دستمال را در ظرف آب فرو برد و نگاهی به چهره بیمار دخترش انداخت. زن گفت: «زود باش کربلایی؛ تبش خیلی بالاست، خدا خودش رحم کند.»
کربلایی، آب دستمال را گرفت و آن را به آرامی بر پیشانی دخترش گذاشت. دخترک آرام آرام ناله می کرد. «یا خدا! بچه عین کوره می سوزد.» کربلایی این را در دلش گفت و دستمال را بر پیشانی دخترش فشار داد.
نگاه کربلایی از چهره دخترش حرکت کرد و به سوی ساعت روی طاقچه رفت.
- «کربلایی خیلی دیر شده است. تو زودتر به قهوه خانه برو. من مواظب زینب هستم.» کربلایی، کلاه بافتنی سبز رنگش را روی سرش جابجا کرد و با انگشتان زمخت و پینه بسته اش، گونه زینب را نوازش کرد و بلند شد.
زن با خودش کلنجار می رفت. مردّد بود. حرفی را که می خواست بزند، تا نوک زبانش آمده بود. خودش خوب می دانست که کربلایی، همه پولهای توی جیبش را برای دکتر داده و نسخه را در جیبش گذاشته بود.
زن، با دیدن چهرۀ تب دار زینب، تردیدش را شکست، سرش را پایین
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 8 انداخت تا کربلایی نتواند چشمان او را نگاه کند و خجالت بکشد.
«کربلایی!» اگر، اگر امروز، کاری بود و مزد گرفتی، اوّل دارو بخر و اگر چیزی باقی ماند، نیم کیلو سیب زمینی بخر تا برای زینب آش درست کنم. اگر هم نشد، عیبی ندارد. از همسایه ها چند تا سیب زمینی می گیرم. امّا، دارو را حتماً بخر.
کربلایی حرف او را برید و زیر لب گفت: «چشم، چشم». بعد، بلند شد و کت رنگ و رو رفته اش را پوشید و از اتاق بیرون رفت.
کیسه وسایل باغبانی اش را از کنار حیاط برداشت و به کوچه آمد. خورشید خود را بالا کشیده بود و سایه کربلایی، کوتاهتر از خودش، جلوتر از او حرکت می کرد.
«به قدمهایش سرعت داد. صورت تبدار زینب لحظه ای از مقابل چشمانش دور نمی شد.
از خم کوچه پیچید. راه درازی در پیش رو داشت. قدمهایش را تندتر کرد. به نزدیکی مطب دکتر که رسید، باز هم یاد زینب افتاد و حرفهای دکتر در گوشش تکرار شد.
- «این بچه بدجوری سرماخورده. هوا سرد شده و لباس بچه خیلی کم است. داروهایی را که می نویسم، همین حالا بگیرید و بدهید بخورد. سوپ و آب قلم و لیموشیرین زیاد بهش بدهید. هر چه بیشتر تقویت بشود، بهتر است. این بچه نسبت به سنش، وزنش خیلی کم است. بیشتر به فکر بچه تان باشید.» کربلایی، لحظه ای چشمانش را بست و در دلش گفت: «خدایا! خودت کمک کن. من را پیش زن و بچه ام شرمنده نکن. امروز ما را بی روزی نگذار.»
کیسه وسایلش را دست به دست کرد و شتاب بیشتری به پاهایش
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 9 داد. از کنار قنادی رد شد. بوی شیرینی، گرسنگی را به یادش آورد. به قنادی و شیرینیها نگاه نکرد. خوب می دانست که زینبش چقدر شیرینی دوست دارد.
به قهوه خانه که رسید، داشت نفس نفس می زد. در شیشه ای قهوه خانه را باز کرد و داخل رفت بوی چای و قلیان و آبگوشت، همه مشام کربلایی را پر کرد. قهوه خانه پر از دود قلیان بود. کربلایی، چشم گرداند، نگاهش از چهره مشتریانی که قلیان می کشیدند، سُر خورد و از روی نقاشیهای بزرگ روی دیوارها چرخید. چشمش به عکس شاه افتاد که لای دود گم شده بود.
- «به به، کربلایی! رسیدن به خیر، چه عجب! کجایی مرد حسابی؟ دیگر دارد ظهر می شود!» این را صاحب مغازه گفت و ته استکان چای اش را سر کشید.
کربلایی گفت: سلام علیکم آقا نصرت. بچه ام مریض بود، برده بودمش دکتر. دیگر تا گذاشتمشان خانه و راه افتادم، دیر شد. حالا چه خبر؟ کسی باغبان نخواسته؟
- کربلایی امروز بدشانسی آوردی. یکی دو تا آدم پولدار آمده بودند و برای حیاطشان باغبان می خواستند. می گفتند که کارشان بیشتر از دو سه روز است. نبودی که مرد حسابی! مجبور شدم دیگران را سرکار بفرستم.
خدا بزرگ است آقا نصرت، منتظر می مانم. توکل به خدا شاید کسی دیگر آمد.
آقا نصرت، دفتری را که روی میز کوچک و چوبی اش بود، ورق زد و گفت: البته، یک جایی هست. امّا فکر نمی کنم مزدش زیاد باشد. کسی که
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 10 آمده بود، می گفت باغچه کوچک یک حیاط است. فقط می خواهند مرتب شود و شاخه و برگهای اضافه اش چیده شود. حالا چکار می کنی؟ میروی یا صبر می کنی؟
- آقا نصرت کجاست؟
- زیاد دور نیست. دو سه تا کوچه بالاتر، همان کوچه ای که سرش یک مسجد است. ته همان کوچه در چوبی سبز رنگ.
- آقا نصرت می روم، توکل به خدا.
کربلایی کیسه اش را دست به دست کرد تا راه بیفتد.
- یک چایی بخور بعد برو کربلایی.
دست شما درد نکند، زودتر بروم بهتر است.
از قهوه خانه که بیرون آمد، هوای بدون دود قلیان، حالش را جا آورد. قدمهایش را تندتند به حرکت درآورد و دوباره به یاد زینبش افتاد و زیر لب گفت: خدایا! خودت کمک کن.
به سر کوچه و نزدیک مسجد که رسید، ایستاد. چشمش به دو پاسبان که به او زُل زده بودند، افتاد. می خواست وارد کوچه شود که پاسبانها به طرفش آمدند، یکی از آنها گفت: بیا اینجا ببینم!
- سلام علیکم سرکار.
- کجا داری می روی؟ چی توی کیسه ات داری؟
- وسایل باغبانی است. می خواهم باغچه خانه ای را مرتب کنم.
- منزل کی؟ اسمش چی است؟
- نمی دانم سرکار. فقط نشانی آنجا را دارم؛ ته کوچه است.
یکی از پاسبانها، کیسه او را روی زمین خالی کرد و با نوک پاهایش، بیلچه و قیچی و وسایل دیگر را زیر و رو کرد.
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 11 - خیلی خوب. اینها را جمع کن ببین! وای به حالت اگر دروغ گفته باشی!
- دروغ؟ برای چی سرکار؟ خوب دیگر دارم می روم سرکار.
- خیلی خوب. زبان درازی نکن. زودتر جمع کن و برو دنبال کارت.
کربلایی، وسایلش را داخل کیسه ریخت و به طرف ته کوچه به راه افتاد. مقابل در سبز رنگ که رسید، ایستاد. بوی یاس به مشامش خورد. با خودش گفت: باید باغچۀ آبادی باشد که بوی گلهایش تا پشت درهم می آید.
در زد. کت و کلاهش را مرتب کرد. صدای بچه گانه ای از داخل حیاط پرسید: کیه؟
- آمده ام باغچه را مرتب کنم.
- یک دقیقه صبر کنید.
لحظاتی بعد، در چوبی به آرامی باز شد و دخترکی سرش را بیرون آورد. دخترک، چادر سفید به سر داشت. گفت: سلام، بفرمایید داخل.
کربلایی به صورت کوچک دختر و چادرش نگاه کرد و لبخند زد. یک لحظه، زینبش را به جای دخترک دید که با چادر سفید، در را به رویش باز کرده است.
یاالله گفت و پا به حیاط گذاشت. بوی یاس را بیشتر احساس کرده نگاهش به باغچه حیاط افتاد. خبری از گل یاس نبود! معطل نکرد. وسایلش را از کیسه درآورد و کنار باغچه گذاشت.
دخترک کنار دیوار ایستاد و به کربلایی خیره شد. کربلایی بیلچه اش را در خاک فرو کرد. متوجه حضور دخترک شد. گفت: دخترم! اسمت چیست؟
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 12 - فریده.
- چند سالت است.
- شش سال.
- زنده باشی ان شاءالله. می دانی؟ من هم یک دختر دارم که همسن توست. اسمش زینب است.
فریده لبخند زد. کربلایی جا به جا شد و گفت: خوب! حالا برو در اتاق، بیرون هوا سرد است. خدای ناکرده سرما می خوری.
کربلایی، زیرلب گفت: سرماخوردگی. یاد زینب افتاد و تن تب دارش؛ یاد نسخه افتاد و حرفهای زنش.
فریده، حرفی نزد و به اتاق رفت. هوای اتاق گرم بود. کنار پنجره ایستاد و از پشت شیشه به باغبان خیره شد.
- فریده جان! بیا این سینی چای را برای آن آقا ببر، مواظب باش نریزد.
فریده، دوباره چادرش را سر کرد و گوشه هایش را به دندان گرفت و سینی چای را از دست مادرش گرفت و به طرف در اتاق راه افتاد.
فریده، هنوز پشت پنجره اتاق ایستاده بود و به باغبان نگاه می کرد. برگهای زرد و شاخه های خشک، کنار باغچه جمع شده بودند. فریده، صورتش را تا نزدیک شیشه پنجره جلو برده بود. گرمای نفسش بخار کم جانی را روی شیشه می کشید و با درنگی که او می کرد، آرام آرام از روی شیشه محو می شد. دستی که فریده، همیشه گرمای آن را دوست داشت، روی شانه اش گذاشته شد. برگشت. چشم در چشم پدرش شد. مثل همیشه مهربان بود چقدر چشمهایش بَرّاق بود. گویی از آنها نور می بارید.
- دخترم! سفره پهن است. نمی خواهی غذا بخوری؟
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 13
هنوز جواب پدرش را نداده بود که نگاه پدر، از کنار صورت فریده عبور کرد و از پس شیشه پنجره به سوی باغچه و باغبان رفت. فریده به صورت پدرش خیره شد. دیگر لبخند را در آن ندید. چیزی مثل اندوه، روی صورت پدر کشیده شده بود.
- چشم آقا جان.
امّا، نگاه پدر، به چهره رنجور باغبان گره خورده بود.
- بارک الله.
پدر، این را گفت و به طرف سفره برگشت. مادر توی بشقابها آش ریخته بود و بوی غذا، خبر از طعم خوب آن می داد.
پدر نشست. هنوز در فکر بود. فریده قاشق پر از آش را به دهانش نزدیک کرد. چه بوی خوبی می داد!
- باغبان غذا نخورده!
فریده، این جمله را که از پدرش شنید، قاشق را از دهانش دور کرد و گفت: نه! همینطوری دارد کار می کند. خیلی وقت است فقط یک استکان چای خورده.
مادر، قابلمه آش را کج کرد و گفت: به اندازه خودمان غذا درست کردم. دیگر چیزی نمانده است. دست گرم پدر، دوباره روی شانۀ فریده نشست. - دخترم. یک بشقاب خالی بیاور.
- ولی آقاجان توی قابلمه که غذا نیست.
- شما بشقاب بیاور.
فریده، قاشقش را در بشقاب گذاشت و بلند شد.
وقتی بشقاب خالی را آورد، پدر، نیمی از آشش را در بشقاب خالی ریخت. مادر هم همینطور. فریده هم چند قاشق آش به بشقاب اضافه کرد.
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 14 - اینهم غذای باغبان!
فریده به صورت پدرش نگاه کرد. لبخندش را دوباره دید.
مادر، سینی کوچکی که در آن چند تکه نان، یک بشقاب آش و یک لیوان آب و یک نمکدان بود، آماده کرد. فریده بلند شد تا سینی را از دست مادر بگیرد.
- شما نه دخترم. ممکن است بریزد. آش داغ است و خدای ناکرده می سوزی.
- به خدا مادر جان مواظبم حسابی مواظبم.
مادر با اشارۀ آقاجان، سینی را به دست فریده داد.
باز، دندانهای سفید فریده، نگهدارندۀ چادرش شدند. به حیاط که پا گذاشت، نسیمی چادرش را به بازی گرفت. کربلایی بیلچه را در خاک فرو کرد و سینی را از دست فریده گرفت. چقدر بوی غذا برایش آشنا بود. بوی حیاط و دیوارهایش را می داد. بوی یاس!
- دستت درد نکند دخترم. الهی پیر بشوی.
- قاشق را در آش فرو برد. فریده ایستاد و او را نگاه کرد. کربلایی قاشق را تا مقابل دهانش آورد، یکمرتبه صدای همسرش را شنید. گویی کنارش نشسته بود. اول دارو بخر، نیم کیلو سیب زمینی، می خواهم برای زینب آش درست کنم، اگر هم نشد از همسایه می گیرم.
فریده به طرف اتاق راه افتاد. کربلایی قاشق را پایین آورد.
- دخترم! فریده خانم!
فریده برگشت. کربلایی، مثل اینکه خجالت می کشید. با صدای آرامی گفت: دخترم بی زحمت از مادرت بپرس، ببین کاسه ای، قابلمه ای، ظرفی، چیزی دارید که من این آش را در آن بریزم و به خانه ببرم؟
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 15 فریده لبخند زد و به طرف اتاق دوید. وارد که شد، پدر داشت آرام آرام غذا می خورد. دیگر، چیز زیادی از غذایش باقی نمانده بود.
کربلایی، در کوچه را بست، کیسه وسایل باغبانی اش را برداشت و یکبار دیگر به در سبز رنگ چوبی نگاه کرد. و به راه افتاد. ظرف آش را با احتیاط نگه داشته بود. هنوز بوی خوش آن را حس می کرد. چند قدم که رفت، ایستاد. کیسه را زمین گذاشت و دست در جیبش کرد و آخرین لقمه نان را در دهانش گذاشت. کیسه را برداشت و در حالی که با خودش حرف می زد راه افتاد.
- عجب خانواده خوبی بودند. هم مزدم را دادند. هم یک ظرف غذا. آش زینب جور شد، خدا خیرشان بدهد.
به سر کوچه نزدیک می شد. شیب کوچه او را مجبور می کرد آرام قدم بردارد. آش داخل ظرف، انگار به جانش بسته بود. نمی خواست لبریز شود.
- «خدایا! شکرت. این آش را تو برای زینب فرستادی... خودت هم کمک کن تا به خانه برسانمش.» سر کوچه که رسید، احتیاط کرد. می ترسید هر آن، کسی، یکمرتبه وارد کوچه شود؛ دوچرخه سواری عبور کند! بچه ای بدود و به او بخورد و بعد، ظرف آش از دستش رها شود.
هنوز به خیابان نرسیده بود که باز دو پاسبان را کنار در مسجد و سر کوچه دید. عوض شده بودند؛ همان پاسبانهای صبح نبودند. این دو تا مثل آنها به کربلایی زل نزده بودند و اصلاً حواسشان به او نبود. نگاهشان دنبال مردم خیابان بود. به خیابان رسید. خواست بپیچد که چشم در چشم پیرمردی شد. پیرمردی که صورتش، پر از خطهای ریز و درشت بود. دست پیرزنی را گرفته بود و آرام آرام و پا به پای او راه می رفت. پیرزن، در یک دست
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 16 عصا داشت و با دست دیگرش، گوشه چادرش را محکم زیر چانه اش نگه داشته بود. پیرمرد از پشت عینکش که چشمان او را درشت تر نشان می داد، به صورت کربلایی زل زد. بعد، نفسی تازه کرد و گفت: «برادر جان! شما مال این کوچه هستی؟»
- نه! چطور مگر؟
هیچی، می خواستم ببینم منزل آقا را بلدی یا نه؟
پیرمرد ناامید شده بود، گویی. صدایش هم آرامتر شده بود.
کربلایی پرسید؟ آقا؟ کدام آقا؟
پیرمرد به دو مامور سرکوچه و جلوی در مسجد نگاه کرد و بعد، دهانش را به طرف گوش کربلایی بُرد و گفت: آقا را نمی شناسی؟ آیت الله خمینی را می گویم.
- آیت الله خمینی! پدرجان، اشتباه آمدی، ایشان که اینجا نمی نشینند.»
صدایش انگار خیلی بلند بود. پیرمرد گفت: «ماشاءالله چه صدایی داری! آرامتر بگو برادرجان»!
کربلایی لبخند زد و با صدای آهسته گفت: «منزل ایشان که توی این کوچه نیست. اصلاً توی این محله نیست.»
- «می دانم برادرجان! چند روز است که آقا به این محله آمده اند و خانه ای اجاره کرده اند. ببینم، مگر این کوچۀ مسجد نیست؟»
- بله، هست.
- «خوب، خدا خیرت بدهد؛ این دو تا پاسبان هم ثابت می کنند که منزل آقا همین طرفهاست! ببین نشانی روی این کاغذ نوشته شده؛ اینه، اینجا نوشته: انتهای کوچه مسجد، دست راست، در چوبی سبز رنگ»
چشمان کربلایی گرد شد.
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 17 - «انتهای کوچه، در چوبی سبز رنگ، در چوبی؛ یعنی من، یا حسین، یعنی این آش، یا حسین، یا حسین زینب.»
- چی شد برادرجان! چرا گریه می کنی، بگو توی این کوچه هست یا نه؟
کربلایی نشست و به دیوار تکیه داد. سرش را خم کرد. دوباره بوی آش به مشامش خورد. پیرمرد نشست مقابل کربلایی و گفت: «چی شد برادر جان یکمرتبه؟ حالت به هم خورد؟ سرت گیج رفت؟»
- «چیزی نیست پدرجان، حالم خوب است.»
- «نگفتی بالاخره، منزل آقا توی این کوچه هست یا نه؟»
کربلایی گفت: هست پدرجان، هست. بروید ته کوچه، خیلی راحت پیدا می کنید. فقط بو بکشید. از آن خانه بوی گل می آید، بوی گلاب، بوی یاس. به خدا بوی یاس می دهد، مثل این آش!
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 18