ‏

‏- پسرک نامه را گرفت. بوی خوبی را احساس کرد. قبل از اینکه پاکت‏‎ ‎‏نامه را خوب نگاه کند، آن را به صورتش نزدیک کرد. بوی یاس می داد! ‏

‏جیم فریاد کشید، از جا پرید! می خواست بال دربیاورد. خندید. هرگز‏‎ ‎‏اینگونه نخندیده بود. ‏

‏ - «متشکرم آقای رایت... خودش است... همانی که انتظارش را‏‎ ‎‏می کشیدم... همانی که از او خواهش کرده بودم به ما هم کمک کند... به‏‎ ‎‏ما! می دانید آقای رایت؟ به ما! یعنی هم سرخپوستها و هم سیاهپوستها... ‏‎ ‎‏نوشته بودم نجاتمان بدهد...» ‏

‏پیرمرد خندید و به آرامی گفت: «هی جیم! آرام باش. اگر این نامه از‏‎ ‎‏دستت به زمین بیفتد و کثیف بشود، برایم «درد سر» درست می کنی... ‏‎ ‎‏خواهش می کنم آرام باش جیم!... آخر، تو که هنوز مطمئن نیستی... گفتم‏‎ ‎‏که نشانی اش عجیب است... اسم شهر و خیابان و مدرسه را درست نوشته‏‎ ‎‏امّا اسم گیرنده کامل نیست... فقط نوشته برای پسرم آقای «ج».» ‏

‏جیم گفت: «درست است... خودش است آقای رایت. «ج» اول اسم من‏‎ ‎‏است... خودم اینطور نوشته بودم... این نامه مال من است... مال خودم... ‏‎ ‎‏خدایا متشکرم. متشکرم مریم مقدس.» ‏

‏دیگر معطل نکرد. نامه را داخل کاپشنش گذاشت و از پیرمرد خداحافظی‏‎ ‎‏کرد و دوید؛ از روی شمشادها به پیاده رو پرید. نامه روی قلبش بود... قلبی‏‎ ‎‏که تپشی آرام و مطمئن داشت. دیگر احساس سرما نمی کرد. گرمای لذّت‏‎ ‎‏بخشی وجودش را گرفته بود. ‏

‏به سر خیابان که رسید، ایستاد. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. ‏‎ ‎‏ماشین پست در انتهای خیابان گم می شد. پیاده رو آرام آرام، رهگذران‏‎ ‎


‏بیشتری را روی تن خیس خود احساس می کرد. جیم، پاکت نامه را از داخل‏‎ ‎‏کاپشنش بیرون کشید و یکبار دیگر آن را بو کرد. همه وجودش از عطر یاس‏‎ ‎‏پر شد. هنوز نمی توانست باور کند. انگار خواب می دید. می دانست که‏‎ ‎‏نشانی گیرنده را کامل ننوشته بود؛ امّا حالا، هم نامه به مقصد رفته بود، هم‏‎ ‎‏جوابش در دستان جیم بود. نه! خواب نمی دید. با دقّت نشانی فرستنده نامه‏‎ ‎‏را خواند. همان بود که خودش روی پاکت نامه اش نوشته بود. همان چند‏‎ ‎‏کلمه بود، فقط با خطی دیگر! جیم لبخند زد و زیر لب نشانی را خواند: ‏

‏ایران – جماران - آقای «خ» ‏

‏نامه را دوباره داخل کاپشن و روی قلبش گذاشت و دوید. انگار از‏‎ ‎‏ابرها هم سبکتر شده بود. از پیچ خیابان گذشت، خورشید مراقب او بود! ‏

‏از سر خیابان، ماشین پلیس با چراغهای گردان، آرام آرام به مدرسۀ‏‎ ‎‏جیم نزدیک می شد... ‏