چارلی و
کارخانه شکلاتسازی
نوشته: رولد دال
ترجمه: محبوبه نجفخانی
چارلی هرشب، بعد از این که شامش را که سوپ آبکی کلم بود میخورد، به اتاق چهار پدربزرگ و مادربزرگش میرفت. به قصههای آنها گوش میداد و بعد هم شببخیر میگفت.
سن پدربزرگها و مادربزرگهای چارلی بالای نود سال بود. آنها مثل آلوی خشک، چروکیده و یک مشت پوست و استخوان بودند. تمام مدت روز، هردو در یک سر تختخواب دراز میکشیدند و شب کلاهشان را به سر میگذاشتند تا سرشان گرم بماند و بیکار و بیعار چرت میزدند تا چارلی پیدایش شود. اما همین که صدای باز شدن در را میشنیدند و صدای چارلی را که میگفت: «سلام بابابزرگ جو و مامانبزرگ جوزفین، بابابزرگ جورج و مادربزرگ جورجیانا هر چهار نفر، یکهو سر جایشان مینشستند و صورتهای پرچین و چروکشان به لبخندی باز میشد و دوباره شروع میکردند به حرف زدن. چون آنها این پسر کوچولو را خیلی دوست داشتند. او تنها
طول کشید تا پدر و مادرش بخوابند. وقتی آنها خوابیدند چشمه آرام بیرون آمد. کیسهها را برداشت و از خانه بیرون رفت. خودش را توی سایه سیاه دیوارها انداخت. پشت سرش
مجلات دوست کودکانمجله کودک 505صفحه 33