جان! لطفاً این را نخور.» گفت : «ببین چه قدر ترسیده است! او را نخور.»
با تعجب به و نگاه کرد و گفت : « چه کسی گفته من می خواهم رابخورم؟!» گفت:«خودمان شنیدیم که فریاد می زد: من می ترسم! من می ترسم! گفلت:« برای همین هم تا این جا به دنبال تو آمدیم تا را نجات دهیم! » غش غش خندید و گفت : « نه بابا جان ! این دوست من است . او آرزو داشت که توی یک زندگی کند. من هم او را با خودم آوردم تا به آرزویش برسد.» به نگاه کرد و گفت : « پس چرا فریاد می زدی؟» گفت: « چون از بلندی می ترسیدم. از پرواز هم می ترسیدم.» گفت : « پس ما این همه را ه را بی خودی آمدیم!» خندید وگفت : « نه! بی خودی نیامدید. به خانه ی من مهمان آمدید.» روی یک رفت وگفت :« و به خانه ی من! و خندیدند و به گفتند: « خانه ی نو مبارک است!»
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 340صفحه 19