آن یکی میگفت: «من ستارة آن پسر هستم.»
امّا ستاره کوچولوی قصّة ما حرفی نمیزد. چون نمیدانست
ستارة چه کسی است.
یک روز ستارة کوچولو راه افتاد و یواش یواش از آن بالا
بالاهای آسمان پایین آمد و آمد تا به خانةیک پیرزن رسید.
پیرزن داشت گریه میکرد. ستاره کوچولو به او گفت:
«آهای پیرزن! تو در آسمان، ستارهای داری؟»
پیرزن از غصّه سرش را بلند نکرد تا جواب ستاره کوچولو
را بدهد. ستاره کوچولو چند بار دیگر از او سؤال کرد. امّا
پیرزن فقط گریه میکرد.
و روبات سفید با چشمهای آبی رنگ در
جلوی وال ای قرار میگیرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 367صفحه 34