عجله کن مریم جان! الآن اذان را می گویند. این را مادر گفت و مشغول باز کردن گره بقچه ای شد. وسایلمان هنوز به هم ریخته بود. چند تا بقچه کنار ایوان روی هم چیده شده بود. هنوز خسته بودم، حسابی؛ مادرم بیشتر از من.
گفتم: چادر سفیدم را ...
مادرم حرفم را قطع کرد و گفت: چقدر یک دنده ای دختر! بالاخره بقچه اش را پیدا کردم. الآن درش می آورم، تو زودتر وضو بگیر.
بعد گفت: چقدر گره این بقچه سفت است!
رفتم لب حوض. بسم الله گفتم و اولین مشت آب را به صورتم ریختم. خنکی آب، حالم را جا آورد. سرخی غروب، کم کم دامنش را از روی حیاط و حوض جمع می کرد و به جایش نور چراغ زنبوری بالای ایوان، روی امواج ریز آب حوض می افتاد و می شکست و خرد می شد. صدای اذان از دور دستها به گوش می رسید.
«الله اکبر؛ الله اکبر»
دستهایم را شستم. از بالای آرنج تا نوک انگشتان. دیگر وضو گرفتن را
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 19 یاد گرفته بودم؛ کاملِ کامل.
- بیا، اینهم چادر سفید، حالا نمی شد این چادر را فردا سرت کنی؟ توی این همه کار، تو هم وقت گیر آوردی ها!
مادر، این را که گفت، چادر سفیدم را روی بند رخت انداخت. مقنعه ام را از روی لبۀ نردۀ ایوان برداشتم و گفتم: خوب؛ من چکار کنم. بابا گفت. به خود شما هم گفت.
- بله، می دانم که بابایت گفت. ولی آن موقع در خانه خودمان بودیم. اصلاً آن موقع قرار نبود بیاییم تهران.
مقنعه ام را مرتب کردم و چادر سفیدم را برداشتم و روی سرم انداختم. چقدر آن چادر را دوست داشتم. مثل ابریشم نرم بود و مثل پر سبک! همیشه آرزوی آن لحظه را داشتم. زیر لب گفتم: چادر قشنگم! هیچ وقت کثیف نشو!
- با خودت حرف می زنی؟ عجله کن دختر!
صدای اذان، یک بار دیگر گوشم را نوازش داد.
«اشهد ان لا اله الا الله»...
معنی اش خیلی سریع از ذهنم گذشت: غیر از الله، هیچ خدایی شایسته پرستش نیست.» چادرم را مرتب کردم. رویم را گرفتم. مادرم نگاهم کرد. لبخند زد. پیشانی ام را بوسید. انگار خستگی از تنش در رفته بود.
گفت: ماشاءالله، دیگر برای خودت خانمی شده ای ها!
راه افتادیم. پشت در که رسیدیم، مادرم آهسته گفت: یادت باشد پدرت چه سفارشی کرد. اصلاً به مامورها نگاه نکن. به آنها که رسیدیم، سرمان را می اندازیم پایین و رد می شویم؛ فهمیدی؟
گفتم: بله و از در خارج شدیم.
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 20 «اشهد ان محمداً رسول الله»
مادرم در را بست. مثل وقتی که اذان و اقامه را به من یاد می داد، زیر لب صلوات فرستاد و پرسید: یعنی؟
- یعنی: «شهادت می دهم که محمد - که سلام خدا بر او و خاندانش باد - فرستاده خداست.» راه افتادیم. از دیوار فاصله می گرفتم. مراقب بودم. دلم نمی خواست چادر قشنگم کثیف شود. سوغاتی بود؛ سوغات مکه، پدرم برایم آورده بود.
«اشهدان عَلیّاً ولی الله»
«شهادت می دهم که حضرت علی - که سلام بر او باد - ولی خداست.» به سرکوچه رسیدیم. کوچه ای که بوی غمگین غروب را می داد. نسیمی وزید و زیر چادرم دوید. انگار بال درآورده بودم.
مادر، بازویم را گرفت و زیرلب گفت: مواظب باش! مامورها!
نگاهشان کردم، دو نفر بودند. دو طرف کوچه ایستاده بودند. دلهره افتاده بود به جانم. با خودم می گفتم: اگر ما را کتک بزنند چه؟ نکند چادر قشنگم را پاره کنند! نزدیکتر که شدیم، یکی از آنها به طرف دیگری رفت. فکر کردم می خواهند دو نفری ما را کتک بزنند!
«حی علی الصّلوة»
«به شتاب به سوی نماز»
قدمهایمان را سریعتر کردیم. چشم از مامورها برنمی داشتم. انگار حواسشان به ما نبود.
اوّلی چوب کبریتی را آتش زد و دومی. سیگارش را با آن روشن کرد. زیر نور کبریت، صورت زشت و سیبیلهای کلفتش را دیدم.
از سرکوچه پیچیدیم و رفتیم.
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 21 ماه، آرام آرام پرنورتر می شد. از پنجره خانه ها، نور کم جانی به کوچه می ریخت.
از مامورها که فاصله گرفتیم، مادر گفت: خدا لعنتشان کند دین و ایمان که ندارند!
- «حی علی الفلاح» «بشتاب برای رستگاری»
پرسیدم: مادر، این مامورها را کی فرستاده؟
- شاه
- چرا؟
- چون از عمویت می ترسند. برای همین هم او را به قیطریه فرستاده اند که دور افتاده است.
مامورها را هم گذاشته اند که مردم دور عمویت جمع نشوند.
گفتم: این را که می دانم.
- می دانی؟ کی گفت؟
- بابا!
- بابا؟
- بله!
- به تو گفت؟
- نه! به شما گفت.
- ولی من که به تو حرفی نزده ام!
«حی علی خیرالعمل»
«بشتاب برای بهترین کار»
گفتم: راستش! آن شب که بابا داشت به شما می گفت که باید مدتی از اراک به تهران برویم، من شنیدم!
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 22 - مگر خواب نبودی؟
- نه! یعنی بودم، ولی خواب خواب نبودم!
به سرخیابان رسیدیم، سربالایی بود. باید عجله می کردیم. من که دلم می خواست بدوم.
مادرم گفت: خوب! تو که می دانستی چرا پرسیدی؟
- آخر بابا نگفت چرا، فقط گفت که عموجان را قیطریه برده اند.
«الله اکبر؛ الله اکبر»
دو نفر مامور از کنارمان رد شدند.
اولی گفت: آخیش! بالاخره راحت شدیم، دیگر امشب می توانیم راحت بخوابیم.
دومی گفت: خیال کردی! حالا حالاها باید نگهبانی بدهیم. فردا پس فردا، می ریزند اینجا.
«لا اله الا الله»
مادرم گفت: عجله کن! اذان تمام شد.
- هنوز اقامه مانده.
- حواست کجاست؟ صدای اذان که از خانه عموجان نمی آید؛ صدا خیلی دور است. الآن حتماً عموجان نماز را شروع کرده. اوّل وقت، مثل همیشه.
قدمهایمان را تندتر برداشتیم. سربالایی خیابان، نفسمان را بریده بود. باد چادرم را به بازی گرفته بود. گوشه و کنارش را جمع کردم.
گفتم: اگر به جماعت نرسیدیم چی؟
- ان شاء الله می رسیم؛ اگر مامورها اجازه ندادند، خوب، خودمان می خوانیم!
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 23 - نه! باید حتماً جماعت بخوانیم. بابا دلش می خواهد که من اولین نماز جماعتم را با این چادر و پشت سر عمو جان بخوانم.
- ان شاء الله می رسیم، توکل بر خدا.
تا خانه عموجان چند متر بیشتر نمانده بود. لای در هم باز بود. کنار دیوار، ماموری به دیوار تکیه داده و سرش را به آجرها چسبانده بود.
مادرم آهسته گفت: سرت را پایین بیانداز. نگاهش نکن.
به آرامی از مقابلش رد شدیم. چرت می زد؛ انگار خواب بود.
آرام آرام به در نزدیک شدیم. در یک قدمی در صدای مکبّر را شنیدیم.
«سبحان الله»
مادر گفت: وای! نماز شروع شده.
کنار حوض کوچک، روی یک تکه فرش، چند زن و مرد به نماز ایستاده بودند. خانوادۀ عموجان بودند.
«الله اکبر، سبحان الله.»
عموجان را دیدم. گوشه عمامۀ سیاهش را باز کرده و روی شانه اش انداخته بود. به سجده رفت. دیگران هم بعد از او.
مادر، مهر و جانمازم را داد. تعجب می کردم که چرا مادرم عجله ندارد.
من معطل نکردم. با آرزویم فاصله زیادی نداشتم.
رفتم پشت سر خانمها، مهر و جانمازم را روی فرش گذاشتم.
«الله اکبر؛ سبحان الله»
سجده دوم، نسیمی وزید و صورتم را نوازش داد. چه آرامش و سکوت دلچسبی در آن حیاط کوچک موج می زد. ایستادم. نیّت کردم. مادرم هنوز، با حوصله، داشت جانمازش را پهن می کرد.
گفتم: «الله اکبر»؛ بعد نشستم و به سجده رفتم.
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 24 مادرم خیلی آرام گفت: صبر کن؛ اینطوری نمی شود؛ نمازت باطل است! حرفی نزدم. جوابش را ندادم. نباید نمازم را می شکستم.
«الله اکبر»
عموجان بلند شد؛ بقیه هم؛ من هم. اما مادرم هنوز ایستاده بود. باز آهسته در گوشم گفت:
دختر! نمازت قبول نیست، اینطوری باطل است!
باز هیچی نگفتم. مادرم انگار خسته شد! چادرش را روی صورتش کشید و دستانش را آرام تا کنار گوشهایش بالا برد و آهسته گفت: «الله اکبر» با صدای مکبّر، قنوت گرفتم. نور مهتاب، کف دستم را روشن کرد و یک قنوت نور در مقابل صورتم قرار گرفت. نسیم، آرام آرام گوشۀ چادرم را بازی می داد.
«الله اکبر؛ سبحان الله»
به رکوع رفتم: «سبحان الله، سبحان الله، سبحان الله»
بعد، سجدۀ اوّل و دوّم: «سبحان ربی الاعلی و بحمده.»
تشهد را خواندم. مادرم نیم خیز شده بود.
صدایی از کوچه توی حیاط پیچید: مگر نگفتم تجمع نکنند!
- کسی تجمع نکرده قربان؛ خانوادۀ خودشان هستند.
پس این چیست؟ چرا نماز جماعت می خوانند؟ مگر نماز جماعت تجمع نیست؟
- «قربان! باید می گفتم که نخوانند؟ مگر می شود قربان!»
- بی عرضه های ترسو!
بلند شدم. باید تسبیحات اربعه را می خواندم که خواندم:
«سبحان الله و الحمدلله و لا اله الا الله و الله اکبر؛ سبحان الله»...
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 25 با داد و فریاد مامورها، ترس به جانم افتاده بود. من و مادرم از بقیه به در نزدیکتر بودیم.
می ترسیدم بریزند و کتکمان بزنند... نگران چادرم بودم!
نشستم و تشهد را خواندم. مادرم بلند شد.
صدای آرام عموجان، مرا هم آرام می کرد:
«السلام علینا و علی عبادالله الصالحین ...»
چشمانم را بستم. معنی جمله از مقابل چشمانم رژه رفت: سلام بر ما و بندگان خوب و صالح خداوند.
نماز تمام شد؛ مادرم هنوز ایستاده بود. بعد، نشست و نمازش را تمام کرد. به سجده رفت و مهر را بوسید و نشست و به من گفت: چرا اینقدر یک دنده ای مریم! نمازت قبول نیست! نمی توانی همینطوری یکمرتبه وقتی الله اکبر گفتی به سجده بروی. هر قدر هم گفتم، گوش نکردی.
ناراحت شدم. بغض کردم حتی گفتم: نخیر! خیلی هم قبول است!
زن عمو برگشت و با مادرم سلام و علیک کرد. خانمهای دیگر هم همینطور. «زن عمو گفت: خوش آمدید!
دختر عمو گفت: چی شده مریم جان؟ اشتباه کردی؟
نه!
مادرم گفت: بله! اما یک دنده است و قبول نمی کند. می گویم نمازش باطل است و قبول نیست.
- نه! قبول است. عموجان قبول می کند.
- خوب! قبول نکن. بچه که نیستی. خودت باید روز قیامت جواب بدهی. تازه، نمازت را باید خدا قبول کند، نه عموجان.
اشکم راه افتاد. دیگر اختیار اشکم دست خودم نبود. گفتم: چرا قبول
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 26 نیست! اصلاً کی گفته که قبول نیست، خیلی هم قبول است، باطل نیست! زن عمو گفت: خوب، گریه نکن! عیبی ندارد؛ ان شاءالله وقتی نماز برایت واجب شد، همۀ این چیزها را یاد می گیری.
مادرم گفت: تکلیف شده ماشاءالله!
- راست می گویی؟ کی؟ ماشاءالله؛ ماشاءالله.
- چند روز است که نُه سالش تمام شده، قبل از اینکه خدمت شما بیاییم. ولی خوب، این اولین نماز جماعت بعد از تکلیف شدنش است. حاج آقا دلش می خواست که مریم وقتی تکلیف شد، اولین نماز جماعتش را با این چادر و پشت سر عمویش بخواند. ولی حالا که این نمازش باطل است.
با گریه گفتم: نخیر، کامل است. کاملِ کامل، اصلاً هم باطل نیست.
زن عمو، خندید و گفت: خوب بروید و از آقا بپرسید.
مادرم پرسید: حالا؟ بین دو نماز!
- بله، چه اشکالی دارد؟ مساله است دیگر؛ بالاخره مریم جان باید این مسائل را یاد بگیرد.
گفتم: زن عمو راست می گوید. برویم؛ برویم از عموجان بپرسیم. بلند شدم. مادرم هم بلند شد. من و او هر دو چادرهایمان را مرتب کردیم و از کنار فرش به طرف عموجان رفتیم. داشت ذکر می گفت و دانه های تسبیح را از لای انگشتانش، دانه دانه رد می کرد.
کنارش نشستم، سلام کردم. سر بلند کرد و با دیدن من لبخند زد؛ خنده اش بغضم را فراری داد. جواب سلامم را داد و به سرم دست کشید. دستش را گرفتم. چقدر گرم بود. بوسیدمش، بوی یاس می داد. مادرم هم سلام کرد. گفتم: عموجان! عموجان!
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 27 مادرم گوشه چادرم را کشید؛ یعنی آرام باشم! بعد، به آرامی مساله را گفت.
گفتم: شما بگویید عموجان، نماز من درست نیست. شما نماز مرا قبول نمی کنید؟
خندید. دلم نمی خواست چشم از صورتش بردارم. چقدر صورتش نورانی بود. تسبیحش را کنار مهر گذاشت. سجده کرد. نشست. دوباره به سرم دست کشید. دستم را گرفت نوازش کرد. بعد، آرام آرام مساله را برایم گفت. حرفهایش به دلم نشست. باز هم شرح داد. فهمیدم که باید قبل از رکوع، نماز جماعت را شروع کنم. برایم گفت که خدا باید نماز آدم را قبول کند نه بندگان خدا.
چقدر عموجان آرام بود. هیچ عجله ای نداشت. دستم را دائم نوازش می کرد. مادرم ساکت نشسته بود و حرفی نمی زد.
جواب عموجان را دادم و گفتم: بله! متوجه شدم؛ خوبِ خوب!
از کنار صورت عموجان، به چند نفری که در صف جماعت نشسته بودند، نگاه کردم. همه داشتند به من نگاه می کردند. منتظر شروع نماز عشا بودند! نگاهم را چرخاندم و چشمم به در خانه افتاد. دو سه تا مامور زل زده بودند به ما!
مادرم، آرام در گوشم گفت: بلند شو دیگر! همه منتظرند؛ عموجان را اذیت نکن!
عموجان نگاهم کرد. یکبار، آنچه را گفته بود، برایش گفتم، هر وقت اشتباه می کردم، آرام آرام برایم شرح می داد. آنقدر شمرده می گفت که تک تک حرفهایش را حفظ کردم. انگار کسی، همه آن حرفها را برای همیشه در دل من ثبت کرده است.
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 28 دست عموجان را بوسیدم. آرام، با انگشتش باقیمانده اشک گوشه چشمم را پاک کرد. بلند شدم. مادرم هم تشکر کرد و رفتیم آخر صف جماعت. عموجان بلند شد و اقامه گفت. آرامشی که در صدایش موج می زد، مرا هم آرام می کرد.
هنوز از کوچه، صدای مامورها می آمد.
یکی گفت: توی این خانه، بچۀ اینقدری نبود. این از کجا آمده؟
بی عرضه ها!
پوستتان را می کنم؛ می دهم ناخنهایتان را بکشند.
دیگر از صدایش نمی ترسیدم. دلهره از وجودم پریده بود.
پیرمرد مکبّر گفت: «الله اکبر؛ تکبیرةالاحرام؛ نماز عشا.»
مادرم گفت: مریم جان! وقتی سه رکعت نماز مغرب را با جماعت خواندی، بعد بلند شو و با آخرین رکعت نماز عموجان، نماز عشا را شروع کن؛ یاد گرفته ای دیگر!
بله، خوبِ خوب یاد گرفته ام.
«الله اکبر»
چادرم را روی صورتم کشیدم. چشمانم را بستم. نسیم ملایمی که می وزید، با لبۀ چادرم، صورتم را نوازش می کرد. می خواستم نیت کنم و الله اکبر بگویم. امّا باز صدای مامور به حیاط هجوم آورد.
فریاد می زد: من باید بفهمم این بچه از کجا آمده؟ باید بفهمم چه کسی است؟
تنها بوده، تنها نبوده؟ چطوری آمده، با کی آمده؟
دلم می خواست فریاد بزنم و بگویم: اینکه نماز می خواند و امام جماعت است، عموجان من است؛ من، برادرزاده آیت الله خمینی هستم...
سه رکعت نماز مغرب... «الله اکبر»
کتاباتاق رو به قبلهصفحه 29