آقا کله پوک توی همین فکرها بود که چشمش افتاد به کمربند بغل دستی و زود طبق عادت سوراخهای آن را تند تند شمرد، ده تا بود. بعد سوراخهای کمربند خودش را شمرد، ده تا بود. آقا کله پوک خوشحال شد، خندید و به کمربند بغل بغل دستی نگاه کرد. بغل بغل دستی شکمش کمی بزرگ بود و شمردن سوراخهای کمربند او هم مثل پیراهنش سخت بود. اما آقا کله پوک وقتی تصمیم میگرفت کاری را انجام دهد، حتماً آن را انجام میداد. به خاطر همین به آرامی جایش را با بغل دستیاش عوض کرد و کمی به بغل بغل دستی که حالا شده بود بغل دستی نزدیک شد و شروع کرد به شمردن سوراخهای کمربند یازده تا بود. عجیب بود. دکمههای پیراهن پنج و دکمههای کمربند یازده. دوباره و سهباره شمرد. یازده تا بود. یک علامت سؤال بزرگ روی سرش سبز شد. فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد و به سوراخهای کمربند نگاه کرد و یکدفعه فهمید. ماجرا چیست. بغل بغل دستی که حالا بغل دستی بود، شکمش توی سوراخهای کمربند جای نگرفته بود و یک سوراخ
«هنری آوری» ملقب به «دزد دریایی کبیر!» در منطقه اقیانوس هند به راهزنی دریایی مشغول بود. معروفترین دزدی او تصاحب کشتی سلطنتی امپراتوری هند بود که ظاهراً از آن محافظت زیادی میشد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 501صفحه 17