
آقای فرخی از دور میآمد. قهرمان با خودشش گفت: (( لابد او هم نان میخواهد که از این طرف میآید ... باید فکری کرد. اصلاً نمیتوانم این راه را دوباره بروم و برگردم.
پس ... به هم رسیدند. سلام و علیک کوتاهی با هم کردند. دل قهرمان تندتند میزد. مبادا نانها بیفتد. آقای فرخی دور شد.
حالا میتوانست با خیال راحت نانها را به خانه ببرد. آقای فرخی تنها زندگی میکرد و خیلی کم از خانه بیرون میآمد. قهرمان توی دلش گفت: یا نان ندارد یا دلش گرفته است و میخواهد قدم بزند. کاش بیشتر با او حرف میزدم. پشت سرش را نگاه کرد . آقای فرخی دور شده بود. اما اگر نان میخواست ...؟! باز هم خریدن نان و نرسیدن حتی به نیمه دوم فوتبال ... اما عیب ندارد. برای بازی کردن هیچ وقت دیر نیست، همین فردا، پس فردا شاید ...
باز کمی فکر کرد ... برگشت و صدایش زد: (( آقای فرخی ... )) - : (( بله پسرم کاری داشتی؟ ))
ـ : (( نان میخواهید؟ من حاضرم نانهایم را به شما بدهم. )) - : (( نه پسرم، فقط میخواستم کمی قدم بزنم، اما کاش همه مثل تو بودند.)) - : (( پس لااقل کمی بردارید.)) آقای فرخی او را بوسید و گفت: (( لقمهای از نان گرم تو بزرگ مرد کوچک محلهمان حتما خوشمزه است!))
موضوع تمبر: پست فرانسه ( طراحی هنری )
قیمت: 50 واحد
سال انتشار: 1961
مجلات دوست کودکانمجله کودک 392صفحه 37