
مدرسه. آقای صمدی دم در جلویشان را میگرفت:
- کجا رفته بودید؟
- رفته بودیم آب بخوریم آقا.
- بسیار خوب، این دفعهی آخرتان باشد. اگر باز هم ببینم بدون اجازه، از مدرسه بیرون رفتید، دیگر توی مدرسه راهتان نمیدهم، فهمیدید؟
- بله، آقا.
- بروید سر کلاس.
بچهها خودشان خمره را آب میکردند. هرروز صبح، دو تا از بچههای بزرگتر، نوبت به نوبت میرفتند لب چشمه، پیتی را آب میکردند و میآوردند و میریختند توی خمره.
گردن خمره را با طناب بسته بوند به کمر درخت چناری که گوشهی حیاط مدرسه بود. بچهها به شوخی میگفتند: «خمره را بستهایم که فرار نکند.»...
آنچه را که خواندید قسمتی از فصل اول کتاب خمره بود. بهتر است داستان کامل را در کتاب که به بهای 1700 تومان چاپ و منتشر شده است بخوانید.
موزش دوچرخهسواری در بعضی از کشورها، جزو قوانین و مقرراتی است که کودکان باید آنها را فراگیرند. برای این منظور آموزشگاههای خاصی ساخته شده است تا دوچرخهسواری را به بچهها یاد بدهند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 469صفحه 35