قصهی پیامبران (حضرت یعقوب - قسمت آخر)
یادِ خدا
مجید ملاحمدی
بیشتر از چهل سال، یوسف از پدر دور بود. یعقوب در این
سالها آن قدر غصه خورد و نالید، نوحه خواند و گریست، که
چشمهایش .نابینا شد.
یوسف از سرزمین مصر بود. سرانجام بعد از سالها، یعقوب
به یوسف رسید و جدایی تمام شد. چشمهای یعقوب نور گرفتند
و باز شدند. حالا او قدی خمیده و بدنی رنجور داشت.
روزی یعقوب با صدایی گرفته به فرزندانش گفت: «یوسف را
صدا بزنید.»
یکی از نوهها به اتاق یوسف رفت تا او را خبر کند. یعقوب با
دستهای ضعیف خود، کاسهای آب نوشید. بعد با زحمت زیاد
از بستر خود برخاست و نشست. او 147 سال زندگی کرده بود
و حالا وقت سفر بود.
بچهها و نوهها و زنها دور تا دور تخت او جمع شدند.
یوسف که مردی بلند قامت بود،کنار پدر نشست. صورتش مثل
ماه میدرخشید و هیچ کس از دیدنش خسته نمیشد.
یعقوب دستهای او را با مهربانی گرفت. بعد با ناله گفت:
«همیشه به یاد خدا باشید. پاک و با خدا زندگی کنید. از کار زشت
دور شوید و کارهای نیک انجام دهید.»
پس از پایان جنگ دوم جهانی در فاصلهی یک سال (1953 تا 1954)،
اینترمیلان به هفت قهرمانی در عرصههای مختلف دست یافت و
در این دوره کوتاه است که به اینترمیلان لقب «اینتر کبیر» یا بزرگ
دادهاند. عامل اصلی موفقیت تیم در این دوره، وجود سرمربی به
نام «هلینو هررا» بود.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 355صفحه 8