
ییلاق پدربزرگ
نوشته: نیکولای نوسُف
ترجمه: علی دانا
قسمت: چهارم
شوریک، وقتی دید که نمیتواند کفش کهنه را از روی در بکند، جلوی آن ایستاد تا پدربزرگ آن را نبیند. پدربزرگ، وقتی نزدیک بچهها رسید، لبخندی زد و با صدای بلند گفت: - بَهبه، چه روز قشنگی!... در این وقت چشم پدربزرگ به چکش تازهای روی در خانه افتاد: - بَهبه! یک چکش در تازه! ببینم بچّهها، این فکر کیبوده که یک چکش تازه روی در میخ کند؟
کولیا زود جواب داد: (( شوریک!)) پدربزرگ سری تکان داد و گفت: (( خوب؛ خوب... پس به این ترتیب حالا ما دو تا چکش در داریم. یکی بالاتر و یکی پایینتر. اگر یک آدم قد کوتاه بیاید، راحت میتواند چکش درِ پایینی را بزند!))
هنوز حرفهای پدربزرگ تمام نشده بود که چشمش به گالش کهنهای افتاد که روی در میخ شده بود. با تعجب پرسید: (( این دیگه چیه بچّهها؟!)) کولیا با خیال راحت، کناری ایستاده بود و نگاه میکرد. اما شوریک، رنگش حسابی پریده بود و نمیدانست چه باید بگوید. پدربزرگ، که زیر چشم هر دوتای آنها را نگاه میکرد، متّوجۀ حالت شوریک شد. اما به روی خودش نیاورد و دوباره گفت: (( راستی این
موضوع تمبر: چهره شخصیت تاریخی ایتالیا
قیمت: 25 واحد
سال انتشار: 1937
مجلات دوست کودکانمجله کودک 392صفحه 14