
قصه ی پیامبران (حضرت یوسف (ع) ـ قسمت آخر)
مجید ملا محمدی
دیدار با پدر
نامه ی یعقوب، بلند و غم انگیز بود. او ماجرای دوری یوسف و تنهایی بنیامین در مصر را برای عزیز توضیح داد. پسرانش نامه را به مصر بردند و به یوسف دادند. یوسف آن را بوسید و به چشم کشید. چشمهایش اشک آلود شدند. او به برادران گفت: «آیا میدانید که
آن زمانی که شما نادان بودید، با چه نقشهای یوسف را از پدر خود دور کردید؟!»
دلِ برادران، از تعجب، فرو ریخت. یوسف تاج خود را از سر برداشت و جلوی آنها رفت. بعد خوب به
هر کدامشان خیره شد. ناگهان یک نفر از میان برادران گفت: «آیا تو همان یوسف هستی؟!»
یوسف با مهربانی جواب داد: «آری، من
یوسف هستم!»
سپس بنیامین را صدا زد. بنیامین از تالار
کنار قصر، بیرون آمد و به برادران سلام
کرد. یوسف گفت: «او هم برادر من است.
خداوند پاداش نیکوکاران را از بین نمی
برد.»
برادران به وحشت افتادند. بعد یکی یکی
زیر گریه زدند.
ـ به خدا سوگند ما به راه نادرستی رفته بودیم برادر!
«بیل شانکلی» یکی از مدیرانی است که توانست لیورپول را در سال های پس از جنگ دوم جهانی مطرح و معروف کند. او 24 بازیکن را به انتخاب خود برگزید و با تمرین و دقت بسیار بر فعالیت باشگاه، لیورپول را در سطح فوتبال جهان مشهور کرد.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 362صفحه 8