دختر می خواست مقداری از محصولات مزرعه را برای فروش به بازار شهر ببرد. او هر سه دخترش را صدا زد و از آنها پرسید:" دوست دارید چه هدیه ای از بازار شهر برایتان بیاورم؟"
دختر بزرگتر گفت:" برای من یک قواره پارچه ابریشم بخر!"
دختر دوم گفت:" برای من یک قواره پارچه مخمل قرمز بخر!" ماشا ساکت بود و حرفی نمی زد، پدر دلش برای ماشا سوخت و گفت:" دخترم ، تو هم چیزی بگو! دوست داری چه هدیه ای از بازار برایت بخرم؟"
ماشا سر بلند کرد و به آرامی گفت:" پدر! برای من یک سیب سرخ و یک بشقاب نقره ای بخر!" دو خواهر بزرگتر از شنیدن این حرف، قاه قاه خندیدند و ماشا را به باد ریشخند و مسخره گرفتند :" ماشا! ای دختر احمق و نادان! ما در باغ خانه خودمان این همه درخت سیب داریم . مگر نمی توانی هر سیبی را که دلت بخواهد از هر درختی که بخواهی بکنی؟ تازه، بشقاب نقره را برای چه می خواهی؟ نکند می خواهی توی آن به جوجه اردک هایت غذا بدهی؟"
ماشا، ریشخند و تمسخر دو خواهر بزرگترش را تحمل کرد و جوابی به آنها نداد. در عوض پدر عصبانی شد و سر آن دو دختر فریاد کشید :" خجالت بکشید! چرا به خواهر کوچکتان می خندید و او را مسخره می کنید؟ او آزاد است هر هدیه ای را که دوست دارد از من بخواهد!"
بعد از این حرف، به ماشا قول داد که همان چیزی را که خواسته ، برایش تهیه کند. پدر به شهر رفت و بعد از آنکه محصول مزرعه را به قیمت خوبی فروخت ، یک قواره پارچه ابریشمی برای دختر اول، یک قواره مخمل سرخ برای دختر دوم و یک سیب سرخ و یک بشقاب نقره ای هم بری دختر کوچکتر خرید و به روستا برگشت."
(ادامه دارد)
نام: مایک ریچاردز
سن: 21 ساله
ملیت: انگلستان
باشگاه قبلی: لیدز یونایتد
باشگاه فعلی: منچستر سیتی
مجلات دوست کودکانمجله کودک 412صفحه 9