عباسعلی
عباس قدیر محسنی
عباسعلی، مثل هر شب، کنار ننهاش زیر کرسی نشسته
بود و لحاف کرسی را تا زیر گلویش بالا کشیده بود.
کرسی داغ داغ بود و ننة عباس منقل پر از ذغال سرخ
را تازه آورده بود و گذاشته بود توی چالة زیر کرسی
و مثل همیشه به عباسعلی گفته بود: «عباسعلی، پسر گلم، بپا
یه وقت پاهات نخوره به منقل که میسوزی.»
عباسعلی هم پاهای کوچکش را جمع کرده بود و گفته بود:
«ننه من که پاهام اصلاً به منتقل نمیرسه.»
بعد ننه دست کشیده بود روی سر عباسعلی و لپ قرمز او را
ماچ کرده بود و نگاه کرده بود به چشمهای سیاه عباسعلی. عباسعلی
مثل هر شب نبود. حالش یک جوری بود. انگار توی این دنیا نبود.
حواسش از پنجره رفته بود دنبال ستارههای آسمان و ماه و غرق
فکر بود و اصلاً نفهمید ننه دارد برایش قصه میگوید و پرید وسط
قصة ننه و گفت: «ننه، ننه جون. من دیگه خسته شدم از این خونه.
از این در و دیوار و پنجره و تاقچه و... میخوام برم از این
خونه.»
ننه تا این حرف را شنید، بُراق شد و گفت: «گربه به
دنبه افتاد، سگ به شکمبه افتاد، آتش به پنبه افتاد. چی شده
عباسعلی. باز دوباره فیلت یاد هندوستان کرده؟!. چی
چیت کمه؟ کم و کسری داری؟ من که از صبح تا شب کار
میکنم برای تو. تو هم که از صبح تا شب فقط میخوری
و میخوابی.»
عباسعلی آهی از ته دل کشید و گفت: «ننه. من
میخوام برم دنیارو ببینم. میخوام برم توی قصههایی که تو
همدم و دوست او در این زمین پهناور
یک سوسک کوچک است که با او زندگی
میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 367صفحه 8