«تفتالی» سرش را جلو برد و گفت:«نه، او را بهتر است بکشیم، بعد هم از
کارمان توبه کنیم.»
همه گفتند:«وای... چه میگویی!»
یهودا به پنجره نگاه کرد. پدر از باغچهی حیاط داشت سبزی میچید. یهودا
گفت:«آرام حرف بزنید، اگر پدر بفهمد!»
یوسف مادر نداشت. او و برادرش بنیامین در یکی از اتاقهای خانهی
بزرگ کنار هم زندگی
میکردند. جای آنها در میان برادران خالی بود.
برادرها آن قدر گفتند و گفتند تا تصمیم گرفتند یوسف را به یک
جای دور ببرند و به چاه بیندازند.
آنها دستهایشان را بر هم گذاشتند و قسم خوردند.
- قسم میخوریم که یوسف را به جای دوری ببریم، بعد او را
به چاه بیندازیم تا برای همیشه از ما،دور باشد!
ساعتی بعد، آنها پیش پدر رفتند. هر کدام اصرار کردند
که در سفر تازه شان یوسف هم همراهشان باشد. پدر قبول
نکرد. آن ها التماس کردند. پدر گفت:«نه یوسف بچه است. و
نمیتواند!»
یهودا گفت: «پدرجان،ما یوسف را دوست داریم. ما مواظبش
خواهیم بود. بگذار با ما بیاید!»
یعقوب آه کشید و گفت:«من نگران یوسف هستم. میترسم
طعمهی گرگ بیابان شود.»
یکی از پسرها بازوی خود را نشان داد و گفت:«اما پدر، ما خیلی قوی
هستیم،مطمئن باش مواظبش خواهیم بود.»
با اصرار زیاد آنها، پدر قبول کرد. صبح روز بعد، کاروان کوچک
برادران آماده حرکت شد. اسبها و شترها راه افتادند. یعقوب
لباسهای زیبایی به تن یوسف کرد. او را بوسید و برایش
دعا خواند و گفت:«خدا به همراهت، مواظب خودت باش
پسرم!»
«لاوی» گفت:«خاطرت آسوده باشد پدر!»
یعقوب با بغض زیاد گفت:«در امانت من خیانت نکنید. هرگاه
یوسف گرسنه شد، به او غذا بدهید و نگذارید اذیت شود.»
یعقوب به گریه افتاد. یوسف هم گریید. کاروان از خانه دور
شد و دل یعقوب از غصه، تَرَک برداشت.
لباس دوم این تیم در چند سال اخیر شورت آبی تیره و پیراهن
زرد- آبی بود اما چندی است که این تیم در دیدارهای خارج
از خانه از لباس یکدست آبی فیروزهای با راه راه آبی تیره
استفاده میکند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 356صفحه 9