تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانهای دیدیم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت: اینجا خانهی خوب خداست!
گفت اینجا میشود یک لحظه ماند
گوشهای خلوت، نمازی ساده خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتوگویی تازه کرد
گفتمش: پس آن خدای خشمگین
خانهاش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت: آری، خانهی او بیریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بیکینه است
مثل نوری در دل آینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم، نامی از نشانیهای اوست
حالتی از مهربانیهای اوست
قهر او از آشتی، شیرینتر است
مثل قهرِ مهربانِ مادر است
دوستی را دوست، معنی میدهد
قهر ما با دوست، معنی میدهد
هیچکس با دشمن خود، قهر نیست
قهریِ او هم نشان دوستی است...
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
میتوانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بیریا
میتوان با این خدا پرواز کرد
سفرهی دل را برایش باز کرد
میتوان دربارهی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
کوتاه رنگی، دفترهای بیجلد و خطخطی که چند ورق سالم داشتند، یک کیف مدرسه بدون زیپ و چند تا چیز دیگر روی زمین ولو شدند.
چشمه همینطور که وسایل را برمیداشت و با
مجلات دوست کودکانمجله کودک 505صفحه 8