فرشته ها
دایی عباس به مادم تلفن کرد و گفت که حسین مریض شده وتب دارد، مادرم حسین را خیلی دوست دارد. اوبرای حسین فرنی درست کرد و به من گفت : « آماده شود تا به دیدن حسین برویم و این فرنی را هم برایش ببریم.» من داشتم بازی می کردم. گفتم: « الان کار دارم !» مادرم گفت: «اگر حسین تو را ببیند خیلی خوش حال می شود. زود کاهایت را تمام کن تا برویم.»
مادرم آماده شد ، اما هنوز داشتم بازی می کردم. مادرم کنار من نشست و گفت: «سال ها پیش درخانه امام ، خانمی کار می کردکه مریض شدومجبور شد چند روز استراحت کند. آن روزها امام بیشتر از همیشه کار داشتند. هر روز افراد زیادی به دیدنشان می آمدند، ساعت های طولانی کتاب می خواندند و به نامه های مردم جواب می دادند، اما با همه ی کارهایی که داشتند، فراموش نمی کردند که به آن خانم سر بزنندو احوالشان رابپرسند.» مادرم سرم را بوسید و گفت : «من فکر می کنم که تو هر چه قدر هم کارداشته باشی، می توانی به دیدن حسین بیایی و او را خوش حال کنی.»
من و مادرم به دیدن حسین رفتیم و برایش فرنی بردیم. حسین ، با این که تب داشت ، وقتی مرا دید، خندید. مابا هم فرنی خوردیم و بازی کردیم. من هم مثل مادرم ، حسین را خیلی دوست دارم.
مجلات دوست خردسالانمجله خردسال 340صفحه 8