قصّههای زندگی امام خمینی
دعوت عجیب و دیدار شیرین
این قصه را از زبان همسر شهید «سیدعلی اندرزگو» میخوانیم:
پانزده روز از پیروزی انقلاب میگذشت. ما در مشهد بودیم. یک روز به من تلفن کردند و گفتند: «خودت را هرجوری که هست، زود برسان به تهران! بچهها را هم بیاور! امام میخواهند شما را ببینند.» من خیلی تعجب کردم. اصلاً باورم نمیشد که میان این همه زنی که در ایران هست، امام فقط میخواهند من و بچههای مرا ببینند. ولی صبح روز بعد، افرادی به دنبال من آمدند و گفتند: «باید حرکت کنید!» من فوری بچهها را آماده کردم و چمدان سفر را بستم و همه با هم راهی تهران شدیم. روز جمعه بود که ما را پیش امام بردند. امام از ما با گرمی و مهربانی استقبال کرد. بچهها را بوسید، با من احوالپرسی کرد و به ما خوشامد گفت. آن روز امام یک دیدار عمومی داشت. وقتی سخنرانی ایشان تمام شد، ما را به اتاق خودش دعوت کرد. ما رفتیم آن جا و در خدمت امام نشستیم. امام فرمود: «خدا رحمتشان کند!» من هنوز باور نکرده بودم که همسرم شهید شده باشد. گفتم:
چشمهای اسب دریایی مستقل از هم کار میکنند. یعنی یک چشم نقطهی را میبیند و چشم دیگر نقطهای دیگر. صید زیاد اسب دریایی، نسل این ماهی را در خطر قرار داده است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 499صفحه 8