
وقت این قدر دیر نمیکرد. حداقل خبر می داد...» بعد
هم چادر به سر می انداخت و لنگان لنگان از خانه
میزد بیرون. تا سر کوچه می رفت و دم پلهی
بقالی آقا موسی مینشست تا خبری از
آقام برسد. خیال می کرد که اگر
سر کوچه بنشیند آقام زودتر
میرسد. بیشتر وقت ها هنوز
نرفته، با خود آقام بر می گشت و غرغر
می زد که:« دلم هزار راه رفت. نمیگوید این
ننهی پیرم دلواپس می شود...»
گاهی وقتها رسیدن آقام ده دقیقه، یک
ربعی طول میکشید. آن وقت ننه جان،
نفس نفس زنان بر میگشت خانه و صدا
میزد: «علیرضا، علیرضا جان، بیا برو تا
دم دکان آقات ببین چه خبر شده و چرا دیر
کرده.» علیرضا از من بزرگتر بود. بیشتر
وقت ها داشت گوشهی حیاط با تسمه یا ترمز
و لاستیک دوچرخهاش ور میرفت. انگار
که مرسدس بنز دارد. صدای ننه جان
را که میشنید شانه بالا میانداخت و
می گفت: «کار دارم ننه. خبری نیست.
دیر نکرده آقام.»
ننه جان از علیرضا که نا امید
می شد، نگاهش را می چرخاند
دوروبر تا آبجی زهرام را پیدا
میکرد:
- زهرا جان، ننه به قربانت.
بیا برو مادرت را صدا کن. بگو
ماهیهای ساردین محل اصلی
زندگیشان اقیانوس اطلس است.
آنها خود غذای ماهیهای بزرگتر
می شوند.
مجلات دوست کودکانمجله کودک 308صفحه 34