
امروز غنیمت است،
در حالی که نمی دانی فردا از آن کیست؟
«امروز غنیمت است در حالی که نمی دانی فردا از آن کیست.» این جمله ی بسیار زیبا را امام محمّد باقر (ع) فرمودهاند و من میخواهم آن
را شرح دهم.
همه ی ما انسانها عمری داریم که مثل برق و باد میگذرد. ما همه در این دنیا مهمان هستیم و رفتنی. حالا یکی خیلی زود، یکی خیلی دیر، از این دنیا میرود، پس چـه بهتر که از هر ثانیه ی عمر خود نهایت استفاده را ببریم.
سعی کنیم امروز را با فردا، فردا را با پس فردا و هر روز زندگی را با هم متفاوت سازیم. ما هیچ کدام از فردا یا حتی ثانیه ی بعد خود خبر نداریم که مردهایم یا زنده، غمگین یا شاد و صد تا اگر و شاید دیگر.
زمانی که این جمله ی امام محمّد باقر (ع) را خواندم، روی این جمله اندیشهای نکردم و درست از منظور ایشان سر درنیاوردم. امّا در این لحظه حرف ایشان را فهمیدم و منظور را درک کردم. چون به نظر من منظور
این بود که وقت از طلا هم باارزش تر است، چون طلا را میتوان بدست آورد امّا وقت را نه و باید تا آخر عمر برای آن ثانیهای که از دست دادهای، افسوس بخوری.
امـام باقر (ع) هم سالها پیش آن جمله را گفته اند. امروز را غنیمت بگیریم و در هر ثانیه ی آن، نهایت کارها را انجام دهیم و هر کاری داریم امروز انجام دهیم. ما که از فردای خود خبر نداریم که بگوییم فردا انجام میدهم، به جای آن کار، فردا، کار بهتر و مفیدتری انجام خواهیم داد و این، بسیار بهتر است. علیرضا کریمی 12 ساله از تهران
پول
روزی روزگاری سکّّهای وارد شهری شد. سکّّه به طرف خانهای رفت
و در زد؛ صاحب خانه گفت: چه کسی دارد در میزند؟ پول گفت: من
هستم پول. صاحب خانه گفت: بفرمایید تو، قدمت روی چشمم. پول قبل از
اینکه وارد شود، پرسید: با من چه میکنی؟ گفت: تو را توی یک صندوق
بزرگ میگذارم تا دست هیچ کس به تو نرسد و به آن یک قفل محکم نیز
میبندم. پول از آنجا رفت. صاحب خانه گفت: کجا میروی؟ و به دنبال او
دوید، اما او را نیافت. پول به خانهای دیگر رفت و در زد، صاحب خانه گفت:
چه کسی است که دارد در میزند؟ پول گفت: من هستم پول. صاحب خانه
خوشحال شد و گفت: بفرمایید تو، مدّتها بود که منتظرت بودم. پول قبل از
اینکه وارد شود گفت: با من چه میکنی؟ او گفت تو را در یک بانک بزرگ می
گذارم تا دست هیچ کس به تو نرسد. پول رفت و رفت تا به در خانۀ یک مرد
رسید. در زد صاحب خانه که عصبی بود گفت: چه کسی است که این وقت
شب مزاحم من شده؟ پول از رفتار آن مرد ناراحت شده و رفت تا نزدیک
یک چادر رسید. در آنجا پسرکی فقیر زندگی میکرد. مرد عصبانی دنبال
پول رفت و او را برداشت. پول داد زد: کمک! کمک! پسرک که صدای پول را
شنید، رفت و آن را نجات داد. پول از او تشکر کرد و پسرک رفت. پول جلوی
چادر پسرکِ تنها رسید. و او را صدا کرد. پسرک آمد و با تعجب پرسید: تو این
جا چه میکنی؟ پول گفت: تو یکبار به کمک من رسیدی، من هم میخواهم تو
را کمک کنم. سپس پسرک پول را برداشت و آن را در بانک گذاشت. پس از
سالها پسرک پول را از حسابش برداشت و خانهای خرید. هم اکنون او ماننـد
همۀ انسانها به راحتی زندگی میکند. او کسـانی را میدید که زندگیشان
شبیه گذشته خـودش بود. پس بـه آنها کمک میکرد. او با خود میگفت:
«همیشه پاسخ نیکی، نیکی است».
احمد فرید نوروزی، 14 ساله از تهران
زهرا حسینی / از قم
لطیفه
فضول
مردی کنار خیابان ایستاده بود و مرتب تکرار میکرد: سیزده، سیزده.
عابری رسید و گفت: سیزده چیه؟ گفت: چهارده، چهارده. دیگری آمد و پرسید: چهارده یعنی چه؟ گفت: پانزده، پانزده. از او سؤال کردند: چه میشماری؟ گفت: فضولها را!
ترس
روزی از پسر بچّهای پرسیدند: تا کلاس چندم درس خواندی؟ گفت: دوّم. پرسیدند: چرا بیشتر درس نخواندی؟ گفت: «کلاس اوّل را خواندم، پدرم مُرد. کلاس دوّم را خواندم، مادرم مُرد. ترسیدم اگر کلاس سوّم را بخوانم، خودم بمیرم!
سعید شجاع، 9 ساله / از شهرستان قوچان
فاطمه عبدی / 6 ساله/ از شهرک ایثار
باشگاه لیورپول
یکی از باشگاههای فوتبال موفق در اروپا، باشگاه لیورپول نام دارد که گفته
میشود بیش از هر باشگاه انگلیسی دیگر، افتخار و جایزه کسب کرده است. این
تیم هواداران بسیاری نیز دارد و با تیم هایی مانند «اورتون» و «منچستر یونایتد» رقیب دیرینه است.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 362صفحه 3